eitaa logo
مصباح خانواده 124
654 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
153 فایل
ارتباط با ادمین @Ali_m_124 اطلاع رسانی و بارگذاری مطالب فرهنگی 🕌، قرآنی 📖📃📖، علمی🧑‍💻 آموزشی 📚🧮 ، ورزشی ⚽️🏀 مسابقات، پویش ها و ..
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱داستانی آموزنده و زیبا حتماً بخوانید🌱 ✍️حکایت کنند مرد عیال واری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا... او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است... https://eitaa.com/mesbah_family124🌸🌺🌸🌺
روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم! فردا اسب پیرمرد با چند اسب وحشی برگشت. مردم گفتند: چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم! پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم! فرداش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود. مردم گفتند: چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم! 🔹زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد. از کجا معلوم؟! https://eitaa.com/mesbah_family124🌸🌺🌸🌺
همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید. پرسید: چه می‌کنی؟ گفت: خانه می‌سازم… پرسید: این خانه را می‌فروشی؟ گفت: می‌فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست. روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد. پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد. گفت: این خانه را می‌فروشی؟ دیوانه گفت: می‌فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری. میان این دو، فرق بسیار است… دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد! حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی! https://eitaa.com/mesbah_family124🌷🌹
مطالبی جالب از زبان یک دکتر باتجربه: *تا توانستم، ندانستم چه سود؟* *چون که دانستم، توانستن نبود!!!* یک دکتر باتجربه نقل می‌کند ۴۸ سال است که با افتخار دکترای پزشکی گرفته‌ام. حالا پس از ٤٨ سال طبابت ، *فهمیده ام که : دردسر ، سردرد می آورد؛ و درد دل از دل درد مهمتر است! *فهمیدم* عصای پیری و کوری با عصای تجویزی دکترها فرق می‌کند! *فهمیدم* بیماریها یا ارثی است یا حرصی! *فهمیدم* هیچ متخصص قلبی، قلب شکسته را نمی‌تواند درمان کند و قلب سنگی و سخت را نمی‌شود پیوند زد و عمل کرد تا درمان شود. *فهمیدم* جراحی زیبایی برای لبخند بر روی صورتها امکانپذیر نیست؛ دلت باید شاد باشد. *فهمیدم* دلت اگر گرفت هیچ دکتری نیست که خوبش کند. *فهمیدم* متخصصان چشم نمی‌توانند آدمهای بدبین، ظاهربین، خودخواه و متکبر را درمان کنند. *فهمیدم* تنفس مصنوعی، هوای تازه می‌خواهد نه چیز دیگری! *فهمیدم* هیچ متخصص داخلی ای نمی‌تواند به داخل وجود آدمها ورود کند و بفهمد در درون آنها چه می‌گذرد. *فهمیدم* تب عشق را هیچ تب بری کنترل نمی‌کند. *فهمیدم که* اگر قند در دلت آب شود دیابت نمی‌گیری، بلکه به آرامش میرسی. *فهمیدم که* متخصصهای گوش، شنواییِ تو را بهتر می‌کنند ولی خوب گوش دادن را به تو یاد نمی‌دهند. *فهمیدم* سرطان یعنی به یکجای زندگی آنقدر توجه کنی که بقیه زندگی از دستت برود. *فهمیدم* بیماران اعصاب و روان آنهایی نیستند که پیش روانپزشک می‌روند، بلکه آنهایی هستند که آدم را روانی میکنند. *فهمیدم* هیچ ارتوپدی نمیتواند استخوان لای زخم را بردارد یا درمان کند. *فهمیدم* زخم زبان؛ عفونتی دارد به عظمت کوه دماوند و کینه توزی و انتقامجویی با هیچ چرک خشک کن و آنتی بیوتیکی درمان نمی‌شود! *فهمیدم* خود بزرگ بینی به هورمون رشد ربطی ندارد و آدمها با فکرشان بزرگ می‌شوند نه با هورمون رشد! *فهمیدم* خون دل خوردن، بیماری خونی نمی‌آورد و دل پر خون هم باعث فشار خون نخواهدشد. *فهمیدم، فهمیدم، فهمیدم و سرانجام فهمیدم،* *که هیچ چیز نفهمیدم...* بياييد طبيب واقعی هم باشیم، امروزمان درحال گذشتن است، فردایمان را با گذشته مان شیرین کنیم. ما به مهربانی با هم محتاجیم https://eitaa.com/mesbah_family124🌸🌺🌸🌺
جورج فورمن قهرمان‌سابق سنگین وزن جهان بوکس یه داستان جالب داره: وقتی جوان بودم، تمام مسابقاتم رو یکی بعد از دیگری برنده میشدم. میگفتن ضربه‌های بوکسم گاو رو میکُشه! اینقدر مغرور بودم که هیچکس رو در حد خودم نمیدیدم! همه میگفتن از «جو فریزر» افسانه‌ای شکست میخورم ولی اونم زدم! معروف و پولدار شدم. وقتی با محمدعلی کلی روبرو شدم، مطمئن بودم که اونم داغون میکنم، ولی تو راند ۸ مسابقه با یه ضربه نقش زمین شدم... باورم نمیشد! تمام دنیام نابود شد! شب‌ها نمیتونستم بخوابم و به اون شکست فکر میکردم. و همون شکست منو به یه آدم دیگه تبدیل کرد! دیگه غرور نداشتم و عاطفه تو وجودم ریشه کرد. لحظه‌ی شکست خوردنم از محمدعلی رو قاب کردم و گذاشتم تو محل کارم تا غرور رو فراری بدم و خِرد به‌همراه مهربانی رو جایگزینش کنم. تو تنهایی ساعتها به اون عکس نگاه میکردم. من غرور رو از وجودم بیرون کردم همونی که منو از خودم و خانواده‌م جدا کرد. ✓بله گاهی شکست از ما انسانهای بهتری میسازه. من یک مدت طولانی از دنیای بوکس دور بودم ولی دوباره شروع کردم. دوباره قهرمان شدم. ولی این بار بدون غرور. بیشتر ما از جایی ضربه میخوریم که بهش مغروریم! https://eitaa.com/mesbah_family124🌸🌺🌸🌺
﷽ یادمان باشد دنیا زنگ اخر نیست؛ زنگ بعد حساب داریم....‼️ https://eitaa.com/mesbah_family124🌸🌺