فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
___ _ _
در مَن کسی فراق تو را داد میزند ؛
فکری به حالِ پاسخِ این بیجواب کن ..
#اربعین 🤍 !
"به نقل از خواهر شهید :
وقتی از سفر کربلا برگشت مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین(ع) خواستی؟ مجید گفته بود یک نگاه به حضرت ابالفضل(ع) کردم و یه نگاه به گنبد امام حسین(ع)، گفتم آدمم کنید.
#شهید_مجید_قربانخانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه كردهای كه جهانی به تو يقين دارد
برای ديدن تو شوق اين چنين دارد..!
#یا_ابا_عبدالله 💔
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
⛔️رمان #تقسیم بالاخره چاپ شد⛔️
کتابی از محمد رضا حدادپور جهرمی:
🔺دو ماه آخر منتهی به مرگ مهسا چه اتفاقی افتاد که دشمن را به هم ریخت و اینقدر عصبانی شد⁉️
(کمتر کسی درباره آن دو ماه و ضربه شصت دستگاههای امنیتی ایران به منافقین و سلطنتها اطلاع داره و همه معمولا از بعد از مرگ مهسا درجریانند)
🔺چرا حامی اصلی جنبش زن زندگی آزادی، برخی شبکههای خانگی بودند⁉️
دشمن از کی دست به کار شد⁉️
چرا بهترین و نزدیک ترین راه برای مقصودش را سینما و شبکههای خانگی دانست و انتخاب کرد⁉️
🔺 نقش خاندان پهلوی و سلطنت طلبان در این ماجرا چه بود⁉️
موساد اسرائیل چرا نوردخت پهلوی را برای رهبری ارتش زنان آزاد ایران انتخاب کرد⁉️
🔺 دستگاههای امنیتی و اطلاعاتی ایران از کی متوجه شدند⁉️
چگونه توانستند کاری کنند که سلطنت طلبان و منافقین و دیگر گروهکهای تجزیه طلب، هیچ وقت به وحدت و اتفاق نظر نرسند⁉️
🔺 زهر چشم اساسی دستگاه های اطلاعاتی و امنیتی ج.ا.ایران از سلطنت طلبان و منافقین چه بود⁉️
چرا منافقین مخصوصا کومله تصمیم گرفت دوزِ خشونت ها را به طرز بیسابقهای بالا ببرد⁉️
چرا جمهوری اسلامی زیر بار حکومت نظامی نرفت⁉️ و ابتکار سربازان گمنام امام عصر ارواحنا فداه در این خصوص چه بود⁉️
و از همه مهمتر 👈 بهائیت کجای ماجرا بود⁉️ و چرا هر وقت سخن از مسائل ضدفرهنگی و ابتذال و آشوب در فضای حقیقی و مجازی کشور به میان میآید، نام نحس بهائیت شنیده میشود⁉️
و دهها مطلب ریز و درشت دیگه...
#لطفا_نشر_حداکثری
سایت عرضه آثار و سفارش کتاب تقسیم با ۱۰ درصد تخفیف و تحویل درب منزل:
www.haddadpour.ir
@Mohamadrezahadadpour
هو لیلا و تماماً همه از دم مجنون...(:"
🫀✨
🍃¦•↫ #اربعین
@mesbaholhodaANSAROLHOSEIN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃¦•↫ #اربعین
بی خواب میشی وقتی از حرم دور باشی...💔
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۲۳
از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی.
پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود.
گفتم:
+ بالاخره چه کار میکنی؟
_ برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر، میرویم #روستا
اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم #قره_چمن، روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت.
ایوب یا #بیمارستان بود یا #جبهه
یا #نامه می فرستاد یا هر روز #تلفنی صحبت میکردیم.
چند روزی بود از او خبری نداشتیم.
تنهایی و بیهمزبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد.
هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم.
از صدای مارشی، که تلویزیون پخش می کرد معلوم بود #عملیات شده.
شب خواب دیدم ایوب می گوید
💤"دارم می روم #مشهد"
شَستم خبر دار شد دوباره #مجروح شده.
صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم.
خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام.
نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای
_"عیال، عیاااااال" گفتن ایوب به خودم آمدم.
تمام بدنش باندپیچی بود.
حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند.
+ چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟
_ میدانستم هول میکنی، داشتند مرا می بردند بیمارستان مشهد. گفتم خبرش به تو برسد نگران می شوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو..
شیمیایی شده بود با #گاز_خردل
مدتی طول کشید تا #سوی_چشم_هایش برگشت.
توی بیمارستان آمپول #اشتباهی بهش
تزریق کرده بودند و #موقتاًنابینا شده بود.
پوستش #تاول داشت و #سخت نفس می کشید.
گاهی فکر می کردم ریه ی ایوب اندازه یک #بچه هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید.
برای ایوب فرقی نمی کرد.
او رفته بود همه #هستیش را یک جا بدهد و خدا #ذره_ذره از او می گرفت.
.
.
نفس های ثانیه ای ایوب #جزئی از زندگیمان شده بود.
تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست #تاول های ریز و درشت می زند.
دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی #خارش تاول ها بیشتر شده بود.
صورتش #زخم می شد و از زخم ها #خون می آمد.
#ریشش را با #تیغ زد تا زخم ها #عفونت نکند.
وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود.
گفت:
_"مردم چه #ظاهربین شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟"
ادامه دارد...
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۲۴
بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود.
از اتاق عمل که بیرون می آوردنش نیمه هوشیار شروع می کرد به حرف زدن:
_"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس می شود. بگذار خوب بشوم، می رویم آنجا و من بالاخره پزشکی می خوانم."
عاشق #پزشکی بود. شاید از بس که زیر #تیغ_جراحی رفته بود...
و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده
بود.
چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده.
یک بار بهش گفتم:
+ ایوب نگو، چیزی از عملت نگذشته صبر کن شاید گرفت.
سرش را بالا انداخت. مطمئن بود.
دکتر که آمد بالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا نماز بخوانم.
وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.
بدون اینکه ایوب را #بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را #بریده بود.
وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون...
ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود.
ایوب از حال رفته بود...
که پرستارها برای #تزریق مسکن قوی آمدند.
دوست نداشت کسی #جزمن کنارش باشد.
#مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول #نکرد.
ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه #کتاب بود.
از هر موضوعی،کتاب می خواند.
یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود.
گفتم:
+ دیر وقت است نمیخوابی؟
سرش را بالا انداخت
+ مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی،کتاب بود.
_ باید این را تا صبح تمام کنم.
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
با #چوب_کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود.
تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود
ادامه دارد...