هدایت شده از mesaghمیثاق
#طنز_جبهه (سوریه)😂🤣
قبل از عملیات بود😮
داشتیم با هم تصمیم می گرفتیم اگه گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیم🤔
که تکفیریا نفهمن...
یهو سیدابراهیم(شهیدمصطفیصدرزاده)
از فرمانده های تیپ فاطمیون😃
بلندگفت: آقا اگه من پشت بیسیم
گفتم همه چی آرومه من چقد خوشبختم😌
بدونید دهنم سرویس شده🤣😂
https://eitaa.com/mesagh
@mesagh
🌴🌴🌴
#یکبار_هم_که_شده_خوب_انتخاب_کن_
#معیار_انتخاب_رهنمود_امامین_انقلاب_
#انتخاب_اصلح
🗳 #ریشه_کنی_فقروفساد_
👈لطفا منتشرکنید
هدایت شده از mesaghمیثاق
شب عمـلیات بود!
حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:
برو ببین تیربارچی چه ذکری داره میگه که اینطور استوار جلویِ تیر و ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده!!؟
نزدیکِ تیربارچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه:
دِرِن ، دِرِن ، دِرِن، دِرِن...
(آهنگ پلنگ صورتی!)😅
#طنز_جبهه
هدایت شده از mesaghمیثاق
پُست نگهبانۍ رو
زودتر تَرک ڪرد!
فرمانده گفت :
۳۰۰تا صلوات جریمته!
چند لحظه فکر ڪرد.
وگفت: برادرا بلند صلوات!
همه صلوات فرستادن
گفت: بفرما
از۳۰۰ تا هم بیشتر شد😂
#طنز_جبهه
#خندهحلال
هدایت شده از mesaghمیثاق
#طنز_جبهه
طلبههای جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه
۳۰ نفری بودند...
شب که خوابیده بودیم
دو سه نفر بیدارم کردند
و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی!
مثلا میگفتند:
قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
عصبی شده بودم😤
گفتند: بابا بی خیال!
تو که بیدارشدی
حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😂
خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم!
حالا نصف شبی جماعتی بیدار شدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😀
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا
و قول گرفتیم تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد!
گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم
گریه و زاری!😢
یکی میگفت:
ممدرضا!
نامرد چرا رفتیییی؟😭
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگ چی میگی؟
مگه تو جبهه نمرده!
یکی عربده میکشید😫
یکی غش میکرد😑
در مسیر بقیه بچهها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه میانداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق طلبهها
جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم:
برو خودت رو روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر😂
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت:
محمدرضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید
و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچهها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😂
خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم