📜 #حکایت_طنز
روزی خلیفه بهلول را احضار کرد و گفت:
خوابی دیدهام، میخواهم تعبیرش کنی.
بهلول گفت؛ چیست ؟
خلیفه گفت: خواب دیدم به جانور
ترسناکی تبدیل شدهام و نعره زنان به
اطراف خود هجوم میبرم و آنچه از خرد
و کلان در سر راه خود میبینم در هم
میشکنم و میبلعم.
بگو تعبیرش چیست؟
بهلول گفت: من تعبیر واقعیت ندانم،
فقط خواب تعبیر میکنم. 👌😅
#حکایت
@mersadeiranir
📜 #حکایت
یاد دارم که در ایام طفولیت مُتَعَبِّد بودمی
و شبخیز و مولع* زُهد و پرهیز.
شبی در خدمت پدر، رحمةُ الله علیه،
نشسته بودم و همه شب دیده بر هم
نبسته و مُصحَف* عزیز بر کنار گرفته و
طایفهای گردِ ما خفته.
پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمیدارد
که دوگانهای بگزارد. چنان خوابِ غفلت
بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند.
گفت: جانِ پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن
که در پوستینِ خلق افتی*.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
* مولع: مشتاق، حریص
* مصحف: قرآن کریم
* در پوستین خلق افتادن: کنایه از غیبت
کردن
🔻 برگرفته از باب دوم گلستان سعدی
شبتون مهدوی🙏🌸
@mersadeiranir
📜 #حکایت
درویشی بِمُرد
نکیر و منکر آمده گفتند:
«خدایت کیست؟»
بخندید و بگفت:
«من خانه را عوض کردم نه دوست را...»
#عطار
شبتون مهدوی🙏🌸
@mersadeiranir
📚 پند لقمان حکیم به پسرش
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس.
شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان، آنگاه روزه ات را بگشا و طعام خور.
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.
روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند.
پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم.
لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.
#حکایت
شبتون مهدوی 🙏🌸
@mersadeiranir
.
📜 حکایت بهلول و آب انگور 🍇
یکی از دوستان بهلول از او پرسید: ای بهلول!
اگر من انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور زیر آفتاب
دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را
در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب
قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم
حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب
به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر
گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط
کرد و گلوله ای گِلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست، دیوانه!!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری
نکردم!
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است
و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت
را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام
خدا را بشکنی!!
#حکایت
#بهلول
شبتون مهدوی🙏🌸😊
@mersadeiranir
.
📜 پاسخ حکیمانه بهلول به ادعاهای ابوحنیفه
🌴 آورده اند که روزي ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود. بهلول هم در گوشه اي نشسته و به درس او گوش می داد.
🌿 ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سـه مطلـب اظهـار مـی نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است:
🌴 اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذي نمی شود.
🌿 دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزي که موجود است باید دیده شـود، پـس خـدا را بـا چشم می توان دید.
🌴 سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است؛ یعنی عملی که از بنده سرمی زند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.
🌿 چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود.
🌴 سپس بهلول فرار کـرد.
شـاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را بـه او گفتند.
🌿 بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم.
چون ابوحنیفـه حاضـر شـد بهلـول بـه او
گفت: از من چه ستمی به تو رسیده؟
🌴 ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده اي و پیشانی و سر من درد گرفت.
بهلول گفـت درد را مـی توانی به من نشان دهی ؟
ابوحنیفه گفت : مگرمی شود درد را نشان داد ؟
🌿 بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیـزي کـه وجـود دارد را مـی تـوان دیـد و بـه امـام صـادق (ع) اعتراض می نمودي و می گفتی چه معنی دارد خداي تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دیـد.
🌴 و دیگـر آنکه تو در دعوي خود کاذب و دروغگویی که که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاك است و تو هم از خاك آفریده شده اي پس چگونه از جنس خود متاذي می شوي؟
🌿 و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می تـوانی مـرا مقـصر کنـی و مـرا پـیش خلیفه آورده اي و از من شکایت داري و ادعاي قصاص می نمایی؟
🌴 ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده و خجل شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت.
#حکایت
#بهلول
@mersadeiranir
📚 حکایتی از گلستان سعدی:
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد.
پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی.
گفت: ای پدر! فرمان تو راست، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایدهٔ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟
گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان سرمایه و دیگر شماتت همسایه. 👌
⚜ مگوی انده خویش با دشمنان
⚜ که لاحول گویند شادی کنان
#حکایت
#سعدی
@mersadeiranir
.
📜 بهلول و مرد ثروتمند نادان!
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در
میان جمعی به سُخره بگیرد.
به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من
و تو هست؟
بهلول گفت: البته که هست.
مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر
شبیه است؟
بهلول جواب داد: دو چیز ما شبیه یکدیگر
است، یکی جیب من و کله تو که هر دو
خالی است
و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر
است. 😅 👌
#حکایت
#حکایت_طنز
@mersadeiranir
📚 حکایت مرد عابد و ریش او
در زمان موسی کلیم الله(ع) مرد عابدی زندگی می کرد که محاسن پرپشت و زیبایی داشت و همیشه سعی در مرتب نگه داشتن آنها داشت.
مرد عابد در تمام روز مشغول عبادت بود اما آن ذوق و حال معنوی دلخواهش نصیبش نمی شد.
روزی مرد عابد حضرت موسی (ع) را می بیند و مشکلش را با او در میان می گذارد و از او میخواهد از خدا بپرسد که چرا پس از این همه عبادت طولانی مدت ذوق و حال معنوی خوبی پیدا نمی کند.
موسی (ع) پذیرفت و روزی به کوه طور رفته و با خدا درباره ماجرای مرد عابد سخن گفت.
خداوند عزوجل در پاسخ به موسی (ع) فرمود که این مرد عبادتی نمی کند و دائماً مشغول ریش خود است و انسانی که مشغول ریش خود باشد از قرب و نزدیکی به ما بهره ای نمی برد.
موسی (ع) پیام خدا را به مرد رساند.
مرد عابد با شنیدن پیام خداوند به گریه افتاد و باحالی خراب شروع به کندن ریش های خود کرد.
در این هنگام جبرائیل بر موسی (ع) نازل شد و به او گفت که این مرد همین الان هم مشغول ریش خود است و نه یاد خدا ؛
این مرد هم در آن زمان که شانه بر ریش هایش می کشید به خود مشغول بود و هم الان که در حال کندن ریش هایش است.
در پایان عطار به این نکته اشاره می کند که انسان گاهی اوقات متوجه اشتباه خود می شود اما آن قدر روی نکات منفی اشتباه خود تمرکز می کند که هدف از اصلاح آن اشتباه را فراموش می کند.
🔻 برگرفته از منطق الطیرِ عطار نیشابوری
#حکایت
#عطار
@mersadeiranir
روزى ابراهیم ادهم که پادشاه بلخ بود،
بارِ عام داده ، همه را نزد خود مىپذیرفت.
همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او
ایستاده و غلامان صف کشیده بودند.
ناگاه مردى با هیبت از در درآمد و هیچ
کس را جرات و یاراى آن نبود که گوید: تو
کیستى؟ و به چه کار مى آیى؟
آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پیش تخت
ابراهیم رسید.
ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت: این
جا به چه کار آمده اى؟
مرد گفت : این جا کاروانسرا است و من
مسافر. کاروانسرا، جاى مسافران است و
من این جا فرود آمده ام تا لختى بیاسایم.
ابراهیم به خشم آمد و گفت : این جا
کاروانسرا نیست؛ قصر من است.
مرد گفت: این سرا، پیش از تو، خانه که
بود؟
ابراهیم گفت : فلان کس.
گفت : پیش از او خانه کدام شخص بود؟
گفت : خانه پدر فلان کس.
گفت : آن ها که روزى صاحبان این خانه
بودند، اکنون کجا هستند؟
گفت : همه آن ها مردند و این جا به ما
رسید.
مرد گفت : خانه اى که هر روز، سراى
کسى است و پیش از تو، کسان دیگرى در
آن بودند، و پس از تو کسان دیگرى این
جا خواهند زیست ، به حقیقت کاروانسرا
است؛ زیرا هر روز و هر ساعت ، خانه
کسى است.
#حکایت
@mersadeiranir
.
📕 معجون بزرگمهر حکیم
روزی انوشیروان بر بزرگمهر حکیم، وزیر خود خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر ببندند.
چون چند روزی بر این حال بود، "کسری" کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند.
آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.
بدو گفتند: در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینیم!
گفت: معجونی ساخته ام از شش جزء. آن را به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.
گفتند: آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید.
گفت: جزء نخست "اعتماد بر خدای عزوجل" است؛
دوم آنچه "مقدر است بودنی است؛"
سوم "شکیبایی" برای گرفتار بهترین چیزهاست؛
چهارم اگر "صبر" نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به جَزَع و زاری بیش نیازارم؛
پنجم آنکه شاید "حالی سخت تر" از این رخ دهد؛
ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر "امید گشایش" باشد.
هنگامی که این سخنان به "کسری" رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.
#حکایت
@mersadeiranir
شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟
او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.
خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم.
مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟ آن آزاد مرد پاسخ داد:
چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟
مرد پاسخ داد: (من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب)
هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم میکند، و از جایی که گمان نمی برد به او روزی می دهد.
#شبتون_مهدوی🙏🌸🍀
#حکایت
@mersadeirani