مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
📜#رمان_جانم_میرود 🔷#قسمت_نودُ_چهارم شهاب اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. مهیا هم سریع به طرف آخر
📜#رمان_جانم_میرود
🔷#قسمت_نود_پنجم
مهیا شوکه به شهاب چشم دوخت
ــ منظورت چیه؟؟
شهاب دنده را جا به جا کرد و با همان اخم های همیشگی گفت :
ــ وسط جلسه زوم کرده بودی روی من.نمیگی کسی ببینه چی فکر میکنه همه اونجا که نمیدونن تو زن منی
پوزخندی زد و ادامه داد:
ــ با اینکه متوجه هم شدن
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد باورش نمی شد که او به خاطر یک نگاه کردن اینگونه بهم بریزد!!
ــ حواست هست شهاب داری چی میگی به خاطر یه نگاه کردن این همه عصبی هستی ،از وقتی اومدی بهم اخم کردی و دو کلامم با من حرف نزدی ،اصلا میدونی تو این چند هفته که نبودی چی به من گذشته میدونی تو بیمارستان چه دردی کشیدم درد بیماریم یه طرف درد نبودت کنارم، تو اون موقعیت سخت یه طرف دیگه !!
شهاب با اخم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ مگه من زنگ نزدم ،مهیا میدونی چقدر زنگ زدم ؟؟
ولی قبول نکردی با من حرف بزنی میدونی چی به من گذشت، من تو یه کشور دیگه، زنم یه کشور دیگه روی تخت بیمارستان، و خبر از حالش نداری جز چندتا دلداری از خواهرت .میدونی اون روزا چی به من گذشت؟ نه نمیدونی مهیا نمیدونی اگه میدونستی درک می کردی و الان اینطوری نمیگفتی
مهیا اشک هایش را پاک کرد و با صدای لرزانی گفت:
ــ من اون لحظه انتظار داشتم برگردی،برگردی وکنارم باشی
فک میکنی من عمدا اینکارو میکردم من نمیتونستم باتو حرف بزنم چون حالم بدتر می شد
شهاب با تعجب گفت:
ــ از شنیدن صدای من حالت بد میشه ؟؟؟
مهیا با هق هق گفت:
ــ آره حالم بدمیشد چون تحمل اینکه کنارم نیستی رو نداشتم صداتو میشنیدم حالم بدتر می شد اما تو نیومدی قبل از اینکه بیای زنگ زدم بهت اما جواب ندادی
ــ فک نمیکنی دیر بود، مهیا من از نگرانی مردم و زنده شدم داشتم دیوونه می شدم دلتنگی به کنار اینکه نکنه حالت بد بشه یا نکنه اتفاقی برات بیفته نایی برام نزاشته بود
تا رسیدن به خانه حرفی بینشان رد و بدل نشد.
شهاب ماشین را کنار خانه نگه داشت قبل از اینکه مهیا پیاده شود لب باز کرد و با صدای آرامی گفت:
ــ فردا شهادته امام جوادِ خونمون مراسم داریم مامانم گفت از امشب بیای خونمون
مهیا آرام سری تکان داد و از ماشین پیاده شده
بعد از اینکه مهیا وارد خانه شود شهاب ماشین را به حرکت دراورد کارهای زیادی داشت و باید تا شب آن ها را انجام می داد که بتواند به درستی مراسم فردا را با کمک پدرش برگزار کند.
ماشین را پارک کرد و وارد محل کار شد سریع به اتاقش رفت روی صندلی نشست و با دست شقیقه هایش را ماساژ داد از سر درد شدید چشمانش سرخ شده بودند و حسابی کلافه شده بود
بحث کردنش با مهیا بیشتر به سردردش دامن زد وقتی به مهیا اخم می کرد احساس می کرز قلبش فشرده می شد ولی این تنبیهه لازم بود تا مهیا بار دیگر او را اینگونه نگران و آشفته نکند
سرش را بلند کرد و بی رمق پوشه را جلو کشید و با دقت به گزارشات توی پوشه را می خواند
****
هوا خنک بود.
همه در حیاط در حال کار بودند صدای مداحی توی حیاط میپیچید و همه را هوایی کرده بود
ــ چراغو روشن کن مریم
مریم سریع چراغ را روشن کرد و حیاط خانه از روشنایی چراغ بزرگی که محسن نصب کرده بود روشن شد
شهین خانم تشکری کرد و گفت:
ــ خدا خیرت بده پسرم کور شدیم بخدا از بس حیاط تاریکه نمیتونستیم درست برنجارو پاک کنیم
ــ خواهش میکنم کاری نکردم!
