eitaa logo
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
36.6هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.2هزار ویدیو
304 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @meraj_shohada_tblighat ✤کانال‌های‌ما↯ @meraj_shohada_mokeb @meraj_shohada_namazshab
مشاهده در ایتا
دانلود
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #در_ادامه... ✍برق شادي روتو چشمان #سيد ديدم. گفت احسان جان قارداش(برادر)الحمدلله باز هم
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ... ✍سيدشلوار لي ولباس آستين کوتاه پوشيده بود!؟رفتم سراغش سلام دادم وگفتم: اين ديگه چه قيافه است؟! ازتو بعيده!! خنديد و گفت:ديگه ماهم ازراه به در شديم!! گفتم: جان من تو روازهمه بهترميشناسمت راستش روبگوچه فکري توکله ات هستش!؟گفت راستش يه بنده خدائي هست خيلي تو وادي نماز ودوري ازنامحرم نيست،ميخوام چند روزي رو باهاش باشم بلکه ان شاءالله بتونم روش تأثيربذارم،البته اگه خدابخوادوشهدامددکنند. به من ميگفت:شايد آبروي من پيش بعضي ازرفقابره وپشت سرمن حرفهايي بزنند،امامن مطمئن هستم که آبروم پيش خداحفظ ميشه.همين برام بسه. فقط شما دعا کن من بتونم تکليفم روانجام بدم. از حرفهاي حسابي شرمنده شدم. جالبه تو همون دوران، بعضي ازبچه هيئتيها مي اومدند پيش من ميگفتند: شما اگه ميتوني يه مقدار رونصيحت کن.مثلاخادم الشهداوبچه هيئتي است.چرا باهرکسي رفت وآمد ميکنه!؟منهم بچه هاروتوجيه ميکردم. کارهاي بعد ازمدتها جوابش رومي دادوهمون اشخاص متحول ميشدند. من که اين صحنه ها روميديدم ميگفتم: جان دمت گرم. الحمدلله زحماتت نتيجه داد. سيد سرش رو پايين ميانداخت و ميگفت: بابا ما چه کاره ايم؟ فقط عنايت خداوائمه و شهداست وبس... يه شب ماه مبارک رمضان بود اومدم سر مزار ميلاد. ديدم چند تا جوان که خيلي چهرهاشون نشون نمي داداهل مسجد وهيئت باشند اونجا نشسته اند. باب صحبت روبا اونها باز کردم. گفتند: ماهمه مون مديون هستيم.هر کدوم شون نوع رفاقت شون با رومطرح کردند واينکه دست اونها رو گرفت. يکي شون گفت: من نماز خوندنم رومديون هستم. بي نمازبودم و.. دستم رو گرفت اهل نمازو جماعتم کرد. اول بامارفيق مي شد،محبتش تو دلمون مي نشست وهر چي ميگفت سراپا گوش ميکرديم. يکي ديگه شون گفت: رفقاي نا اهلي دور رو برم رو گرفته بودند. من هم کم کم داشتم همرنگ اونهاميشدم. نميدونم چيکار کرده بودم که خدا لطف بزرگي به من کرد که روتو راهم قرارداد. به هر سختي بودمن روازاون فضاي آلوده جدا کرد. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت:صد و بیست و شش #بيماري مادر #بروایت : خانواده و دوستان 🍀🍀🍀 ✍ اوايل دهه نود بود. شو
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ... ✍موهاشو اصلاح ميکنه، هرکي ماشين اصلاح رو برداشت زد زيرگريه وگذاشت زمين. نتونست موهاي مادرم رواصلاح کنه. بعد من به خودم گفتم: حضرت زينب اون همه مصيبت روتحمل کرد. من يعني نتونم يه اصلاح بکنم؟! بعد برداشتم اصلاح کردمو گريه ميکردم. برگشت بهم گفت: قدرمادرت روبدون، خداي نکرده بعدها حسرت اين روزا رو نخوري. گفت: تا ميتوني با مادرت مهربان باش. گفتم: کيشه چشم، توکه ميدوني من غلام مادرمم.