eitaa logo
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
36.3هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.2هزار ویدیو
305 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @meraj_shohada_tblighat ✤کانال‌های‌ما↯ @meraj_shohada_mokeb @meraj_shohada_namazshab
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 ماجرای کف پای مادر 💠 مادر بزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می‌خوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل می‌روم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید. بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که می‌گویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم می‌خواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمی‌دانم چرا این توفیق نصیبم نمی‌شد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم که این‌جا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر می‌کردم حتماً رفتنی‌ام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.  سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: نمی‌دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم. و مبارک ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🚨 ماجرای کف پای مادر #حاج_قاسم 💠 مادر بزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند رو
(س) و بهانه‌ای است برای یادآوری زحمات مادران و تکریم صحیح مادران توسط فرزندان! 👈 خاطره ای از تکریم مادر توسط فرزندی چون :👇 ⬅️ خاطره آخرین دیدار حاج قاسم که تقریبا آخرین وداع وی با مادرش بود در بیمارستان حضرت فاطمه الزهرا (س) کرمان در ایام ماه مبارک رمضان، اتفاق افتاد. 🔹 ابراهیم شهریاری از دوستان و همراهان شهید سلیمانی تعریف می کند: حاج قاسم آن روز از هرکس که در بیمارستان بالای تخت مادرش بود خواست، برود و گفت: امشب خودم می‌خواهم بمانم. حاج قاسم شب تا صبح در بیمارستان کنار مادرش ماند ، ما نگران بودیم که اتفاقی برای او رخ بدهد و از طرفی می‌دیدم که او زیاد نگران است، رفتیم و سرک کشیدیم، دیدیم سردار سلیمانی کنار پای مادر نشسته و جوراب‌ها را از پای مادرش درآورده و پا‌های مادر را بر روی پیشانی و چشمانش می‌کشد و اشک می‌ریزد.❗️ فردای آن روز ، حاجی زمانی که می‌خواست برود راننده خود، محسن رجایی را خواست و گفت: محسن، می‌شود خواهشی از تو کنم؟ رجایی گفت: حاج آقا شما دستور بدهید. شهید سلیمانی گفت: نه، این دفعه می‌خواهم از تو خواهش کنم 🙏 و ادامه داد: من باید به سوریه بروم و مادرم اینجا بستری است. از شما خواهش می‌کنم، به نیابت از من، هر روز، سه مرتبه آبمیوه تازه در منزل آب بگیری و برای مادرم به بیمارستان بیاوری.