#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
* مادرم می گوید : شب خواب دیدم محمدرضا با پیراهنی که بوی عطرش همه جا را پر کرده بود پیش ام آمد . دستم را گرفت و مرا به ساختمان سپاه برد ؛ از من خواست از پنجره ای که به فضای سرسبزی که بیرون است نگاه کنم . دو صف مجزا برای نماز جماعت برپا بود و دو سجاده پهن ، که کسی پشتش نبود . محمدرضا کنارم ایستاد و گفت 《 ببین مادرم من جایم خوب است ! می بینی پیشنماز خانمها شهید محراب آقای مدنی است و پیشنماز آقایان شهید قاضی ؛ برای چه گریه می کنی ؟ قول بده که دیگه گریه نکنی ! راستی اون سجاده ها هم یکی برای شماست و یکی هم برای عمه جانم ! 》
من در عالم خواب به پسرم قول دادم و خوشحال از خواب بیدار شدم .
از مجموعه خاطرات شهدای محله امام خمینی (ره)
[ سالهایی که رفته بودم ]
نوشته : توران قربانی صادق
کتاب به روایت شهدا با زاویه دید اول شخص نگاشته شده است .
#کتاب_کتابخوانی
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
_
وارد ساختمان که شد، رفت کنار پدرش نشست. دست او را لمس کرد و با لحنی آرام از او درخواست کرد که به حرفهایش گوش دهد. پدرش ابتدا چندان توجهی نکرد اما وقتی سارا بدون مقدمه گفت: «پاپا! اصلاً میدونی من دستور دارم که به شما احترام بذارم؟ این چند روز بارها میخواستم داد و فریاد راه بندازم و... اما باید طبق این دستور عمل کنم. چون احترام به شما برای من یه وظیفهست. اینو میدونستی پاپا؟... روحانی مسلمانی که باهاش آشنا شدم بهم گفت نباید به پدر و مادرت بیاحترامی کنی. حتی نباید بهشون بد نگاه کنی. تا خدا از دستت راضی باشه. این یه دستوره توی دین اسلام پاپا! همون که این دستور رو داده، نوع پوشش من رو هم تعیین کرده... اون وقت شما میخواین من با اون مخالفت کنم؟ چرا آخه؟...» پدرش نتوانست به حالت قهر خودش ادامه دهد. سارا ناباورانه دید که خطوط صورت پدرش تغییر کرد و نگاهش از حالت عصبی و ناراحت تبدیل شد به کنجکاوی و دقت.
_پدر سارا پرسید: «مگه نگفتی دین مسلموناست؟» سارا دست پدرش را فشار داد و با ذوق گفت: «چرا! ولی نه اون اسلامی که به ما گفتن. پاپا اگه قوانینش رو برات بگم باورت نمیشه! حضرت محمد کامل ترین دین رو برای آدم ها آورده. یقین دارم نمیدونی این دین به تمام جزئیات زندگی آدم، روحش، روانش، جسمش، حتی خواب و خوراکش توجه کرده. پاپاجون...» پدر سارا دستش را از توی دست سارا بیرون کشید و موهایش را مرتب کرد. بعد نگاهش را سمت اتاق سارا انداخت و گفت: «پاشو یه منبعی از این اطلاعات بیار ببینم.» و...
📚ستارهها چیدنی نیستند
🖋محمد حبیب اللهیان
#معرفی_کتاب
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com
#یک_قــاچ_کتـاب📚📚📚
روی تابوت علی را باز کردم. در بهشت باز شد. تهتغاری شهدایم. چقدر آرام خوابیده بود. دیگر سرفه نمیکرد. چهل روز زیر آفتاب ماندن، از صورت سرخ و سفیدش چیزی باقی نگذاشته بود. دلم چشمهایش را میخواست. کاش بازشان میکرد و قربانصدقهاش میرفتم.
روی صورتش دست کشیدم. خالهای دو طرف دهانش. جلوی آینه که میایستاد، با غصه میپرسید: «پس کی ریش درمیارم که خالهام رو بپوشونه؟» آخر هم عمر مثل گلش به ریش درآوردن قد نداد. صدایش زدم:
_علیرضا! علی!
دوست داشتم جواب بدهد..
_علی جان! تو پسر قشنگ من بودی.