مهیا که همه وقت نگاهشان می کرد، سرش را پایین انداخت و به کارش ادامه داد مریم کنارش نشست
ـــ آخیش یخ کردم چقدر آب سرده
مهیا لبخندی زد
ــ خسته نباشی ؛ شستن حبوبات تموم شد؟؟
ــ آره عزیزم منو محسن همه رو شستیم
ــ دستتون درد نکنه ،امشب کسی نمیاد
ــ نه فقط خودمونیم شاید نرجس و مادرش یکم دیگه بیان
مهیا سری تکان داد
صدای در بلند شد که سارا که نزدیک به در بود به سمت در رفت
با صدای یا حسین محسن و جیغ سارا مهیا سینی رو کنار گذاشت و همراه مریم به طرف در دویدند
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
╲\╭┓
╭🌺🍃
┗╯\╲
|°• #منتظران_بگوش_باشید •°|
° ایمان ❤️خود راقبل ازظهور تڪمیل کنید🗒
چون در لحظات ⏱ظهور ایمان ها بہسختے😣
مورد امتحان و ابتلاء قرار می گیرند ...😧
#صبحتون_امام_زمانی😌
#امام_صادق_ع🌷
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج...🌱
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا دلاتون
اینجوریہ💔!؟
+بوے پیراهن خونین کسے میآید...😭
#یااباعبدالله🥀
#محرم از راھ مےرسد . . .
•┈┈••❥•🖤•❥••┈┈•
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#کودتای۲۸مرداد👊
#رهبرانقلاب👤
این تجربه در نهضت ملی جلوی چشم👁 ما است.
در نهضت ملی✊#مصدق به آمریکایی ها حسن ظن🙂 داشت .
بلکه ارادت💁♂ داشت اما مایل نبود تکیه کند به آنها ؛با انگلیسی ها البته بد😒 بود،مایل به استقلال بود.
ان کسی که عامل کودتا علیه دکتر مصدق شد،نه یک انگلیسی بلکه یک آمریکایی بود😐
و پشت سرش بیش از دستگاه📠 اینتلیجنت سرویس انگلیس ،سیای آمریکا قرار داشت
آمریکا اینجوری است.⛔️
#امریکاشیطان_بزرگ😈
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
VID_20200818_162343_335_a01.mp3
882.7K
صدای
#شهید_مهدی_زین_الدین
پیشنهاد دانلود👌
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
📜#رمان_جانم_میرود 🔷#قسمت_نود_پنجم مهیا شوکه به شهاب چشم دوخت ــ منظورت چیه؟؟ شهاب دنده را جا به
📜#رمان_جانم_میرود
🔷#قسمت_نود_ششم
مهیا با دیدن شهاب با لباس و دستای خونی دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد .
چشمانش را بست تا باور نکند واقعیت دارد اما با شنیدن صدای شهاب که سعی می کرد همه رو از نگرانی دربیاورد چشمانش را باز کرد
ــ چیزی نیست نگران نباشید!
شهین خانم بر صورتش زد
ــ شهابم چی شد مادر این خون روی پیراهنت برا چیه
شهاب سعی کرد لبخندی بزند
ــ چیزی نیست مادر من خون از دستمه ریخته رو پیرهنم نگران نباشید چیزی نیست
شهاب با چشمـ دنبال مهیا میگشت می دانست الان نگران و آشفته است
با دیدن چهره مهیا نگران میخواست به طرفش برود که محمد آقا بازویش را گرفت و به طرف داخل هدایتش کرد
مهیا که احساس می کرد هر لحظه ممکن است ضعف کند و بر زمین بیفتد گوشه ای نشست
مریم سریع به سمتش آمد و لیوان آب قند را به طرفش گرفت و گفت:
ما همیشه نگران مامان بودیم تو این مواقع اما تو بدتری خب
مهیا با نوشیدن آب قند احساس می کرد حالش بهتر شده
و با شنیدن صدای محمد آقا که داشت قضیه زخمی شدن شهاب را تعریف می کرد گوش سپرد
شهاب که نگران مهیا بود سریع حموم کرد و لباس تمیز تن کرد.
نگاهی به پانسمان دستش انداخت خیس شده بود و نیاز به پانسمان دوباره بود،
با یادآوری اینکه مهیا میتواند پانسمانش را عوض کند این فرصت را فرصت طلایی دید تا با مهیا آشتی کند.