🥤 سردار سلیمانی برای همین مقداری پول هم به راننده خود داد تا خرج مادر کند. 👌حاج قاسم برای مادرش این قدر دلواپس بود که از همان جا زنگ می‌زد و اوضاع را بررسی می‌کرد تا اینکه بعد از مدتی مادرش به رحمت خدا رفت. 🔹 فاطمه سلیمانی مادر شهید سلیمانی در ۱۸ شهریور ۹۲ از دنیا رفت و آرامگاه او در روستای قنات ملک شهرستان رابر استان کرمان قرار دارد. 🌹 روحشان شاد اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ………‹🌹🍃࿐›…… ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
|🌸 | مردی پیمبر است که زهراست دخترش شرط پیمبری به پسر داشتن که نیست!💕 -(س)😍🎊 ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
{•سلام علیکم•} °•^|روزتون مهدوی🍃 جنگ‌نرم‌مولا‌سربازمی‌پذیر😎 "این یڪ فراخوان است برا همڪارے شما با مجموعه شهید ابراهیم هادی(:♥!" به چند ادمین ادیتور مشتی برای کانال شهید ابراهیم هادی نیازمندیم😎💪🏻 دوستانے ڪه سابقه فعالیت مجازے داشتند!😎✌️ لطف ڪنن با ما همڪارے ڪنند! 🙂🌸 ادمین جهادی میخواییم برا تولید محتوا (: براے تایید صلاحیت به آیدے زیر مراجعه ڪنید!(:🌱[خانم باشن] 🍃✨حرفه‌ای باشید🌱 ∞پی وی↯↯ @Shahidhadi_delha
💚 🕊🥀 🌼 از امام حسن(ع) پرسیدند: شخص با کرامت کیست؟ حضرت فرمودند: کریم، شخصی است که قبل از اینکه از او درخواست شود،‌ می‌بخشد. (تحف العقول:۲۲۵) ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#پاارت7•• - آمدچیزی‌بگویدڪہ‌یڪدفعہ‌حاج‌آقا‌ظریف‌ پیداش‌‌شد.سلام‌واحوالپرسی‌ڪردو گفت:«دست‌مریزاد،‌دیش
•• - بعداًفهمیدیم‌هشت،نہ‌تاازفرماندهان‌دشمن‌همان‌جا‌وتوهمان‌سنگر،بہ‌درڪ‌واصل‌شده‌بودند!😑» واقعاهم‌حال‌طبیعی‌نداشتم.همان‌جا‌نشستم.‌ آهستہ‌گفتم:«بچہ‌هاروبفرست‌دنبال‌ڪارها، خودت‌بیاتا‌ماجرارو‌برات‌تعریف‌ڪنم.🤫» رفت‌وزودبرگشت.هرطوربودقضیہ‌ی‌عملیات‌ دیشب‌را‌برایش‌گفتم.حال‌اوهم‌غیرطبیعی‌ شده‌بود.» گاه‌گاهی،بلندوباتعجب‌می‌گفت:«االله‌اڪبر!» وقتی‌سیرتاپیازماجراراگفتم،ازش‌پرسیدم حالانظرت‌چیہ‌؟ عبدالحسین‌چطوری‌این‌چیزها‌را‌فهمیده؟» یڪدفعہ‌گریہ‌اش‌گرفت‌گفت:«بااون‌عشق‌و‌ اخلاصی‌ڪہ‌این‌مردداره،بایدبیشترازاینها ازش‌انتظار‌داشتہ‌باشیم!» اون‌قطعاًازعالم‌بالا‌دستور‌گرفتہ!☝️🏻» اگرسرآن‌دستورهابرام‌فاش‌نشده‌بود،این‌قدر حساس‌نمیشدم.حالالحظہ‌شماری‌میڪردم‌ ڪہ‌‌عبدالحسین‌راهرچه زودتر ببینم.🤭» همین‌ڪہ‌رسیدیم‌پشت‌دژخودمان،یڪراست‌ رفتم‌سراغش.توسنگرفرماندهی‌گردان،تڪ‌و‌ تنهانشستہ‌‌بودوانگارانتظارمرامیڪشید.💁🏻‍♂» - ازنتیجہ‌ڪارپرسید.