بغض گلویم را چنگ انداخت ، همه میگفتن: علی چقدر خوشگله..
دست روی صورت آفتابسوختهاش گذاشتم:
الانم همینه مادر جان! از همیشه قشنگتری.
سرم را کنار گوشش بردم:
علی جان! اون دنیا مامان رو یادت نرهها. حلالم کن.
✨درگاه این خانه بوسیدنی است✨
زینب عرفانیان 🍀
#معرفی_کتاب
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
_یه بار دیگه هم قسر در رفته بودم. هر روز غذا داشتم بخورم، روحیه پیدا کرده بودم و می نشستم یه ریز کار می کردم. روی سه چهار تا مقاله کار می کردم و احساس می کردم هر جرقه ای، هر فکری که به نظرم می رسه، نیروی دماغی منو تحلیل می بره. در عین حال، به نظرم می رسید که دستم از هر وقت دیگه روان تر شده. اون مقاله ای رو که اون همه به خاطرش رنج برده بودم و امید بهش بسته بودم، سردبیر برگردوند. من هم، بدون این که دوباره بخونمش، با احساس خشم و توهین، بی درنگ پاره پاره اش کردم. قصد داشتم در آینده یه روزنامه ی دیگه رو هم زیر سر بذارم تا دستم بازتر باشه.
_بلاهایی که به سرم اومده بود، اثر خودشونو گذاشته بودن؛ خیلی از موهام داشت می ریخت. سردردها هم ناراحتی های زیادی برام درست می کرد، به خصوص صبح ها که از خواب بیدار می شدم. ناراحتی عصبی هم که از سابق داشتم سر جای خودش بود. روزها می نشستم و با دست های کهنه پیچ می نوشتم؛ چون انقدر حساس شده بودن که نفسم بهشون می خورد، احساس درد می کردم. وقتی ینس اولای تو طبقه ی پایین درها رو به هم می کوفت، یا سگ از در پشت وارد حیاط می شد و پارس می کرد، سر و صدا مثل سوزن تا اعماق استخوون هام فرو می رفت و تموم بدنم درد می گرفت. خلاصه، وضعم خیلی زار بود.
افکارم رو اگه دوباره طرف تو بیان، تبعید می کنم، و لبام رو اگه یک بار دیگه اسمتو بیارن، به هم می دوزم. حالا اگه واقعا هستی، آخرین حرفم رو توی زندگی و مرگ بهت می گم، بهت می گم خداحافظ.
📚گرسنگی
🖋کنوت هامسون
#معرفی_کتاب
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
مادر گوشی تلفن بی سیم را که پرت می کند روی میز، حتی نمی گذارد حرفت را بزنی، فقط می گوید: «بسه! این همه قبرستون کهنه نبش نکن! نیما هیچ عیب و ایرادی نداره.»
بهترین چیز همان است که بخوابی و بدترین چیز آنکه خواب ببینی مرده ای و دارند روی تخت می برندت همان گورستانی که مادرت می گفت. می گذارندت روی خاک. خاک رویت می ریزند. سرتاپا خاک می شوی و آبی روی تل خاک می پاشند تا آن پایین خاک شوی، پاک شوی. شمع های نیم سوخته روی گورت دود می کنند و گل های پرپر شده در باد می رقصند که به صدایی، وحشت زده از خواب می پری.
-وفا! به خواب مرگ رفتی دختر؟
ملافه را از روی صورتت پس می زنی. مادر چپ چپ نگاهت می کند.
-زورت می آد دو رکعت نماز بخوانی، اون وقت می خوای واسه امام زمان فیلم بسازی؟
لحن مادر مثل همیشه پر از کنایه است. از وقتی هم که دور اسم نیما را خط کشیدی نیش کنایه بیشتر شده است. انگار تو را در عرش اعلا به دنیا آورده و حق نداری هیچ خطایی بکنی. اصلا خطای تمام کسانی را هم که با آن ها سروکار داری به پای تو می نویسد. نیما زن نگه دار نبود و تو باید چوبش را می خوردی. تو بی عرضه بودی. تو باید مرد زندگی اش می کردی. مادر یادش رفته چطور دامادش جلوی روی همه تان ایستاد و گفت خیابان ها پر از دختر است و حاضر نیست دختری پرافاده مثل تو را به خانه اش ببرد.
