eitaa logo
#کانال_میثاق♥🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ♥mesahg@🇮🇷🇮🇷🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
199.1هزار عکس
184.1هزار ویدیو
2هزار فایل
استقرار اسلام اصیل، دفاع از انقلاب اسلامی وحفظ ارزش های آن تااستقرار عدل و قسطmesahg@
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از mesaghمیثاق
🔴 بر کتیبه های گنبد مطهر حضرت چه نوشته شده است؟! ♦️ خیلی ها فکر می کنند که کتیبه ای که دور گنبد حضرت ثامن الحجج، علی بن موسی الرضا سلام الله علیهم نگاشته شده است و همچنین چهار کتیبه پایین گنبد حضرت رضا علیه السلام سوره هایی از قرآن کریم است ولی در واقع کتیبه های دور گنبد حضرت رضا، آیات قرآن نیستند. 🔸 متن دور گنبد شرح سفر شاه عباس صفوی به مشهد است که با پای پیاده به حرم امام رضا علیه السلام مشرف شد که به عربی نوشته شده‌ است: ✅ بسم الله الرّحمَن الرحيم مِن عطائم توفيقاتِ الله سبحاَنُه أن وفّقَ السلطان الاعظمَ مولي ملوكِ العربِ و العجم صاحبَ النسبِ الطاهرِ النَّبوي و الحَسَبِ الباعر العلويِّ، ترابَ اقدامِ خدّامِ هذه العَتَبِة المطَّهرةِ الّلاهوتِية غبارِ نِعال زُوارِ هذه الرَّوضَة المنوَّرةِ الملكوتيةََ، مروَّجَ آثارِ اجدادِهِ المعصومين، السلطانُ ابنُ السلطانِ ابنِ السلطان ، ابوالمظفَّرِ شاه عباسُ الحسيني الموسوي الصفوي بهادُرخان فاستُسعِدَ بالمَجيءِ ماشياً علي قدَمَيهِ من دارالسلطنهِ اصفهانَ إلي زيارةِ هذا الحَرِم الاشرفِ و قد تشرّفَ بتزيين هذا القِبةَ من خالصِ مالهِ في سنةِ ألفٍ و عشًر و تمَّ في سنة ألفٍ و ستَّ عشرةً . 🔹 ترجمه: به نام خداوند بخشنده مهربان از بزرگترین توفیقات خداوند این بود که سلطان اعظم و مولایِ پادشاهان عرب و عجم و دارنده نسب پاک نبوی و افتخار درخشان علوی، خاک پای خادمان این روضه نورانی ملکوتی و رواج دهنده اثار پدران معصومش یعنی سلطان فرزند سلطان شاه عباس موسوی صفوی بهادرخان افتخار یافت که با پای پیاده از پایتخت اصفهان به زیارت این حرم شریف بیاید و از خالص ترین اموالش این گنبد را به طلا اذین کند که در سال ۱۰۱۰ هجری قمری اغاز شد و در ۱۰۱۶ به پایان رسید. 🔸 قضیه متن چهارکتیبه پایین گنبد حضرت رضا علیه السلام هم این است که در سال ۱۰۸۴ هجری قمری و در زمان شاه سلیمان صفوی، به دنبال وقوع زمین لرزه، گنبد حرم امام رضا هم آسیب دید و شماری از خشت های طلایی آن از جا کنده شد. وی دستور داد تا گنبد بازسازی شود و کتیبه ای بر آن افزوده گردد که این رخداد را حکایت نماید. این کتیبه اکنون به صورت چهار ترنج در اطراف گنبد دیده می شود که متن آن این است: ✅ بسم الله الرحمن الرحيم من مَيامِنَ مِنَنِ الله سبحانُهَ الَّذي زيَّنَ السَّماءَ الدّنيا بزينةِ الكواكبِ و رصَّعِ هذهِ القُبابَ العُلي بدُررِ الثَّواقِب الدُراري أنِ استَسَعد السلطانَ الاَعدَلَ الاعَظمَ و الخاقانَ الاضخمَ الاَكرَمَ أشرَفَ ملوكِ الارض حَسَباً و نسبت و أكرمَهُم خلقاً و ادباً مروج مذَهب أجدادِهِ الائمةِ المعصومين مُحيي مراسم آبائِهِ الطيبينَ الطاهرين السلطانُ ابن السلطان شاه سليمان الموسوي الصفوي بهادرخان بتذهيبِ هذهِ القبَّةِ العِدسيَِّةِ الملَكوتيةِ و تزيينها و تَشرَّفَ بتتجديدِها و تحسينِها اذ تطرَّق الانكسارُ و سَقَطَتِ بنيانُها الذَّهبيةِ الَّتي كانت تشرَّقَ كالشَّمس في رابعة النَّهار بسبب حدوثِ الزّلزلةِ العظيمهِ في هذه البَلدَةِ الكريمهِ الطيبهِ بسنَةِ أرَبعَ و ثمانينَ و ألفٍ و كان هذه التَّجديدُ الجديدُ بسنةِ ستَّ و ثمانينَ و ألفٍ. 🔹ترجمه: خداوند سبحان آسمان دنیا را با ستارگان زینت بخشید و گنبد گیتی را با انوار فروزان آن آرایش داد. از منت های خداوند این بود که سلطان اعظم و خاقان اکرم که از نظر حسب و نسب از اشرف پادشاهان روی زمین و از جهت اخلاق و ادب از گرامی ترین آنها می باشد. او مروج مذهب اجداد طاهرین و زنده کننده ی آثار پدران معصوم خود می باشد، شاه سلیمان صفوی موسوی این گنبد ملکوتی را که در اثر زلزله آسیب دیده بود مرمت کرد، و خرابی های آن را تجدید بنا نمود و اکنون گنبد مطهر مانند آفتاب تابان نورافشانی می کند و این عمل در سال یک هزار و هشتاد انجام یافت.
هدایت شده از mesaghمیثاق
از دسٺ رضا مےگیرم ازخاڪ در شفا مےگیرم من هرچہ بخواهم زخداوند جهان از رضا مےگیرم (ع)✨🌺 🌺 🌸💫🌸💫🌸
هدایت شده از mesaghمیثاق
🔴 این تصویر از کفشداری حرم امام رضا جان است؛ کفش‌های عروسکی که به کفش‌داری سپرده شده 🔹دم اون خادم گرم که این تصویر رو برامون به یادگار گذاشت.
هدایت شده از mesaghمیثاق
🔴 این تصویر از کفشداری حرم امام رضا جان است؛ کفش‌های عروسکی که به کفش‌داری سپرده شده 🔹دم اون خادم گرم که این تصویر رو برامون به یادگار گذاشت.
هدایت شده از mesaghمیثاق
🔴 تصویری از حضور جواد خیابانی به عنوان خادم علیه السلام در چایخانه حرم رضوی
هدایت شده از mesaghمیثاق
🧚‍♂️🧚‍♂️🧚‍♂️🧚‍♂️ «ممنونم» رفت و آمد زیاد مردم را می دیدم.ولی مدتها بود در این گوشه ی تنگ و کسالت بار اسیر بودم روزها و شب ها با بی حوصلگی میگذشت گویی خودم با خودم قهر بودم. دلم میخواست مثل بقیه غمگین داخل می‌شدم و با دلی آرام از آنجا خارج می شدم.ولی... تا اینکه روزی دختر بچه ای زیبا با مادرش از کنار من می‌گذشت. که یک دفعه پایش لغزید.من هول شدم،فریاد زدم: مواظب باش، مواظب باش ولی او نقش زمین شد. بطری آبی هم که در دستش داشت از دستش رها شد و محکم به دیوار خورد. آب قمقمه به سرعت بیرون ریخت.من وحشت کردم. آب سمت من می آمد. خودم را به دیوار چسباندم. ولی آب من را با خودش از آن گوشه کند و تا وسط چارچوب در برد. کمی عصبانی شدم.تمام بدنم خیس آب شده بود. با دستم آب روی تنم را کمی کنار زدم. کمی بعد، پیرمردی به سمت من آمد و با پایش بدون اینکه بخواهد، من را مسافت زیادی پرتاب کرد. با صورت روی زمین و روی سنگ های زیبای آنجا ولو شدم. سرم گیج می رفت، قفسه سینه ام درد گرفته بود.