گفت:دمت گرم بيشترازاين بهش محبت کن،نکنه يه روزپشيمون بشي. بعد ازمن خداحافظي کردورفت سرمزار شهيد مهدي رباني. از کربلا يه پرچمي آورده بودم که به همه اماکن متبرک کرده بودم.آخر شب، ديدم گوشي ام زنگ خورد. اسم ميلاد روش بود. گفت مهدي جان مياي جلوي در؛رفتم درروباز کردم. چهره خيلي به هم ريخته بود. گفت اون پرچم روميتوني امانت بدي ببرم براي مادرم، ان شاءالله به برکت اين پرچم شفا پيدا کنه. گفتم نوکرتم جان، پرچم رو که بهش دادم گذاشت روي صورتش و گريه کردو گفتيا فاطمه الزهرا نظري به مادرم کن.ديگه طاقت مريضيش رو ندارم. چند هفته بعد خبر فوت مادرش رو شنيدم. بعد از فوت مادرش پرچم رو آوردو گفت مهدي جان همين پرچم مامان رو شفاداد. خيلي داشت اذيت ميشد، بالاخره مريضي مامان هم حکمتي داشت. زمان مراسم تدفين مادرش فقطذکراهلبيت روميگفت ازته دلش ميگفت حسين جان بي اختيار ياد روايت ريان ابن شبيب افتادم که از قول حضرت علي بن موسي الرضا فرمودند:‌ اگربرايچيزيگريهاتگرفت براي حسين بنعلي گريه کن چرا که اورا سربريدند همانگونه که گوسفند راذبح ميکنند وهمراه او هجده نفرازاهل بيتش که درزمين مانندي نداشتند، کشته شدند... اي پسر شبيب، اگربراي حسين گريه کردي آنقدرکه اشکهايت برگونهات جاري شد،خداوند تمام گناهاني که مرتکب شده اي، کوچک يا بزرگ، کم يا زياد را مي آمرزد... بيشترين انسي که در خانواده داشت با مادرش بود. خيلي با مادرش درد دل مي کرد. بعد ازفوت مادر، خيلي تنها شد. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 # قسمت:صد و بیست و هفت #شهداي_گمنام #بروایت:حجة_الاسلام_امين_رضايي_و... 🍀🍀🍀 ✍ بسياربه شه
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ... ✍حجةالاسلام رضايي نيزمي فرمود: يک بار سرمزارآيت الله شيخ محمد بهاري بودم.روزهاي آخري بود که ميخواست اعزام بشود سوريه. اومد پيش من و گفت: شيخ يه استخاره ميخوام:برام بگيري؟!گفتم استخاره براي:چي؟! خنديد قرآن روباز کردم. آيه ي بسيارزيبائي اومد. من المؤمنين رجال صدقوا.. (سوره احزاب آيه 24 ) در ميان مؤمنان مرداني هستند که بر سر عهدي که با خدا بستند صادقانه ايستادند، بعضي پيمان خودرا به آخررساندند ودرراه خدا شربت شهادت نوشيدند وبعضي ديگردرانتظارهستند وهيچگونه تغييري درپيمان خود ندادند. خودم هم باديدن اين آيه، شهادت رو خيلي نزديک و حتمي ديدم. گفتم جان تو شهيد ميشي مثل سيد احمد پلارک شهيدي که مزارش بوي عطر ميدهد گفت: چرا حالا مثل سيد احمد؟! گفتم اول اين که تو هستي اون هم سيده،دوم اون سيداحمده توسيد محمدي؟!سوم بوي عطرميده وبوي عطرمزارش همه جا پيچيده، اما شهادت تو کل شهررومتحول ميکنه وبوي عطر شهادتت تو شهراثرميگذاره، سرش روانداخت پايين چيزي نگفت. مدتي بعد به ذهنم رسيد نکنه حرف گزافي گفته باشم؟! گذشت تا اينکه بعد از شهادت پيش يکي ازعلماواين داستان رونقل کردم. اون عالم ازاين تعبير خيلي خوشش اومدوگفت ً کاملا درسته. چون خون شهيدجامعه رومتحول ميکنه. خون شهيددردنياموج ايجاد ميکند. ايناست که با شهيدشدن يک عزيز،موجدر تمام دنيا بلند ميشود. بهقول حضرت امام خميني که فرمودند:درآينده ممكن است افرادي آگاهانه يا ازروي ناآگاهي درميان مردم اين مسئله رامطرح نمايند كه ثمره خون هاو شهادت هاوايثارها چه شد. اين ها يقينا ازعوالم غيب وازفلسفه شهادت بي خبرند و ...