#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهارم🎬:
مردم غافل و لجوج که با دین خدا عناد داشتند دوباره دست به دامان کاهنان شدند و کاهنان که خود عمری سحر و ساحری کرده بودند و در مکتب ابلیس تلمذ داشتند، خوب می دانستند که خداوند یکتا، قدرت مطلق است و این خشکسالی نه با سحر و ساحری رفع می شود و نه با دعای کاهنان که بردگان ابلیس بودند از بین می رود، بلکه تنها راه نجات از خشکسالی دعا به درگاه خداوندیکتا بود زیرا خدا می بایست اراده کند تا خشکسالی پایان یابد.
پس کاهنان حیله ای به کار بردند و مردم را داخل معبد جمع کردند و کاهن اعظم بالای جایگاه سنگی بلندی که کنده کاری شده بود رفت و اینچنین شروع کرد: ای مردم سرزمین آکاد، همانطور که می دانید خشکسالی همه جا را فرا گرفته، با اینکه من بارها به درگاه خدایان شفیعتان شدم اما اینبار راه فراری نبود و آخر خشم خدایان بر شما نازل شده چرا که عده ای از شما به خدایگان ایشتار کافر شدید و راه باطل را رفتید، من به درگاه خدایان التماس کردم و آنان به من الهام نمودند که اگر می خواهید این بلا از شما رفع شود باید به سرزمین بکه بروید و دور خانه سنگی بزرگی که آنجا بنا شده، طواف کنید و از خدای قدیمی، همانکه اجدادمان به آن تمسک می جستند بخواهید تا خشکسالی تمام شود، آنطور که خدای خدایان، ایشتار می گفت تنها راه اتمام خشکسالی همین است، زیرا خدایگان ایشتار اراده کرده تا اندکی به خدای قدیمی توجه کنید و دل او را نیز به دست آورید، بروید و کاروانی راه اندازید و به سمت بکه حرکت کنید و بعد از ابراز درخواستتان به آکاد مراجعه کنید و به درگاه خدایان هدایای بیشمار آورید که راهی برای برون رفت از این خشکسالی پیش پایتان نهادند.
مردم از شنیدن این سخنان خوشحال شدند و فکر می کردند حرف کاهن اعظم وحی منزلی است که به آنها ابلاغ شده و هیچکدام از آنها نپرسید که نام آن خدای قدیم چیست و چرا باید دست به دامان او شویم.
مردم به سمت خانه هایشان رفتند و هر کدام توشه ای هر چند به اندازه تکه نانی خشک، همراه برداشتند و بار سفر بستند، از هر خانواده یک مرد راهی بکه شد.
حضرت هود و چهار هزار یارش هم شاهد این ماجرا بودند و هر چه حضرت هود آنها را ارشاد می کرد که همانا خدای یکتا در همه جا هست و اگر به او ایمان آورید و از این امتحان سرفراز بیرون آیید دوباره نعمت های خدا بر شما باریدن می گیرد، کسی به سخنان او گوش نکرد، انگار که گوش هایشان کر شده بود و سخنان حق هود را نمی شنید و شاید سِحر کاهنان بر ذهن و روحشان غلبه کرده بود تا آنها در عین داشتن نعمت شنوایی، ناشنوا و نافهم شوند...
کاروان حرکت کرد و با سرعت زیاد شبها و روزها به راه بودند تا به بکه رسیدند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