سرم را بلند کردم. هنوز منگ بودم که الان کجا هستم؟ که ناگهان پسری جوان با قدی بلند، موهای فر شده و پوششی عجیب و غریب من را با کشیدن کوله اش به روی زمین با خود برد. هرچه تلاش کردم که با اون نروم، نشد کمی جلوتر، لبه ی برآمده ی دری بزرگ دیده می‌شد. خوشحال شدم. حالا دیگر نمی توانست من را به زور با خود ببرد. ولی در کمال تعجب دیدم، به لبه ی در که رسید، کوله اش را بر شانه اش انداخت. من که داخل بند کوله گیر کرده بودم به ناچار بر دوشش سوار شدم و با او رفتم. محکم با دست هایم به کمرش کوبیدم : «لعنتی من رو بزار زمین، منو کجا میبری؟ با اون قیافه ی عجیبت، آهای با توام کَری؟ ولی هیچ فایده ای نداشت. چند متری جلو رفت و بعد روی فرشی نشست و شروع به خواندن کتاب کوچکی کرد. خودم را به سختی از بند کوله رها کردم و روی قالی افتادم: «آخی... وای چقدر روز بدیه!! خسته شده بودم. چشمانم را بستم تا کمی بخوابم. لحظاتی بعد، با صدای چندین مرد، بیدار شدم : «من اینو لول می کنم، شما اون یکی رو بردار. دِ دست بجنبون دیگه... از جایم کنده شدم. خواستم از روی قالی فرار کنم. تلو تلو خوران، خودم را به لبه ی قالی رساندم. ولی مردی با لباس سرمه ای، آستینش را به سمت من آورد و من اتفاقی داخل آستینش افتادم: «وای خدای من... این چه شانسیه من دارم؟ مرد آنقدر دستش را تکان می داد که داشتم بالا می‌آوردم : «تو رو سر جدت بذار من برم.» ولی هیچ فایده ای نداشت. دستش کمی پایین آمد. جمعیت زیادی از انجا دیده می شد.به دست مرد چوب نرمی بود که با آن به شانه های مردم میزد. _اینجا کجاس؟ چه بوی خوبی!چه حس دلنشینی! دست مرد پایین و پایین تر آمد و من قِل خوردم و روی سر یک نفر دیگر افتادم. بالا را نگاه کردم.من از آستین مردی که بالای چهار پایه بود افتاده بودم. مردی که روی سرش افتادم، کمی کم مو بود. خودم را به دوشاخه ی مویش سفت چسبیدم. میان این جمعیت نمی شد حتی درست نفس کشید. آن مرد با سختی زیاد خودش را به کنار پنجره ای زیبا رساند. سرش را بر روی پنجره گذاشت و به پهنای صورت شروع به گریه کردن، کرد. فضای داخل آن پنجره چقدر زیبا بود. چراغ های سبز و بوی عطری دل انگیز. موهای مرد را رها کردم و خودم را مانند برگ خزان به داخل پنجره انداختم. وسط یک دنیا پول افتادم. از کم تا زیاد، از کهنه تا نو . به روبرو نگاه کردم، این است غریب طوس؟ برای دیدار او بود که این همه روزانه آدم ها می آمدند و می رفتند؟ مِهر او را مدت ها در دلم داشتم،کسی که غصه های مردم را پیش خودش نگه می‌داشت و روی لب هایشان خنده را نقاشی می کرد. با چشمهای پر از اشک، آرامگاهش را نگاه کردم : «ممنونم که امید یه سنگریزم ناامید نکردی، از میون لولای در، تا اینجا آوردیش. شاهی به خدا برای تو کمه، خیلی کم... ✍️ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیلی ــــــــــــــــ (تاری‌نو_نوایی‌نو_ مسیری‌ن