همين تربت پاك شهيدان است كه تا قيامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفاي آزادگان خواهد بود. خوشا به حال آنان كه با شهادت رفتند! خوشا به حال آنان كه دراين قافله نور جان و سرباختند! خداوندا، اين دفترو كتاب شهادت راهمچنان به روي مشتاقان باز،وماراهم ازوصول به آن محروم مكن. نکته جالب صحبتهاي حضرت امام اين بود که فرمودند تربت پاك شهيدان دارالشفاست نه درمانگاه، چون دارالشفا جايي است که هرکس وارد شفا پيدا ميکنه و هم در دارالشفاي ۷شهدا پرورش يافت وعاقبت به خير شد. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت:صد و بیست و هشت #توسل_براي_اعزام #بروایت :حجت_الاسلام_امين_رضايي 🍀🍀🍀 ✍يک ماهي م
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ... ✍امروز از سپاه زنگ زدند گفتند که اسم من روازليست اعزام خط زدند. حال و حوصله ندارم. نميدونم چيکار کنم. با ياس ونااميدي صحبت کردم. نگاه نافذي به من کردو گفت: ما از شماها ياد گرفتيم که هروقت جايي گير کرديم و کم آورديم توسل کنيم. هر چي که خواستيم بريم در خونه اهل بيت دست گدائي مون هميشه در خونه ی اين خاندان دراز باشه... حالا خودت کم آوردي؟! تازه مگه نمي دوني کجا مي خواييم بريم؟! اصالا براي کي مي خواييم بريم؟! خودت مي دوني که اينها همه وسيله اند، اصل کار، خانم حضرت زينب هست، اگه بي بي اذن بده ما هم جزومدافعين حرمش خواهيم شد. بروتوسل کن.هر چي عمه جان و سه ساله امام حسين بخوادهمون ميشه. اگرما لياقت رفتن داشته باشيم عالم وآدم هم جمع بشن نميتونند جلودار مابشن. تو ماشين نشسته بوديم و براي من صحبت مي کرد.آخرصحبتهاش گفت: شيخ دوست دارم برام روضه عمه جانم روبخوني،اگه ميخواي کار شماهم درست بشه ياعلي بگو، ازهمين جا يه توسلي به بي بي داشته باشيم. گفتم جان آخه اين وقت شب تو ماشين حال وحوصله روضه خوندن ندارم. گفت ماشين روبزن کنار خودشون حال ميدن. ماشين رو کنار خيابون پارک کردم و شروع کردم:صلي الله عليک يا اباعبدالله... ازاونجايي که روضه سه ساله امام حسين رودوست داشت شروع كردم... كودكي دامان پاكش شعله آتش گرفت گفت بامردي بكن خاموش دامان مرا... من ميخوندم و مي سوخت.دادمي کشيد،ناله ميزد،بدون توجه به اطرافش. بعد از روضه رو کرد به من با حالت عجيبي گفت: انشاالله شهادت من نزديکه!! دوست دارم کنارمزارمادرم دفن بشم،ديگه طاقت دوريش روندارم. شيخ،دوست دارم برام زيادروضه حضرت رقيه روبخوني، مخصوصًازمان تشييع جنازه ام حتمًاروضه بي بي سه ساله روبخونيد. من مات صحبتهاي .صحبتهاش بوي جدائي مي داد.مشخص بودکه ديگه ازدنيا کاملا بريده شده.ذره اي تعلق تو وجودش نمونده بود. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت:صد و بیست و نهـم #شب_قدر #بروایت:مجید_قره_خانی 🍀🍀🍀 سال 94 آخرين ماه مبارک رمضاني
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 .. درهاي رحمت خدا به روي همه بندهاش بازه. از طرفي هم ديگه اين آخرين شب قدر امساله، خداوند تقديرامسال مون روميخواد بنويسه. قََسمت ميدم که براي من مخصوص دعا کن.من دوست دارم شهيد بشم،ديگه هيچ رغبتي به اين دنيا ندارم. من زياد حرف شهادت رواز سيد شنيده بودم. اما خيلي جدي نميگرفتم.