مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
📜 #رمان_پلاک_پنهان . 💟 #پارت_سوم 🌸هوالعشق🌸 . صغری استڪان چایے اش را و برداشت و بیخیال گفت: —شایدڪ
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهارم
_هیچی مادر پیری و هزارتادرد
_این چه حرفیه تازه اول جونیه
_الان به جایے رسیده منو پیرو دست میندازے
سمانه خندیدو گفت:
_واه عزیز من غلط بکنم.
_صبحونت بخور دیرت شد
سمانہ مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغرے اماده همراه ڪمیل سر میز نشستند سمانه براے هر دو چایے میریزد.
خانما زودتر دیر شد
دخترا با صداے کمیل از عزیز خواحافظے کردندو سوار ماشین شدند.
صغرے به محض سوار شدن چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه ای بخوابد اما سمانه با وجود سوزش چشماش از بے خوابے و صندلے نرم سعي کرد که خوابش نبرد چون مے دانست اگر بخوابد تا اخر کلای چیزے متوجه نمے شود.
نگاهے به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین هاے پشت سرش را با آ ینه جلو و کنارے چک مے کرد دوباره نگاهی به ڪمیل انداخت که متوجہ عصبی بودنش شد اما حرفی نزد.
.
سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشین مشڪی رنگ شده بود که از خیلے وقت آن ها را دنبال مے کرد با صداے •لعنتی• کمیل از ماشین چشم گرفت مطمئن بود
که کمیل چون به او دید نداشت فکر میکرد او خوابیده است و الا کمیل همیشه خونسردو آرام بود و عکس العملے نشان نمیداد.
نزدیک دانشگاه بودند اما ان ماشین همچنان ان هارا تعقیب ميکرد سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود
کنجکاوے عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود.
کمیل جلوے در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود بیدار کرد همراه دخترا پیاده شد سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد او همیشه آن هارو مے رساند اما تا دم در دانشگاه همراهے نمیکرد با این کار وآشفتگے اش سمانه مطمئن شد اتفاقی رخ داده.
_دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد خبرم کنید میام دنبالتون
تا صغری خواست اعتراضے کند با اخم کمیل روبه رو شد.
_میام دنبالتون الانم برید تا دیر نشده
سمانه تشکرے کردو همراه صغری با ذهنے مشغول وارد دانشگاه شدند.
.
سر کلاس استاد رستگارے نشسته بودند سمانه خیره به استاد در فکر امروز صبح بود.
.
نمیدانست واقعا آن ماشین آنهارا تعقیب میکند یا او کمے پلیسے به قضیہ نگاه میکرد اما عصانیت و کلافگی کمیل اورا بیشتر مشکوک میکرد.
با صدای استاد رستگاری به خودش آمداستاد رستگارے که متوجه شده بود سمانه به درس گوش نمیدهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه هاے بسیج و انقلابے را در کلاس سوڙه خنده کند اما بعد از پرسیدن سوال سمانه با مطالعه ای که روزهای قبل روے کتاب داشت سریع جواب سوال را داد و نقشه ے شوم استاد رستگارے عملی نشد.
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_سوم روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتیداشت ... آنقدر که میشد ساعت
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_چهارم
لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم و
وارد محوطه بیمارستان شدم و شماره مامان عمه
را گرفتم دومین بوق بود که گوشی را برداشت:
_جانم آیه جان
_سلام مامان عمه خوبی؟ خواستم خبر بدم من
امشب نمیام خونه جای مریم شیفت وایستادم
نگران نباش یا تو برو خونه بابا اینا یا میگم ابوذر
بیاد کدومش راحت تری؟
_تو باز از خود گذشته بازیت گل کرد؟ مریض
میشی آیه! بی خوابی هم یه نوع مرضه! تو که
باید بهتر بدونی
لبخندی رولبهایم مینشیند برای این مادرانه های
عین مادر پشت خط
_فدات بشم نگران نباش من هر وقت یه تایم
خالی پیدا کنم مثل معتادها میخوابم غصه منو
نخور حالا میری خونه بابا اینا یا ابوذر و خبر کنم؟
غرغر کنان میگوید: خود دانی ...منم جایی نمیرم
به اون شازده خبر بده بیاد بلکه ما تمثال(چهره) مبارکشون رو زیارت کنیم بعد چند وقت
در دلم زمزمه کردم بیچاره ابوذر!! همین هفته پیش یک شب پیش ما بود!
_چشم غرغرو خانم امری فرمایشی نداری؟
_خیر امری نیست! مواظب خودت باش به خودت
برس یه چیزدرست درمون بخور...