زودجوابی‌سرهم‌ڪردم‌‌و بہ‌‌اوگفتم.جلویش‌نشستم‌مهلت‌حرف‌ دیگری‌ندادم✋🏻» بی‌مقدمہ‌پرسیدم:«جریان‌دیشب‌چی‌بود؟😰» طفره‌رفت.قرص‌ومحڪم‌گفتم:«تابهم‌نگی، ازجام تکون‌نمی‌خورم،» میدانستم‌روحساب‌سیدبودنم‌هم‌ڪه‌شده، رویم‌را‌زمین‌نمی‌زند.ڪم‌ڪم‌اصرارمن‌ڪار‌ خودش‌راڪرد.یڪ‌دفعہ‌چشمهاش‌خیس‌ اشک‌شد-! بہ‌نالہ‌گفت:«باشہ‌،برات‌میگم.» بالحن‌غمناڪی‌گفت:«موقعی‌ڪہ‌عملیات‌لو رفت‌وتوۍاون‌شرایط‌گیرافتادیم،حسابی‌قطع‌ امیدڪردم.😥» شماهم‌ڪہ‌گفتی‌برگردیم،‌ناامیدی‌ام‌بیشتر‌شدو واقعاعقلم‌بہ‌جایی‌نرسید.تنهاراه‌امیدی‌ڪہ‌مانده‌ بود،‌توسل‌بہ«واسطہ‌های‌فیض‌الهی‌بود.🤲🏻» توهمان‌حال‌و‌هوا،صورتم‌راگذاشتم‌روخاڪها و‌متوسل‌شدم‌بہ‌خانم‌ حضرت‌فاطمہ‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)😭» چشمهام‌رابستم‌وچنددقیقہ‌ای‌باحضرت‌ رازونیازڪردم.حقیقتاًحال‌خودم‌رانمیفهمیدم. حس‌میڪردم‌ڪہ‌اشڪهام‌تندوتنددارندمیریزند. - باتمام‌وجودمیخواستم‌ڪہ‌راهی‌پیش‌پای‌ما بگذارند‌وازاین‌مخمصہ‌ومخمصہ‌های‌بعدی‌‌ ڪہ‌درنتیجہ‌ی‌شڪست‌دراین‌عملیات‌دامنمان‌ رامیگرفت،نجاتمان‌دهند.💔» توهمان‌اوضاع،صدای‌خانمی‌بہ‌گوش‌رسید؛صدایی‌ملڪوتی‌ڪہ‌هزارجان‌تازه‌بہ‌آدم‌ میبخشید.» بہ‌من‌فرمود:«فرمانده!» یعنی‌آن‌خانم،بہ‌همین‌لفظ‌فرمانده‌صدام‌زدند و‌فرمودند:«این‌طوروقتهاڪہ‌بہ‌مامتوسل‌ میشوید،ماهم‌از‌شمادستگیری‌میڪنیم، ناراحت‌نباش.» لرزعجیبی‌توصدای‌عبدالحسین‌افتاده‌بود. چشمهاش‌بازپراشڪ‌شد.😞» «چیزهایی‌راڪہ‌دیشب‌بہ‌تو‌گفتم‌ڪہ‌بروسمت‌ راست‌وبروڪجا،همہ‌اش‌از‌طرف‌همان‌خانم‌بود. بعد‌من‌باالتماس‌گفتم:«یافاطمہ‌ی‌زهرا(س)،‌ اگر‌شما‌هستید، پس‌چراخودتان‌رانشان‌ نمیدهید؟🤔» فرمود:«الان‌وقت‌این‌حرفهانیست،واجبتراین‌ است‌ڪہ‌بروی‌وظیفہ‌ات‌راانجام‌بدهی.🙂» عبدالحسیـن‌نتوانسـت‌جلوي‌خـودش‌رابگیـرد. باصـداي‌بلنـدزدزیرِگریـه.بعـد‌کـه‌آرام‌شـد،آهی‌ ازتهِ‌دل‌کشیدوگفت: «اگراون‌لحظه‌زمین‌رونگاه‌می‌کردي،‌خاک‌هاي‌ زیرصورتم‌گل‌شده‌بودازشدت‌گریه‌اي‌که‌کرده‌ بودم . ‌.😭💔 حالش‌کـه‌طبیعی‌شـد،گفـت:«ایـن‌قضیه‌روبـه‌ هیچ‌کس‌نگی . .🤫» گفتم:«مـردحسابی‌مـن‌الآن‌کـه‌باظریـف‌رفتـه بـودم‌جلـووموقعیـت‌عملیات‌رودیدیم،یقیـن کردیـم‌کـه‌شمـا'ازهـرجابـوده‌دستـورگرفتـی، فهمیـدم‌که‌اون‌حرفهامـال‌خـودت‌نبـوده . .» پرسید:«مگه‌‌چی‌دیدین😳🤯؟» هرچه‌رادیده‌بودم‌موبه‌موبراش‌تعریف‌کردم. گفت:«من‌خاطرجمع‌بودم‌که‌ازجـاي‌درستـی راهنمایـی‌شـدم . ‌.🙂•• کپۍ❌ فوروارد✅ -پایان . .🙂! خوشحال‌میشیم‌اگر‌نظراتتون‌‌رو‌ راجب‌این‌داستان‌زیبا‌از‌شھید عبدالحسین‌برونسۍ‌بشنویم☺️🕊🌹👇😉 - @adminita0 ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