ولي سيد اون شب کنار مزار شهدا، دست به دامن شهدا شد. نميدانستم که آخرين بِکَ یا الله رو از زبان سيد ميشنوم. قرآن به سرش بود و اشک از چشمانش سرازير. زمزمه مناجات سيد با مناجات شهدا در آميخت و خدا هم خيلي زود دعاهاش رومستجاب کرد. کمتراز سه ماه سيد به آمال وآرزويش رسيد. و اون شب قدر به ياد ماندني ترين شب قدرعمرمن شد... جواد رضواني ميگفت: اين روزهاي آخر با يکي از رفقا نزديک گلزار شهدا قرارداشتم.رفتم کارهام رو که انجام دادم چشمم به مزار شهدا افتاد. حيفم اومد تا اينجا بيام ودست خالي برگردم. يک نيرويي من رو کشوند سمت مزار شهدا،رفتم و فاتحه اي خوندم. داشتم بر ميگشتم که صدايي آشنا من رو صدا زد، آقا جواد وايسا کارت دارم. برگشتم سيد ميلاد رو ديدم. سلام و احوال پرسي کرديم. گفت جواد جان، تو رو شهدا فرستادند!! گفتم بابا اين ديگه چه حرفي؟!آخه من کي باشم که شهدامن روتحويل بگيرند؟!! گفت آقا جواد خداييش الان سرمزار شهدا بودم. ميخواستم کار خيري انجام بدم اما خودم نميتونستم، متوسل به شهدا شدم. گفتم خودشون يه نفر واسطه روبفرستند تا اين کار خير روانجام بده، تو همين گيرودار بودم که تو روديدم اومدي سرمزار شهدا... گفتم: ُخب حالا بگو ببينم چه کاري از دست من برمياد؟! گفت: يه بنده خدايي هست كه مريض احواله، من براش دارو و مواد غذايي خريدم چند باري براش بردم، ديگه الان روم نميشه برم درخونشون. ميترسم ازمن خجالت بکشه.خواستم زحمت اينکار خير رو يه نفري بکشه که شهدا حواله کرده باشند. خيس عرق شدم. گفتم من که لياقت ندارم، اما حالا که اينطور شد چشم .. سيد قسمم داد گفت: جواد جان، تو روبه همين شهدا قسم ميدم که حق نداري اين قضيه رو تا من زندهام جايي نقل کني، بي اختيار ياد کمکهاي اهل بيت: و... افتادمو حركت كردم.. .. @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. گذشت واز کربلا برگشتيم. چند ماه بعد خبر شهادت سيد ميلاد تو شهر پيچيد، اما هنوز پيکرش برنگشته بود. تو مغازه نشسته بودم که اون بنده خدا اومد سلام دادو نشست: گفت آقا جواد يه چيزي ميگم راستش روبگو، گفتم در خدمتم. گفت اون پول کربلا رو سيد ميلاد داده بود؟! گفتم براي چي ميخواي بدوني؟! گفت نه بايدبه من بگي.ديدم تقريبًا خبر شهادت سيد ميلاد قطعي شده وميتونم ّسر رو فاش کنم. گفتم آره داداش، اون پول رو سيد ميلاد داده بود. اون جوان خيلي گريه کرد. بهش گفتم: يادته تو بين الحرمين اومدي گفتي همش اينجا سيد ميلاد مياد تو ذهنم. بي دليل نبود. چون تو کامپيوتر خدا هيچي گم نميشه. اون جوان با گريه گفت:ديشب خواب ديدم که يک نفر به من گفت پول کربلات رو سيد ميلاد داده. تا اين رو گفت سيد ميلاد روش رو برگردوند تا من خجالت نکشم. حالا اومدم مطمئن بشم که خوابم صحت داشت يا نه. گفتم بله... ميگفت: مدتي بعد،دنبال اين بودم كه مادرم روببرم كربلا.دلم آشوب بود که کربلا قسمت ما ميشه يا نه. گفتند: ازثبت نام جا موندين اما ميتوني بياي!؟ مدارک رو شبونه فرستادم. صبح يادشون رفته بود که مدارک منم براي ويزا ببرند. گفتند اگه ميخواي خودت ويزا بگير انفرادي با کاروان ما همراه شو.ديگهً کلا نااميد شدم. کلي گريه کردم. يکي ازدوستام من رو ديد متوجه شد خيلي به هم ريخته ام گفت برو مزار آقا سيد ميلاد. برام عجيب بود که چرا يادم رفته.