_چشم چشم چشم... خیلی ممنونم که اینقدر به
فکرمی با اجازت قطع کنم الان به ابوذر زنگ میزنم
_خداحافظ
_یاعلی خداحافط
گوشی را قطع کردم وروی نیمکتی که بی صدا به
اسم خودم زده بودم نشستم... به لیوان نسکافه
ای که حالا دیگر ولرم شده بود نگاه کردم
میخواستم فکرم را متمرکز کنم روی یک چیز و
مهم نیست آنچیز چه چیز باشد! فقط یک چیز
باشد! مثل یک دغدغه!
یا رویا یا برنامه ریزی برای ده دقیقه دیگر
یا هرچیز دیگری لبخندی به لبم نشست من از
فرط دغدغه زیاد هیچ دغدغه ای برای فکر کردن
نداشتم نسکافه را مزه مزه کردم ... و به سر و
صداهای دور و برم گوش دادم! ترجیح دادم به
جای تمرکز روی یک چیز کمی آرامش پیدا کنم
یادم افتاد به ابوذر زنگ نزدم ...
شماره اش را گرفتم و پنجمین بوق بود که
پاسخم را داد... صدایش عجیب خسته بود:
_سلام عزیزم
_سلااام آقا ابوذر خوبی داداش ؟نخسته؟ چه
صدای داغونی بهم زدی
خسته میخندد و میگوید: دارم از خستگی میمرم!!
امروز حاج رضا علی رودمونو هم داشت میکشید بیرون! از بس ازمون کار کشید
_برای مدرسه؟هنوز تموم نشده؟
_دیگه آخراشه راستش اصلا نیاز نبود ماها کار
کنیم ولی حاج رضا علی حکم کرد که همتون یه
دستی به پی اینجا باید بکشید باقیات والصالحاته! وای آیه نا ندارم
_یعنی عاشق حاج رضا علی ام با این راهکار
های عالمانه اش برای آدم کردن شماها!
حرصی میگوید:خیلی دلت خنکه نه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
. کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦. شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦. #پـــــــارت_سوم🌸 #گمـــــنامی🕊 رفاقت ما با
.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#پـــــــارت_چهارم🌸/ #گمـــــنامی🕊
در روستاهای اطراف قوچان به دنیا آمدم روزگار خانواده ما به سختی می گذشت. هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود که پدرم را از دست دادم. سختی زندگی بسیار بیشتر شد. با برخی بستگان راهی تهران شدیم. یک بچه یتیم در آن روزگار چه می کرد؟ چه کسی به او توجه داشت؟ زندگی من به سختی میگذشت چه روزهاو شبها که نه غذایی داشتم نه جایی برای استراحت تا اینکه با یاری خدا کاری پیدا کردم یکیاز بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراهایشان باشم و کار هایش را پیگیری کنم. تاسنین جوانی در تهران بودم و در خدمت ایشانفعالیت می کردم. این هم کار خدا بود کهسرنوشت ما را با امور الهی گره زد. فضای معنوی خوبی در کار من حاکم بود بیشتر کار من د رمسجد و این مسائل بود. بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم چند سال را در یک کارگاه بافندگیگذراندم. با پیروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم با یکی از دختران خوبی که خانواده معرفی کردند ازدواج کردم و به تهران برگشتیم.خوشحال بودم که خداوند سرنوشت ما را در خانهی خودش رقم زده بود! خدا لطف کرد و ده سال در مسجد فاطمیه در محله ی دولاب تهرانبه عنوان خادم مسجد مشغول فعالیت شدیم. حضور در مسجد باعث شد که خواسته یا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثیر مثبتی ایجاد شود. فرزند اولم مهدی بود؛ پسری بسیار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زمانی که جنگ به پایان رسید، یعنی اواخر سال۱۳۶۷ محمد هادی به دنیا آمد. بعد هم دو دختردیگر به جمع خانواده ی ما اضافه شد. روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد. در دوران دبستانبه مدرسه ی شهید سعیدی در میدان آیت الله سعیدیرفت. هادی دوره ی دبستان بود که وارد شغلمصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحویلدادم. هادی از همان ایام با هیئت حاج حسینسازور که در دهه ی محرم در محله ی ما برگزار میشد آشنا گردید. من هم از قبل، با حاج حسینرفیق بودم.با پسرم در برنامه های هیئت شرکت میکردیم پسرم با اینکه سن و سالی نداشت اما درتدارکات هیئت بسیار زحمت می کشید. بدونادعا وبدون سر و صدا برای بچه های هیئت وقت می گذاشت.یادم هست که این پسر من ازهماندوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان می داد. رفته بودچند تا وسیله ی ورزشی تهیه کرده و صبح ها مشغول می شد. به میله ای که برای پرده به کنار درب حیاط نصب شده بود بارفیکس می زد. با اینکه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزیده شد.
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
🌸|@ebrahim_babak_navid_delha