#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_یک
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌐 یک بار ماهرمضان مامان برای خرید به بازار رفت.
🌐 آنروز من و مصطفی خانهشان بودیم.
🌐 خیلی نگذشت که مامان دستخالی به خانه برگشت.
🌐 مصطفی در را به روی مامان باز کرد و گفت: «به این زودی خریدتون تموم شد؟»
🌐 مامانم روی مبل نشست و با ناراحتی گفت: «اصلا خرید نکردم!»😔
🌐 چادرش را روی مبل گذاشت و ادامه داد: «وقتی دیدم خیلیا به راحتی در ملاعام روزهخوری میکنن، اونقدر ناراحت و عصبانی شدم که دیگه قدرت خرید نداشتم!»😡😔
🌐 مصطفی کنار مامان نشست و گفت: «کسی که روزهخوری میکنه در واقع داره با خدا علنی میجنگه، 😔 چون خدا به صراحت توی قرآن این کار رو حرام و براش حد تعیین کرده. حالا فکر کنید با اینکار چقدر دل امامزمان به درد میاد!»😔
🌀 یک روز بی خبر آمد و یک جعبه داد دستم. با تعجب پرسیدم: «این چیه؟»❓❗️😳
🌀 خندید 😄 و روی مبل نشست و گفت: «آبجی به تلافی تمام عروسکایی که توی بچگی ازت خراب کردم این رو برات خریدم!» 😉💕 یک عروسک شبیه همانهایی که در آن سالها داشتم برایم خریده بود.❣
⭕️ یادم است یکبار دخترداییام با همسرش به خانهی مادرم آمده بود.
⭕️ مصطفی با همان پای مجروحش شروع کرد با بچهها اتلمتل بازی کردن.😁
⭕️ بعد هم آنها را بلند کرد و برایشان شعر عموزنجیرباف و حمومک مورچه داره را میخواند و آنها میچرخیدند.😄
⭕️ وقتهایی هم که اوضاعش روبهراه بود، خانه مادرم جمع میشدیم، بچهها را روی کولش سوار میکرد و دور خانه میچرخاندشان.😉
✳️ سارا دخترم همیشه میگفت: «وای وقتی دایی مصطفی هست، خونهی مامان حکیمه عین شهربازی میشه!»😍💕
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
✅ @seyedebrahim69