همون لحظه رفتم سرمزارآيت الله بهاري و آقا سيدميلاد،واسشون سوره يس خوندم. گفتم سيدجان، نائب الزيارتون ميشم، کمک کنيد من امسال برم کربلا. به آقاسيدگفتم شماروبه مادرتون قسم به مادرخودتون وحضرت زهرا سلام الله علیه که خيلي بهش ارادت داشتيد کمک کنيد مادرم امسال راهي بشه و کربلاش امضا شه. ميدونم دلتون نمياد من شرمنده مادرم بشم... ميدونم که اينبارم کمک ميکنيد که مادرم نائب الزياره مادرتون بشه... باورش سخته ولي همه چي به راحتي درست شد. . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. گفت: کيشه (مرد)قسمت ميدم به آقا قمر بني هاشم علیه السلام که خيلي دوستش داري،دعا کن من رفتم ديگه برنگردم! گفتم: خدا نکنه سيد جان، ما بعد از تو بيچاره ايم، ان شاءالله بري به سلامت هم برگردي. اما سيد ً کلا از دنيا بريده بودو کوله بارش روبسته بود. گفت: نه ديگه من جام اينجا نيست، همه کارهام رو انجام دادم.هيچ تعلقي هم به اين دنيا ندارم. حتي از مادرم هم اجازه ام رو گرفتم.رفتم گوشم رو گذاشتم روي سنگ مزارش. گفتم مامان جان، اومدم براي رفتنم از شمارضايت بگيرم دعا کن، دعا کن کارهام زودتر راست و ريس بشه زودتر بيام پيشت، ديگه فراق بسه. داغ دوريت رو نميتونم تحمل کنم، الان هم مطمئن هستم مادرم رضايت داده که اينطور همه کارهام داره درست ميشه... همين اواخر سيد اومد مغازه ديدم موهاش رو کلا با تيغ زده!! گفتم سيد چقدر زشت شدي؟! اين ديگه چه قيافه است که براي خودت زدي؟! بابا ناسلامتي تو جوان هستي، فردا پس فردا ميخواي بري خواستگاري، تيپ بزن زود بپسندنت؟!! سيد نگاهي به من کردو گفت: اتفاقًا اين تيپ رو زدم تا دخترها ازمن فرار کنند!! بي اختيار ياد داستانهايي که ازعلما و شهدا به خصوص شهيد ابراهيم هادي افتادم كه براي فراراز گناه دست به اينطور کارهايي ميزدند و حالا سيد هم .... روزهاي آخر به يکي ازبچه ها گفته بود علي جان من خواب مادرم رو ديدم که تو مکه بوديم. به من گفت:ميلادجانم به زودي تو هم مياي پيش من؛بعد اشاره کرد وگفت:ميلاد جانم از اين کوچه نرو! گفتم برم ببينم اين کوچه چه خبره؟! وارد کوچه شدم، درب سوخته اي رو ديدم. فهميدم اونجا کوچه ي بني هاشم هست ومنزل مادرسادات. سيد اشک ميريخت واين ماجرا رو تعريف ميكرد... يک بار رفته بوديم فوتسال يک نفر اونجا بود قيافه اش خيلي غلط انداز بود. بعد ازفوتسال سيد اومد پيش من گفت: من به اون آقا با نگاه بدي نگاه کردم. بايد برم ازشون حلاليت بخواهم. سيد تا رفت از اون شخص حلاليت بخواد رفته بود. با زحمت شماره موبايل اون بنده خدارو از دوستانش گيرآورد و زنگ زد ازش حلاليت طلبيد. فقط و فقط به خاطر اينکه تو ذهنش يه تصور غلطي نسبت به اون شخص پيدا کرده بود! اين روزهاي آخر خيلي روح سيد لطيف شده بود. . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. ميگفت ما اينجا راحت ميگيم لبيک يا حسين علیه السلام ،لبيک يازينب سلام الله علیه اصلا متوجه اين مطلب نيستيم. لبيک گفتن به حضرت سيد الشهدا علیه السلام خيلي مسئوليت داره. وقتي آقا قمر بني هاشم علیه السلام به امام حسين علیه السلام لبيک گفت، تا پاي جانش ايستاد.