به طرف آشپزخانه رفت و جعبه کمک های اولیه را برداشت و به طرف حیاط رفت
همه نگاهشان به سمت شهاب چرخید اما شهاب مستقیم به طرف مهیا که گوشه ای نشسته بود و خودش را مشغول تمیز کردن برنج کرده بود رفت .
کنارش نشست و جعبه را به طرفش گرفت!
مهیا با چشمان خیس به شهاب نگاهی انداخت و سوالی به جعبه کمک های اولیه اشاره کرد
شهاب لبخندی زد و گفت:
ــ یادمه گفتی دوره پرستاری رفتی.
مهیا سری تکون داد
ــ خب فک کنم از پانسمان یه دست برمیای ؟؟
مهیا سینی را کنار گذاشت و دست شهاب را گرفت
ــ چرا دستات میلرزه ؟؟
مهیا سرش را به دو طرف به علامت چیزی نیست تکان داد!
پانسمان دست شهاب را باز کرد که با دیدن بخیه ها با بغض سرش را بالا آورد و نالید
ــ باید با اونا درگیر میشدی؟؟
ــ مهیا گریه کردی باور کن دیگه نمیزارم منو ببینی تا دستم خوب بشه
مهیا نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد و اشک هایش روگونه هایش ریخت !!
و آرام تا صدایش به بقیه نرسد هق هق کرد
شهاب با دست دیگری اشک هایش را آرام پاڪ کرد
ــ خب عزیز دلم میخواستی چیکار کنم .داشتن پرچمای عزای امام جوادُ پاره میکردند باید مینشستم نگاشون میکردم
مهیا سرش را پایین انداخت و آرام اشک می ریخت
شهاب با دست چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد، بدون هیچ دلخوریِ صبح با عشق به چشمان مهیا زل زد
ــ الان دقیقا گریه کردنت برا چیه؟؟
ــ اگه بلایی سرت میومد من دق میکردم !
شهاب آرام خندید و گفت:
ــ نترس خانومی شما تا منو دق ندی چیزیت نمیشه!
مهیا دست زخمی شهاب را آرام فشرد که صورت شهاب از درد جمع شد؛
ــ آخرین بارته اینجوری حرصم میدی
ــ من نوکر شما هم هستیم
مهیا آرام خندید و گفت :
ــ نوکر اهل بیت ان شاء الله
و حواسش را کاملا به سمت دست شهاب سوق داد و با حوصله مشغول تعویض پانسمان شهاب شد!!
#نویسنده_فاطمه_امیری
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷
مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏
🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🔷کانال عشق یعنی یه پلاک👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
.
🔷کانال استیکر شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
.
🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
🌷ایدی ما در اینستاگرام:
Instagram.com/ebrahim_navid_delha
💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
╲\╭┓
╭🌺🍃
┗╯\╲
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسيد؛
كشيده ايم در آغوش آرزوى تو را ...💔🙃
#السلامعلیکیاعلےبنموسے 💚
#صبحتون_امام_رضایی🕌
#چهارشنبه_های_امام_رضایی😌
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
اشک غیرتمندانه.mp3
962K
#تلنگری 💌
▪️شبهای دلتنگی از راه میرسد و... اشک سوغاتِ مخصوص این شبهاست!
اما ارزش همهی اشکهای محرّم، به یک اندازه نیست...
بعضی اشکها عجیب بالا بَرندهاَند....
#استاد_شجاعی 🎤
#محرم🏴
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
╲\╭┓
╭🌺🍃
┗╯\╲
#روزعکاس📷
|♡•قسمتی از وصیت نامه •♡|
شهيد💔 كسى است كه در ميدان جنگ در خدمت امام (ع) يا نايب خاصش كشته شود🥀
و ملحق ميشود به او هر كس در حفظ اسلام🤗 در زمان غيبت امام كشته 🖤شود .
لباس👕 خونى شهيد سند افتخار اوست 💪كه بايد اين سند📜 با او باشد و با اين سند🧔🧕 محشور شود.
يك تقاضاى خيلى بزرگ🙏 دارم و
آن اينكه امام را تنها نگذاريد يعنى اسلام را تنها نگذاريد.😞
#شهیدعکاس_حمیدیوسفی_نیکخو🕊
#روزعکاس_مبارک☺️❤️
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃
عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌
#زیارت_نیابتی😍🕊
شب جمعه ی این هفته که اولین شب جمعه ی ماه عزای اباعبدالله الحسین(ع) هست در خدمت شهدای شهر کرمان به ویژه سردار عزیزمون هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣
🆔@shahidhadi_delha
سپاس از همراهی شما همسنگریان عزیز💚🙏