«🤍🦋»
این اواخر روزهایی بود که حامد جان حس غریبی از زندگی داشت. انگاری از درون داشت همه رو به چشم دل می دید . مثل همیشه خنده های معروفش روی صورتش گل کرده بود از سفر اولش که اومده بود از حال وهوای روحانی اونجا می گفت معلوم بود یه چیزی هست که اونجا دامنگیرش کرده...🕊
شاید میخواست بگه ...اما نگفت! بعد هیات طبق روال هر هفته اومد و گفت بیا بریم برسونمت.
حرفهایی می گفت که مفهومش برام سخت بود. حتما از پروازش خبر داشت. باورش برام سخت بود وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم، دستاشو انداخت دورگردنم و گفت: نمی خوای برای آخرین بار خوب تماشام کنی؟🥲
بعد هم رفت..... تاجایی که حتی پرنده ها هم توان رفتن رو دارن.
#شهیدحامدجوانی🌱
••🦋✨~
آقا حامد سال ها تو هیئــت فاطمیــه (س)
طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود.🏴
وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های
مخصــوص حمل باندها رو برای خــودش بر
میداشــت و وظیــفه حــمل اون چــرخ رو بــه
عهــده مــیگرفت.🔊
با عشــق و علــاقــه خاصــی هــم ایــن کار رو
انجام می داد.
وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار
تا نهار میــدادیــم کــه حامــد منتــظر می شـد
همــه کم کم بــرن تا کار شستن دیگ ها رو
شروع کنه... 🧽
با گریه و حال عجیبی شروع به کار میکرد..
بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه
مــیــشــنــاســنــتــون! بهتــره بــقیــه ایــن کــارو
انجام بــدن.😣
مــی گفــت: "ایــنجــا یه جایــی هست که اگه
سردارم باشــی بایــد شکــسته شوی تا بــزرگ
بشی"😇
و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسـه،
آخر مجلســم شستن دیــگ هاســت و من از
این دیگ ها حاجتــم رو خواهــم گرفت"😍
که بالاخره این طور هم شد...
#خاطراتشهدا📚/ #شهیدحامدجوانی🌹
.
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
~🍃🎥
حـــامـــد جــوانــی، تـــنـــهـا نـیــــرویـی بــود کـــه
مـی توانست مثــل آچـار فرانســـه عمــل کند؛
یعنی هم می توانست در توپـخانه فـعـالیـت
کنـد و هـم بـه صـورت زمیـنـی. هـمـرزمـانـش
این طور می گفـتـند که اگر شنیدید هزار نفر
داعشی در لـاذقـیه به درک واصـل شـده انـد،
بدانـید که پـانـصـد نـفـر آنـهـا را حـامـد کـشـتـه
اسـت. بـرای هـمیـن هـم داعـش حـامـد را بـا
مــوشـک ضــد تــانـک مـورد اصـابـت قـرار داد.
#شهیدحامدجوانی🌹
.