دوتا دست هاشو داد همه هستي اش روفدا کردو... شهداي دفاع مقدس هم وقتي لبيک گفتند به فرمان حضرتامام(ره) از خانواده وهمه هستي شون گذشتند تا فرمان امام زمين نمونه. اما ما وقتي الان لبيک ميگيم بايد تو عمل نشون بديم. بايد غيرت ديني داشته باشيم. انسان هاي پليدي قصد جسارت به حرم اهل بيت سلام الله علیه رو دارن ما نميتونيم دست روي دست بذاريم، اما من مطمئن هستم تا بچه شيعه ها هستند هيچ غلطي نميتونند بکنند. چهار پنج روز قبل از رفتن اومد سراغم. خيلي تو خودش بود. کاملا مشخص بود از دنيا دل کنده. خيلي درد دل کرديم. گفتم سيد، شهدا ما رو ديگه تحويل نميگيرند؟! گفت حال من هم ازتو بهترنيست،ديگه شهدا ازماروبرگردوندند، خيلي وقته شهيد رحيمي ديگه حالم رونميپرسه؟! من اون موقع نفهميدم که سيد چي داره ميگه! شهيد رحيمي چطور حال سيد رو مي پرسيده؟! بعد با خنده به من گفت: من دارم ميرم سوريه دعا کن شهيد بشم، نامردم اگه نيام به خوابت، بادست زد روي باک موتورش گفت: کيشه نامردمداگه بعد از شهادتم به خوابت نيام. گفتم بابا ترو چطور راضي کردي؟ گفت اول به خواهرم گفتم که بگه اما اون هم نتونست بگه؛ خودم ديگه رو دربايستي رو کنار گذاشتم وزنگ زدم بابام، بار برده بود. گفتم بابا تا برسي همدان چند ساعت وقت داري، فکرهات رو بکن.منم يخوام برم سوريه فقط بايد شما موافقت کني همه کارهام رو کردم. بابام گفت: الحمدلله خودت ديگه مرد شدي، خوب بود هر چيزي روتشخيص ميدي، احتياجي به گفتن من نداره و... خيلي خوشحال بود ميگفت باورم نميشد بابام رضايت بده.. . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. گفت: حاجي خون من مگه رنگين تر از بقيه است، مگه من چي کم دارم که نميخواييد من رو ببريد، اشاره کرد به لباسهاش و گفت پس بياييد اين لباس ها و پوتين هم مال خودتون. ديگه براي من ارزشي نداره!! گفتم:سيدچي داري ميگي؟!شما آبروي گردان ما هستي اين حرف ها از تو بعيده... سيد با بغض وناراحتي که در کلامش بود گفت: اين همه سال اومديم بسيج حالا که وقت ثمره دادنه جواب رد به سينه ما ميزنند!! من چرا نبايد برم، سيد ميلاد رو ساختند براي روزهاي سخت. گفت: تازماني اين لباس ها براي من ارزش داره که باپوشيدن اون بتونم تکليفم رو انجام بدم. ولله... اين روگفت و رفت. يکي از دوستان گوشي رو برداشت وزنگ زد و گفت: سيد جان از شما بعيد بود. پاشو بيا بريم با سردارفرمانده تيپ صحبت کنيم. سيد بلافاصله خودش روبه من رسوند،باصحبت هايي که با سردار فرجي انجام شد و وساطت فرماندهان، سيد هم جزو نيروهاي اعزامي به سوريه قرار گرفت. ماغافل از اين بوديم که سيد روزبه روزبه شهادت نزديکترميشد. بعدازاينکه اعزامش قطعي شد ميگفت من براي سوريه رفتن هيچ مشکلي ندارم ذره اي دلبستگي دروجودم نمونده. فقط وفقط نگراني ام براي پدرم هست که بعد از فوت مادرم تنها شده،ميترسم بعد ازمن اذيت بشه. *** يه روز قبل از اعزام با بچه هاي اعزامي ما رفته بوديم باغ يکي از دوستان، سيد گفت ببينم تکاورهاي اعزامي سوريه چقدر روحيه دارند. خودش اولين نفري بودکه رفت بالاي يک ساختمان که ارتفاع زيادي هم داشت گفت ببينم کدومتون ميتونيد از اين ارتفاع بپريد تو آب، هوا هم مقداري سرد بود. سيد اينقدر وسوسه کرد که همه بچه ها تک تک رفتند و از اونجا شيرجه زدند داخل آب. همه بچه ها شور و شوق رفتن داشتند وهمش ازاعزام صحبت ميکردند. شوق حضوردراون مناطق درتک تک بچه هاموج ميزد. جالبه ما نهار رو سيب زميني کبابي خورديم، مجتبي کرمي خيلي از اون سيب زميني خوشش اومد. گفت بچه ها اگر اجازه بديد من از اين سيب زميني ها ببرم براي خانومم.مجتبي با اين همه عالقه ومحبت به خانواده اش رفت و شهيد شد. . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. موقع خداحافظي به شوخی و همون لهجه ی شیرین ترکيش ميگفت: ِگِدَجاقاک داعشه قرگ؛ ( ميخواييم بريم داعشرولت وپار کنيم) وقتي اعزام شد زنگ ميزد. لحظه به لحظه گزارش ميداد. باچه شوقي ميگفت: الان پادگان رمضان هستيم، الان وسايلون روبارزديم، الان پلاک دادند و... آخرين باريکه بهش زنگ زدم گفت: حسين جان ماديگه رفتني شديم پلاک مون روهم دادند شمارش هم 2105 من بهش گفتم سيد جان نروالان وقت رفتنت نيست، بايد ازدواج کني،زندگي تشکيل بدي،عصاي دست بابات باشي، ميگفت حسين جان، بابام راضيه خودش ميگه برو، بايد برم پيش عمه جانم زينب سلام الله علیها. *** تا وارد محوطه تيپ انصار شديم شورو شوقي عجيبي حاکم بودنيروها سرازپا نميشناختند،هيچکس باورش نميشد که بالاخره بعد ازمدتها آماده اعزام شديم. همه نيروها رو به خط کردند. فرماندهان با صحبتهاي حماسي خود شور و هيجان خاصي به فضا بخشيدند. بالفاصله تجهيزشديم وبه سمت تهران راه افتاديم. دم دم هاي صبح به تهران رسيديم. براي آخرين بار اونجا توجيه شديم وپلاکهامون روتحويل گرفتيم. همه ي اون چيزي رو که در کتابهاي دفاع مقدس خوانده بوديم به عينه ميديديم. شوروحال دوستان در زمانيکه پلاک ميگرفتند زيبا بود. قبل از اعزام مسئولين تاکيد کردند که براي رفتن هيچ اجباري نيست. هر کس ميخواد برگرده. اما بچه ها محکم جواب دادند. هيچ کس ذره اي در راهي که در پيش داشت ترديد نداشت. اين راهي نبود که مارا به اجبار به آن کشانده باشند. بعدازصحبتهاي فرماندهان برگه رضايتنامه رو آوردند و امضا کرديم. دراونجا قيد شده بود که ما ً کاملا داوطلبانه در اين مأموريت شرکت ميکنيم و هيچ گونه اجباري براي رفتن نيست. بعدهاهيچ گونه ادعاي حق و حقوقي نداشته باشيم. سيد به من گفت: آقا نادر وصيت کن. ديگه داريم ميريم، هيچ قلم و بياني نميتونه اون حس زيبا و قشنگ رو روي کاغذ بياره. مخصوصًا حس و حالي که امثال سيد ميلاد داشتند. برق شادي در چشمانش موج ميزد. پلاکهامون رو که دادند.‌ شماره پلاکش2105 بود يه دونه بامن اختلاف داشت به من گفت ديگه رفتني شديم خدايا شکرت که آرزو به دل نمونديم.. . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. توحرم بي بي رقيه سلام الله علیهابوديم،مجتبي کرمي خيلي هراسان بود.گفتم مجتبي چته؟! نگراني؟! گفت:روزتاسوعا تولد دخترمه،رفتم براي دخترم عروسک بگيرم تا اگر برگشتم براش کادو ببرم، اما پيدا نکردم، تموم شده بود. شنيده بودم که مجتبي دختر سه ساله اي بنام ريحانه دارد. مجتبي درعمليات سوم محرم شهيد شد وروز تاسوعا بود که پيکر مجتبي رو براي دخترش آوردند. کادوي تولد ريحانه پيکر بابا بود! حالات بچه ها حالت وصل بود. چون ميدونستيم که شايد اين زيارت، آخرين زيارت خيلي ازبچه ها باشه.رفتنمون با خودمون بوداما برگشت ما با خدا بود. بعد از زيارت سوار اتوبوس شديم و به مسيرمون ادامه داديم. در اين مسير در خارج از شهرماشين ما پنچر شد!راننده به شدت ترسيده بود.ميگفت واي بدبخت شديم، الان داعشي ها مي آيند سراغ مون. من و سيد پشت سرراننده نشسته بوديم، سيد گفت: نترس، پس ما اينجا چيکاره ايم،داعش غلط ميکنه بياد. سريع من و سيد پياده شديم به کمک راننده، لاستيک ماشين روعوض کرديم. راننده روحيه ي خوبي نداشت.ماهم عربيمون ضعيف بود. اما سيد به زبان فارسي و ترکي يه چيزهايي بلغور كرد تا راننده بخنده وازاين حال وهوادر بياد. سيد انگارنه انگاردريک کشورغريبه اونهم سوريه دراين وضعيت بود. بسيار با روحيه وشاداب بود. با راننده خيلي گرم گرفت.