eitaa logo
✿شَــهید‌سِیِّد‌مُحَمَـدحـُسِین‌میـردوسـتـے.!
311 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
4 فایل
لینک https://eitaa.com/joinchat/736821735Ca7018eec76 برنامه کانال شهید سید محمد حسین میردوستی شهید بی دست تاسوعا _هرروز تلاوت آیت الکرسی برای یک شهید _هرروز معرفی یک شهید _جمعه ها روز امام زمان(عج) ارتباط با ادمین: @S_e_01
مشاهده در ایتا
دانلود
پنج پادکست که زندگی و حال روحی روانیت رو خیلی بهتر می‌کنه : 1- رادیو راه : کنجی آرام برای جستجوی راهی برای بهتر زیستن. 2- جا فکری : جایی آروم برای فکر و اندیشه کردن. 3- کیومارک : همواره در مسیر بهتر شدن. 4- اتاق درد و دل : همراه با اتاق درد و دل، آگاه تر، شنواتر. 5- رخ : تجربه ای از زندگی کسانی که قسمتی از تاریخ رو رقم زدن. 🍃🌺🍃 https://eitaa.com/merdoste
✔️من یاد می‌گیرم خشمم را به روش سالمی بیان کنم. ✔️در هر دم و بازدمم، من می‌بینم که خشمم ذوب می شود و از بین می‌رود. ✔️من انتخاب می‌کنم که خشم دیگران را نادیده بگیرم. ✔️من یاد می‌گیرم چگونه آرام باشم و مدیریت کردن روی خشمم را تمرین می‌کنم. ✔️من یاد می‌گیرم که خودم احساسات خودم را از فشار و درگیری دور کنم. 🍁عبارات بالا را ٧مرتبه تكرار كنيد‼️ 🍃🌺🍃https://eitaa.com/merdoste
9.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 روش 🎥 ⁉️ دوره شرکت کردم و روش های درست رو یاد گرفتم. اما توی خونه با مخالفت همسرم روبه رو میشم و اکثر اوقات میشه. ❌چی کار کنم؟؟ 😓 🍃🌺🍃 https://eitaa.com/merdoste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏قالت: انتِ تُحبين، صفي لي كيفَ هوَ؟ قلت: كأن كُل ما فقدتهُ يوماً، عاد . . . گفت: تو عاشقی! برایم توصیف کن که "عشق" چگونه است؟ گفتم: انگار هرچه روزی از دست داده بودم، برگشت .. 🌱
✿شَــهید‌سِیِّد‌مُحَمَـدحـُسِین‌میـردوسـتـے.!
قسمت شصت و یکم ☘☘☘☘ روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم … دلخوریش از من واضح بود … سعی می کرد ر
قسمت شصت و دوم ☘☘☘☘ دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد … می خواستم گریه کنم … چشم هام مملو از التماس بود … تو رو خدا دیگه نیا… که صدام کرد … - دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ … ایستادم و چند لحظه مکث کردم … - من چطور آدمی هستم؟ .. جا خورد … - شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی … معلوم بود متوجه منظورم شده … - پس علائق تون چی؟ … - مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و … واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ … مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ … چند لحظه مکث کردم … طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه … ممکنه نتونن … در کنار اخلاق … بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است … اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن … اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت … بدون توجه به واکنش دیگران … مدام میومد سراغم و حرف می زد … با اون فشار و حجم کار … این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود … دیگه حتی یه لحظه آرامش … یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم … دفعه آخر که اومد … با ناراحتی بهش گفتم … - دکتر دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ … و حرف ها صرفا کاری باشه؟ … خنده اش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد … - یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ … https://eitaa.com/merdoste ادامه رمان
قسمت شصت و سوم ☘☘☘☘ خنده اش محو شد … - یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ … چند لحظه مکث کردم … گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود … اما حالا … - صادقانه … من اصلا به شما فکر نمی کنم … نه به شما… که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم … نه فکر می کنم، نه … بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم … دوباره لبخند زد … - شخص دیگه که خیلی خوبه … اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ … خسته و کلافه … تمام وجودم پر از التماس شده بود … - نه نمی تونم دکتر دایسون … نه وقتش رو دارم، نه … چند لحظه مکث کردم … بدتر از همه … شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید … - ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون … توجه کنید … یهو زد زیر خنده … اینقدر شناخت از شما کافیه؟ … حالا می تونید بهم فکر کنید؟ … - انسان یه موجود اجتماعیه دکتر … من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته … حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم … بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده … وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم … من یه مسلمانم … و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره … در لاکر رو بستم … - خواهش می کنم تمومش کنید … و از اتاق رفتم بیرون … https://eitaa.com/merdoste اداما رمان
قسمت شصت و چهارم ☘☘☘☘ برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید … شده بودم دستیار دایسون … انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم … باورم نمی شد … کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد … دلم می خواست رسما گریه کنم … برای اولین عمل آماده شده بودیم … داشت دست هاش رو می شست … همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد … ولی سریع لبخندش رو جمع کرد .. - من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم … و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن … و … داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم … زیرچشمی بهم نگاه می کردن … و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود … چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم … - اگر این خصوصیاتی که گفتید … در مورد شما صدق می کرد … می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید … حتی اگر دستیار باشه … خندید … سرش رو آورد جلو … - مشکلی نیست … انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه … اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی … برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست … از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم … با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود … حاضر بشم … البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود … چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد … و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم … توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم … به نوبت جراحی های ما می گفتن … جراحی عاشقانه … ادامه رمان https://eitaa.com/merdoste
قسمت شصت و پنجم ☘☘☘☘ یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد … - واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه .. همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد … و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم … برنامه فشرده و سنگین بیمارستان … فشار دو برابر عمل های جراحی … تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه … حالا هم که … چند لحظه بهش نگاه کردم … با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم … سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن … تب بالا، سر درد و سرگیجه … حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد … چشم هام می سوخت و به سختی باز شد … پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم … فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن … - چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست … گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید … حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم … - حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست … و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در می اومد … صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود … https://eitaa.com/merdoste ادامه رمان