6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ وقتی که اشک سردار سلیمانی با آمدن یک نام جاری می شود...
✅ @seyedebrahim69
* #حضرت_معصومه #حضرت_زهرا #آیت_الله_مرعشی_نجفی
به نقل از شیخ جعفر ناصری پسر آیت الله ناصری
🔻اين جريان از حضرت معصومه عليهاالسلام مشهور است؛ ولي ما خودمان در حرم درس آیت الله مرعشي رضوان اللّه تعالي عليه مي رفتيم. از شدت علاقه به حضرت معصومه منبرشان را جوري گذاشته بودند که روبه روي ضريح بود. ده دقيقه يک ربع قبل از درس، مطالب شيريني مي گفتند.
🔸يك بار اين قضيه را گفتند که البته مختلف نوشته شده؛ ولي من از خودشان شنيدم و سعي بر حفظ هم داشتم. يادم هست كه فرمودند:
▪️پدر من آسيد محمود، فاضل بود و مدتي سعي و اهتمام کرد برای اينكه راجع به حضرت فاطمه عليهاالسلام دو مسأله را روشن كند؛
يكي اينكه زمان شهادت فاطمه زهرا عليهاالسلام كي است؟ آيا هفتاد و پنجم است يا نود و پنجم بعد از شهادت رسول خدا صلی الله علیه و آله؟ و يكي اينكه قبر حضرت زهرا عليهاالسلام كجاست؟
🔹مدتي شروع مي كند در كتاب ها گشتن؛ ولی دستش به جايي بند نمي شود. حتي مي فرستد كتاب هايي را خيلي با سختي از مصر برايش بياورند. ايشان، كتاب هاي تاريخي را دنبال كرده بود كه اين دو ابهام را از تاريخ بردارد. خيلي تحقيق مي كند؛ ولی دستش به جايي نمي رسد و دلش آرام نمي گيرد.
🔸مدتي، ديگر كتاب ها و تحقيقات را ميگذارد كنار و از باب توسل وارد مي شود. این سید، گريه و زاري و توسل می کند كه من مي خواهم اين دو مسأله برايم روشن شود.
▫️من این جوری يادم است که می گفتند:
شش ماه، توسلش شبانه روز طول مي كشد، تا اينكه يک شب امام صادق عليهالسلام را در خواب مي بيند.
حضرت صادق عليهالسلام به او مي فرمايند:
«آسيد محمود! بيهوده خود را به زحمت مينداز. بگذار مردم بپرسند كه چرا بايد قبر بلال حبشی مشخص باشد؛ ولي قبر دختر پيغمبر مشخص نباشد؟ خداوند، جاه و جلال و جبروت فاطمه زهرا سلام الله علیها را به فاطمه معصومه عليهاالسلام داده است. هر چه ميخواهی از او بخواه»
▪️يادم هست آقاي مرعشي مي فرمودند: «اين كلمه جبروت در غير خداوند متعال گفته نشده؛ ولي در خواب، امام صادق عليهالسلام به پدر من، گفتند: جاه و جلال و جبروت...».
🔹آقاي مرعشي مي گفتند:
«پدر من ديگر بعد از آن، اهتمامش به زيارت حضرت معصومه عليهاالسلام خيلي بيشتر شده بود».
مقام حضرت زهرا عليهاالسلام در دنيا و چنین بهره برداري از حرم ایشان امكان پذير است.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@seyedebrahim69
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_پنجاه_و_شش
#فصل_چهارم_کتاب
#مصطفی_آینهای_صیقلخورده
#از_زبان_برادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔰 تازه آمده بودیم شهریار. فصل امتحانات هم بود، اما وقتی فرصت برفبازی بود و سیگارِت هم برای ترکاندن داشتیم،😉 دیگر جایی برای درس خواندن نمیماند. چند روزی با سیگارِتها کیف کردیم، اما کمکم جذابیتش را برایمان از دست داد.
🔰 یک روز مصطفی از مدرسه آمد و گفت: «داداش یه چیزی آوردم که حالش از سیگارت خیلی بیشتره!»😊 با نگرانی گفتم: «مصطفی نارنجک خیلی خطرناکه!»😱
🔰دست کرد داخل جیبش و دو تا کپسول با روکش سبز که یک فتیله داشت درآورد. با هم رفتیم در زمین خالی پشت خانه و منفجرش کردیم، اما به خاطر فضای باز خیلی هیجان نداشت. با طعنه گفتم: «این بود اون هیجانی که میگفتی؟!»😒
🔰 رفتیم خانه. میخواستم آن یکی را زیر پنجره کوچه بترکانم که مصطفی نگذاشت و گفت: «بیا میخوام هیجان رو نشونت بدم!»😉 رفتیم داخل توالت و فتیله را روشن کرد و کپسول را انداخت داخل سنگ توالت. یکدفعه صدای انفجار بلند شد.😱
🔰 همه آمده بودند پشت در تا ببینند که باز چه دسته گلی به آب دادهایم. مامان که دیگر عادت به این کارها داشت خندید، 😁 اما نمیدانستیم باسنگ ترک خوردهی توالت چه کنیم.
🔰 شب بابا آمد و با کمی سیمان سروتهش را همآورد، اما قضیه به همانجا ختم نشد.
🔰 صبح همسایهمان آمد درِ خانه و گفت: «از دیشب سقف دستشوییمون شرشر آب میده!»😡
🔰 بنده خدا بابا مجبور شد چند روز در خانه بماند تا لوله های ترکیده و سرامیک های زمین و دیوار و سنگ دستشویی را عوض کند. بعد از آن ماجرا حتی دمپایی های دستشویی هم نو شدند.😉
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
✅ @seyedebrahim69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ از کجا بفهمیم از چشم خدا افتادیم یا نه؟
✅ @seyedebrahim69
#پست_ویژه👇✨
🌿 #استاد_صمدی_املی:
🍁حضرت اقا《 #علامه_حسن_زاده_آملی》فرمود دو شهید از من زیاد اشک گرفت
🔰 #شهید_چمران
🔰 #شهید_صیاد_شیرازی
✅قسمتهای از مناجات عرفانی شهید چمران
🔸🔸🔸🔸مناجات عاشقانه🔸🔸🔸
🔸خدایا هرچه را دوست داشتم از من گرفتی،
🔹 بهر چه دل بستم، دلم را شکستی،
🔸 بهر چیز عشق ورزیدم آنرا زائل کردی،
🔹 هر کجا قلبم آرامش یافت تو مضطرب و مشوش کردی،
🔸هر وقت دلم بجایی استقرار یافت تو آواره م کردی،
🔹هر زمان به چیزی امیدوار شدم تو امیدم را کور کردی…
🔸 تا به چیزی دل نبندم،
🔹 و کسی را به جای تو نپرستم
🔸و در جایی استقرار نیابم
🔹و به جای تو محبوبی و معشوقی نگیرم
🔸 و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر و نقطه ای دیگر آرامش نیابم
🔹و فقط تو را بخوانم
🔸و تو را بخواهم و
🔹 تو را پرستش کنم
🔸و تو را بجویم…
🌹ای درد اگر تو نماینده خدایی ،
🔸که برای آزمایش من قدم به زمین گذاشته ای تو را می پرستم،
🔹تو را در آغوش می کشم وهیچ گاه شکوه نمی کنم…
🔸بگذار بند بند م از هم بگسلد ،
🔹هستی ام در آتش بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود
🔸باز هم صبر می کنم و خدای بزرگ را عاشقانه می پرستم.
🔹ای خدا این آزمایش های دردناکی که فرا راه من قرار دادی،
🔸این شکنجه های کشنده ای که بر من روا داشته ای همه را می پذیرم.
🌹خدایا با غم و درد انس گرفته ام،
🔸 ای خدا، کودک که بودم از بلندای آسمان و ستارگان درخشنده لذت می بردم اما امروز از آسمان لذت می برم؛
🔹 زیرا اگر وسعت و عظمت آن از شدت درد روحی م نکاهد، دیگر خفه می شوم
🌹خدایا! تو را شكر میكنم كه با #فقر آشنایم كردی تا رنج #گرسنگان را بفهمم و فشار درونی نیازمندان را درك كنم.
🌹خدایا! تو را شكر میكنم كه مرا با درد آشنا كردی تا درد دردمندان را لمس كنم،
🔸 و به ارزش كیمیایی درد پی ببرم،
🔹و «ناخالصی»های وجودم را در #آتش درد بسوزم،
🔸و خواستههای نفسانی خود را زیر كوه غم و درد بكوبم،
🔹و هنگام راه رفتن بر روی زمین و نفس كشیدن هوا، وجدانم آسوده و خاطرم آرام باشد
🔸 تا به وجود خود پی ببرم و موجودیت خود را حس كنم
🌿شهید مصطفی چمران
@seyedebrahim69
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_پنجاه_و_هفت
#فصل_چهارم_کتاب
#مصطفی_آینهای_صیقلخورده
#از_زبان_برادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌀 خوبی زمستان به برفبازیهای بعد از مدرسه بود و به تعطیلی مدارس.😊
🌀 هر روز با مصطفی و گاهی هم با مرتضی میرفتیم داخل زمین خالی پشت خانه برای برفبازی.
🌀 یک روز برمیگشتیم که از انتهای خرابه و پشت کانکسها صدای زوزه میآمد. کمی جلوتر که رفتیم ردِ خون روی برفها بود. زیر کانکس یک سگ بزرگ زخمی بود. مصطفی با دلسوزی گفت: «بیا بریمش خونه!» 🙏 گفتم: «سگ به این بزرگی رو روی سرمون جا بدیم؟»
🌀 تصمیم گرفتیم با بلوکهای کنار کانکس برایش یک چهاردیواری بسازیم و با گونی رویش را بپوشانیم.👏
🌀کارمان که تمام شد خواستیم برویم که دوباره صدای زوزه آمد. برگشتیم و دیدیم سگ تمام کرده است. 😔 مصطفی گفت: «داداش بیا بهش تنفس مصنوعی بده!» یکی زدم پس گردنش.😡
🌀 دوباره صدای زوزه آمد. خوب که گشتیم دیدیم زیر کانکس دو تا تولهسگ که هنوز حتی موهای بدنشان درنیامده، داشتند از سرما میلرزیدند.😔
🌀 از دیدن این صحنه اشک در چشمان مصطفی جمع شد 😢 و دوید داخل خرابه و با یک کارتن برگشت و با گریه گفت: «داداش بیا بذاریمشون اینجا ببریمشون خونه!»😭 وقتی حال بدش را دیدم دیگر چیزی نگفتم. جلوی در خانه که رسیدیم گفتم: «به مامان چی بگیم؟»⁉️ گفت: «هیچی، راستش رو!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
✅ @seyedebrahim69