ميگفت بيا ايران ببرمت زيارت امام رضا علیه السلام كه خيلي باصفاست. بلند شده بودبه بچه ها آب ميرسوند. تو دمشق صحن های ديدم که ناراحت شدم.وضعيت حجاب برخي خانم ها نامناسب بود. گفتم سيد اينهارو ببين انگارنه انگار کنارحرم خانم حضرت رقيه سلام الله علیهاهستند؟! سيد رو کرد به من وگفت: چرا نگاه ميکني؟! اينها غافل هستند، واي به حال شون. اماتوچشمهات روببند. اينهاحياندارند،اينهاهم به نوعي سرباز دشمن هستند تا پاهاي مارو بلغزونند. من خيلي خيلي ناراحت شدم. باورش برامون سخت بود که برخي افراد چقدر از خدا دور شده اند که تو اين شرايط جنگ ً اصلا به فکر آخرت نبودند! براي ما واقعًا زجرآور بود. من خجالت کشيدم که چرا اين صحنه رونگاه کردم. اما سيد ميلاد حتي لحظه اي از ياد خدا غافل نميشد. بي اختيار ياد جمله ي معروفي از يکي از شهدا افتادم»گاهي يک نگاه حرام توفيق شهادت را براي کسي که لياقت شهادت دارد سالها به تأخيرمي اندازد.« . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. گفت بچه ها چرا زانوي غم بغل کرديد، بلند شيد حاج حسين سال هادر آرزوي چنين لحظه اي بود. خوش به سعادتش که اينقدر زندگي اش براي جهان اسلام ثمر داشت.ما الان بايدبه فکرخودمون باشيم. بعد با حالت شوخي کمربندش رو درآرود وافتاد به جان بچه ها!! به شوخي وبدون هيچ ملاحظه اي محکم با کمربند بچه هاروميزد! صداي داد وفريادبچه ها بلند شد، اما سيد گوشش به اين حرف ها بدهکارنبود. با اين کار سيد شوروهيجان دوباره به جمع بچه ها برگشت.هميشه به جمع بچه ها شوروتحرك ميداد.عاشق جشن پتو بود.يادمه لوله هاي تأسيسات در زيرسقف بود.سيدميگفت بچه ها بايد ازاون آويزان بشيد. بچه هاهم ازاون لوله ها آويزان ميشدند.هر کس که پايين ميافتاد سيد با کمربند از شرمندگي اش درمياومد! هنوز در ماتم شهادت حاج حسين بوديم که حاج قاسم سليماني اومد به محل استقرارما، سخنراني حماسي وعاطفي زيبايي انجام داد. اشک امانش رو بريده بود. ازفراق يار ديرينش گريه ميکرد. امادرعين حال به رزمندگان هم نيرو ميداد.حاج قاسم قوت قلبي براي تمام رزمندگان جبهه مقاومت در کل جهان بوده وهست. حاج قاسم در پايان صحبتهاش گفت:رزمندگان عزيز،فرزندان انقلابي من،اين شورو شوقي رو که الان دربين شما ديدم،بعد از پايان دوران دفاع مقدس سالهابود که در هيچ جمعي نديده بودم. خدا را هزار مرتبه شکر که رهبر عزيزمان امام خامنه اي اين همه سرباز جان برکف دارد... سردار گفت:درسته شهادت آرزو و آمال ماست، اما تک تک شماها سربازهاي ولایت ورهبر عزيزمان هستيد. حيفه که دسته گل هايي مثل شماها که ذخيره نظام هستيد به دست اين ملعون ها شهيد بشيد. اينها لياقت انسان بودن رو حتي ندارند. سيد يک پرچم بزرگ دستش گرفته بود که روش نوشته بود: لبيک يا زينب سلام الله علیها بعد هم بلند بلند رجز ميخوند بعضي تيکه هاش يادمه: علوي ميميرم مرتضوي ميميرم انتقام حرم، عمه رومن ميگيرم و... شور زيادي بين بچه ها ايجاد شد. بعد از صحبت هاي سردار همه هجوم آوردند تا سردار رو ببوسند. يکي ازبچه هاي اصفهان رجزهايذحماسي عجيبي خواند گريه امان بچه هارو بريده بود. حتي سردارهم نتونست جلوي اشکهاش روبگيره و.. . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