ملافه را می کشی روی سرت. پلک هایت بسته می شود، باز می شود. نیما در پارک به دختری لبخند می زند. نیما در شبکه های اجتماعی با چند دختر دوست شده است.
📚زنی که پشت خزر خواب بود
🖋مریم بصیری
#معرفی_کتاب
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
راست است که من از سرزمینی آمده ام و آنها از سرزمینهایی، من از نژادیم و آنها از نژادی ؛ اما اینها تقسیم بندی های پلیدی است تا انسانها را قطعه قطعه کنند و خویشاوندان را بیگانه بنمایند و بیگانگان را خویشاوند .
*آری اینچنین بود برادر
نوشته : استاد علی شریعتی (۱۳۱۲-۱۳۵۶)
#معرفی_کتاب
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104
#یک_قـاچ_کتاب📚📚📚
گفت: «چه ضجّهای میزدی؟» گفتم: «تو کیستی؟» گفت: «یک مسلمان». گفتم: «شیعهای؟» گفت: «هستم». گفتم: «حاجت بزرگی داشتم از امام غایبمان. تمام شب صدایش کردم؛ امّا نیامد». بغض گلویم را گرفت. با صدای پرطنین گفت: «اگر او را بشناسی، میدانی که هیچ حاجتخواهی نیست که از دل او را طلب کند و او نیاید».
📚 سرود سرخ انار
🖋 الهه بهشتی
#معرفی_کتاب
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
آدم باید ضمن اینكه توانایی ها و استعداد هایی دارد،
متین هم باشد و خودش را به رخ دیگران نكشد.
نباید تظاهر كند كه بهتر از بقیه است.
اگر متواضع باشیم، دیگران توانایی هایمان را بیشتر درک میكنند.
آدم ها از رفتار و صحبت كردن تو میفهمند كه چگونه انسانی هستی.
نیازی نیست چیزی را به كسی نمایش بدهی.
📚زنان کوچک
🖋لوییزا می الكات
#معرفی_کتاب
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
نا گهـان صـدای مـادرم آنها را سـاکت کـرد: « الزم نیسـت. رسـول خـدا (ص)بـه خانـهی مـا میآینـد.»بعـد بـا دسـت بـه کلبهای کوچـک و قدیمـی خودمـان اشـاره کرد: اینجـــــاســـت. کوچـــــک اســـت. امـا به اندازهی پیــــــامبر(ص) و خانوادهشـان جـا دارد. «مـن داشـتم از تعجـب شـاخ در مـیآوردم. این چـه حرفی بود کـه مـادرم زده بـود؟ کلبهی ما اصالاً جای مناسبی برای کسی مثـل پیامبـر خـدا(ص) نبـود. اولیـن اعتـراض را حـارث خزرجـی کـرد: «ایـن چـه حرفـی اسـت کـه میزنـی پیـرزن؟ مگـر نمیدانید کـه ایشـان کیسـتند وچـه احترامـی در بیـن مـا دارند؟»حصیر بن سماک گفت:«او را ببخشـید ای جنـاب محمـد(ص). تشـریف بیاوریـد برویم.»
مـن از شــــرم و خجالـت عـرق کـرده بـودم. اصلا نمیتوانسـتم تحقیــــر شـدن مـادرم را ببینـم و بـه خاطـر ایـن پیشـنهاد بچهگانـهاش او را ببخشـم. خواسـتم جلـو بـروم و از پیامبـر(ص) عذرخواهـی کنـم کـه او نگاهش را بـه مـادرم دوخـت و حرفـی زد کـه پایم به زمین چسـبید :
- بسیار خوب. من دعوت شما را قبول میکنم.
📚مسجد_پیامبر_خدا
🖋ابراهیم حسن بیگی
#معرفی_کتاب
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📓مامان با تعجب به من نگاه کرد. منتظر بود گوشی را از من بگیرد؛ اما خانمی که پشت خط بود، چنان مرا به حرف گرفته بود که نمیگذاشت گوشی را به کسی بدهم. فکر میکرد هنوز بچهام و نمیفهمم که میخواهد از زیر زبانم راجع به خانوادهمان حرف بکشد: بله... هنوز گوشی دستمه...! نه ماشینپاشین نداریم.... نه، متراژِ خانهمانِ که نِمِدانم؛ ولی خیلی بزرگه.... گفتم که اسمم محسنه...! بله...؟ نه، سوم راهنماییام.... هنوز که برام زوده، ایشالا سیسالگی؛ شایدم هیچوقت...! بله مدانم شوخی کردین؛ منم شوخی کردم.... اتفاقاً منم شوخی کردم که شوخی کردم...! چشم، خیلی ببخشین. الان صداش مکنم.
