نزدیک قله‌ایم خستگی ممنوع! وظیفه ما امروزچیست؟ ✨مقام معظم رهبری:.. ✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بی غم عشق تو صد حیف ز عمری که گذشت! بیش از این کاش گرفتار غمت می‌بودم #اباعبدالله #کربلا ‌ •➜ @serat_iw | ོصِــــرٰاطْ

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین #امام_حسین ‌ •➜ @serat_iw | ོصِــــرٰاطْ

«منو جدا شدن از کوی تو خدا نکند...» #زیارت #مشهد ‌ •➜ @serat_iw | ོصِــــرٰاطْ

آقا صاحب الزمان #امام_زمان ‌ •➜ @serat_iw | ོصِــــرٰاطْ

یا امام رضا علیه‌السلام #سید_حسین_مومنی #امام_رضا #مشهد ‌

#چندثانیه‌باقــــرآن✨ 🌱-سوره‌احزاب وَلَمَّا رَأَى الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزَابَ قَالُوا هَذَا مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَصَدَقَ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَمَا زَادَهُمْ إِلَّا إِيمَانًا وَتَسْلِيمًا ﴿۲۲﴾ هنگامي كه مؤ منان، لشكر احزاب را ديدند، گفتند: اين همان است كه خدا و رسولش به ما وعده فرموده و خدا و رسولش راست گفته‏ اند، و اين موضوع جز بر ايمان و تسليم آنها چيزي نيفزود. مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا ﴿۲۳﴾ در ميان مؤ منان مرداني هستند كه بر سر عهدي كه با خدا بستند صادقانه ايستاده‏ اند، بعضي پيمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشيدند) و بعضي ديگر در انتظارند و هرگز تغيير و تبديلي در عهد و پيمان خود نداده‏ اند.

من که دلم تنگه برات💔 دلت برام تنگ نشده؟ #یارضاجانم #خراسان_رضوی ‌

فقط تو …:) یا اباعبدالله #امام_حسین #بین_الحرمین ‌

یا ابا صالح دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی #اللهم_عجل_لولیک_الفرج

از هر جای دنیا که امام رضا رو صدا کنی وسط هر مشکلی توی هر گرفتاری هر چقدرم که ازش فاصله گرفته باشی باز با آغوش باز صداتو میشنوه و بهت جواب میده امام ما مهربونیش توی دنیا و اخرت لنگه نداره ...♥️ #امام_رضا #حاجت #مشهد ‌

✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۵۱ توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده‌ام را دید،.. اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم. - "آرام باشید خانم...حال ایشان....." چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم. +"به من دروغ نگو، #هجده_سال است دارم می بینم هر روز ایوب #آب می شود. هر روز #درد می کشد. می بینم که هر روز میمیرد و زنده می شود. می دانم که ایوب #رفته است....." گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم: _"رفته؟" دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم: _ "ایوب رفته؟" امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود... و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد. از فکر #زندگی_بدون_ایوب مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟ فکر می کرد از آهنم؟... فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟... چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت: 💭"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، #حجاب #هدی، حجاب #خواهرهایم، کسی #صدای آن ها را #نشنود. مواظب باش #به_اندازه #مراسم بگیرید، به اندازه #گریه کنید." زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخوردم. صدای داد و بیداد محمدحسین را می شنیدم. با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمدحسین آمد جلو... صورت خیس من و زهرا را که دید، اخم کرد. _"مامان....بابا کجاست؟" ادامه دارد...