eitaa logo
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
320 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
67 فایل
ما ، تیم نمایشی مصباح الهدی که بانوانی هنرمند و متعهد به مبانی انقلابی و اسلامی هستیم ، میخواهیم تئاتر رو به زبان ساده و با شیوه ی خانومانه و مذهبی بهتون یاد بدیم. . آیدی پیج اینستا : 👇🏻 @mesbahehoda . ارتباط با ادمین : 👇🏻 @khadem_hosseinam_128
مشاهده در ایتا
دانلود
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
🎀🍃 🍃 #او_را♥️ #قسمت_هفتاد_وهفت ♡﷽♡ صبح با آلارم گوشی از جا پریدم! اینقدر سریع بیدار شدم که تا پنج
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ شال رو دوباره سرم کردم و اسپری رو از کیفم دراوردم. حواسم بود زیاد از حد استفاده نکنم که بوش آزاردهنده بشه! نمیدونم چرا ولی ساعت خیلی آروم جلو میرفت! احساس میکردم یک ساعت تبدیل به سه چهار ساعت شده! تو این یک ساعت طولانی، بارها ظاهرمو چک کردم و عکس سلفی از خودم انداختم. بالاخره عقربه ی بزرگ ساعت ،خودشو به زور به شماره ی دوازده رسوند! دل تو دلم نبود... ولی خبری ازش نشد! بعد ده دقیقه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم که ماشینش رو دیدم! قلبم دیوانه وار میکوبید! دوباره از توی آینه به خودم نگاهی انداختم و از ماشین پیاده شدم! اون هم پیاده شد و اومد سمتم! مثل همیشه نبود! اخماش تو هم بود!! اما نگاهش حالت همیشگی خودشو حفظ کرده بود... یه لحظه از دست خودم که اینهمه بخاطرش به خودم رسیده بودم،حرصم گرفت!! آخه اونکه چشماش با زمین و در و دیوار قرارداد بسته بود، چه میفهمید من خوشگل شدم یا زشت!! جلوی ماشین ایستاد ،رفتم پیشش،دستش رو با باند بسته بود!! -سلام خوبید؟! دستتون چی شده؟؟ دستشو برد پشتش!! -سلام ممنونم.خداروشکر چیزی نیست! -آخه... خب... چه خوب! منم خوبم! زاویه ی گردنش با سینش تنگ تر شد و محکم پلک زد! نمیفهمیدم چرا اینجوری میکنه! از همیشه عجیب تر برخورد میکرد!! بازم زور خودمو زدم تا بلکه یکم حرف بزنه! -خب کجا بریم؟ -جایی قرار نیست بریم!بفرمایید! و دفترچه ای که دیروز تو خونش دیده بودم رو گرفت سمتم! متعجب نگاهش کردم و دفترچه رو گرفتم! -این.... چیکارش کنم؟؟ -جواب سؤال‌هاتون رو پیدا کنید! ابروهام رفت توهم! نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم! سکوتم رو که دید،دستی به ریشش کشید و ادامه داد -راستش... من بیشتر از این نمیتونم در خدمتتون باشم. همه چی تو این هست! بهترین نکاتی که تا بحال بهشون رسیدم رو نوشتم و خوشحالم که میتونه به دردتون بخوره! با گیجی به دفترچه و چشمایی که به زمین دوخته شده بود،نگاه کردم! قلبم داشت یه جوری میشد... -نمیفهمم...! یعنی قرار گذاشتید که اینو به من بدید؟؟ -اممم...بله و یه خواهش هم داشتم. لطفا ... چطور بگم... لطفا دیگه رو من حساب نکنید! نمیفهمیدم چی میگه! فقط تند و تند پلک میزدم تا مانع ریختن این اشک های لعنتی بشم! اما نتونستم واسه لرزش صدام،کاری کنم!! -میشه واضح تر بگید؟! نفسشو داد بیرون و با اخم به طرف خیابون نگاه کرد. -بهتره که... دیگه باهم در تماس نباشیم.... من میخواستم بهتون کمک کنم اما فکرمیکنم ... ببینید! هر حرفی که بخوام بزنم،تو این دفترچه هست! من نمیتونم بیشتر از این ... چطور بگم! ببخشید... خداحافظ! و سریع برگشت به ماشینش و بدون مکث رفت!!! با ناباوری رفتنشو نگاه کردم! احساس کردم یه چیزی تو وجودم خورد شد!! کشون کشون برگشتم سمت ماشین و با عصبانیت دفترچه رو پرت کردم داخل! باورم نمیشد چندین ساعت منتظر بودم تا اینجوری دلمو بشکنه و بره! شوکه شده بودم! سرمو گذاشتم رو فرمون و بغضی که داشت گلوم رو فشار میداد، رها کردم!! بہ قلم🖊 " "✨ 🤓 هرروز از ڪانال😌👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@mesbahehedayat