💠گوشی را نگه داشتم و برای اینکه خانم پشت خط نفهمد مامان از صبح کنارم بوده است، الکی با صدای بلندی داد زدم: «مامان بیا تلفن!» اما مامان فوراً گوشی را از دستم گرفت و شروع کرد به حرفزدن. فکر میکردم آن خانم محترم که سرِ زمان دامادشدن با من شوخی کرده بود، از آشناهایی است که من او را نشناختهام؛ اما او مرا میشناسد و قصد دارد سربهسرم بگذارد، ولی او ظاهراً برای خود مامان هم غریبه بود.
📚 آب نبات پسته ای
🖋مهردادصدقی
#معرفی_کتاب
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
فضه به اسماء احساس نزدیکی داشت. گویی سالها او را میشناخت. فضه از همان #حبشه دوست داشت اسماء را ببیند و با او آشنا شود اما در آنجا برای او که کنیزی بیش نبود کاری ناممکن و نامعقول بود؛ اسماء از زنان بزرگ و همنشین همسر نجاشی پادشاه حبشه بود. اسماء زنی جوان و زیبا بود و از همان ابتدا شیفته رفتار مؤدبانه فضه شد. اسماء به فضه گفت: «از رفتار و گفتارت میتوان فهمید دانشآموخته محضر بانویم فاطمه(س) هستی.»
شنیدن این سخنان از زبان اسماء که سرآمد زنان بود برای فضه بسیار دلنشین و دلچسب بود...
📚شبیه مریم
🖋 اکرم صادقی
#معرفی_کتاب
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📓«وزنم ۵۰ کیلو است و قدم به ۱۶۵ سانتیمتر میرسد. سر و شکلم ترکیبی است از یک گوزن وحشی خشمگین و یک اسب رام مزرعه، با روحیهای حساس و شکننده. موهای همیشه کوتاهی دارم که لایهلایه میشود و موجهایش توی هم میافتد. دوستش دارم و گاهی وسط حرف زدن چند طره مو جدا میشود و جلو چشمهایم را میگیرد و با این که میدانم بعضیها را که زل زدهاند توی صورتم اذیت میکند، اما به عمد میگذارم همانطور تاب بخورند.
📝بابا میگوید نردبان دزدها. با انگشت میزند روی سرم و میگوید: «چی اینجا پنهون کردی که ما نمیبینیم اما دزدا رو به هوس میندازی از این نردبون بکشن بالا؟» بعد رو به من و شاهرخ میگوید: «مال من یه گنجه که دزدای دریایی دنبالشن، مال شما رو نمیدونم..... خخخ.» و نخودی میخندد.»
📚رونی یک پیانو قورت داده
🖋تیمور آقامحمدی
#معرفی_کتاب
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📓«هوا داغتر از همیشه بود دندۀ تاکسی باز جا نمیرفت. «مش یدالله» روی دنده میکوبد: «آه... کاش بشه ببرم این قراضه رو بازار سید اسماعیل بدم اوراقش کنن راحت شم...
📝مسافر که جوانی با موهای فری و یقۀ باز است از صندلی عقب میگوید «عمو من این بغل پیاده میشم کرایه را میدهد مش یدالله میزند بغل و مسافر را پیاده میکند. از توی کاسۀ روی داشبورد، یک دوریالی برمیدارد که بقیۀ کرایه را بدهد؛ اما جوان بیخیال اطرافش را نگاه میکند و از بقیۀ پولش میگذرد و میرود. مش یدالله سرش را بهطرف شیشۀ بغل میآورد و میگوید: «بابا! بقیۀ پولت... جوان که دست به موهایش میکشد و مدام آن را مرتب میکند سرش را بالا میاندازد که: یعنی نمی خوام مال خودت...
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📚شیخ رجبعلی خیاط
🖋 ابوالفضل هادی منش
#معرفی_کتاب
#مصباح_خانواده_۱۰۴
https://eitaa.com/mesbah_family104