eitaa logo
مِـصـْღبـٰاحـُ الـْـهُــღدےٰٰ❣🇵🇸
309 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
25 فایل
﷽ ~بِسمِ‌رَبِ‌الشُهدآ♥️••• تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷❣️ هَـدَفِمونـ : رُوشــنـگَــری😊 کپی حلال❣️ آیدی خادمان: @Gangal_e_afra @khademehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 👤یکی‌از‌آشنایان‌ خواب‌شهید‌احمد‌‌پلارک‌رو‌دید✔️ وقتی‌تقاضای‌شفاعت‌کرد 🖐🏼 🔸بهش‌گفت‌: 👈🏻من‌نمیتوانم‌شما‌رو‌شفاعت‌کنم ✴️فقط‌زمانی‌میتوانم‌که‌'نماز‌بخوانید'🌱
میگن‌وقتۍمیرۍ انگارتــوبغـݪ‌خـدایـے👀!(: میگمـا...! آدم‌ڪہ‌ازبـغـل‌ سریـع‌بیرون‌نمیاد! مگــہ‌‌نـہ؟🚶🏿‍♂ سجـده‌‌تو‌طولانےڪن‌مومن(:
بزرگترین‌حسرت‌قیامت‌اینه‌ڪه‌میفهمی با‌ تاکجاهامی‌تونستی‌بالا‌بری ونرفتی:)💔 ازهرجهنمی‌بیشترآدموعذاب‌میده.. هنوزدیرنشدھ! نمازت‌رودریاب!
مغز زندگی ست هر موقع تو زندگیت نقصی دیدی هر نقصی نقص مادی و معنوی ، نقص روحی و جسمی ، به عنوان اولین اقدام ، ت و بررسی کن شاید تو کم میذاری هروقت تو این ارتباط کم گذاشتیم و از مون زدیم زندگیمون دچار کمی و کاستی میشه... مواظبه باشیم
یکی‌ازرفقاگفت📢 من‌چون‌تو‌نمازم‌توجه‌ندارم نمازم‌قبول‌نمیشه... پس‌خوندنش‌چه‌فایده‌داره؟ چشماتو‌باز‌کن‌یه‌لحظه'! رفیق‌این‌حرف‌خودِ‌اون‌شیطان‌ لامذهبه😤/ آیت‌الله‌مجتھدی‌تهرانۍ میفرمایند:نمازتو‌هلیکوپتری‌بخون بدون‌حضور‌قلب ولی‌اول‌وقت‌بخون...‌‌ ببین‌چه‌تاثیری‌داره‌تو‌زندگیت🤲🏻 کم‌کم‌خودِ‌خودِ‌خدا‌یکاری‌باهات‌میکنه‌که‌ نمازت‌میشه‌پر‌از‌وجود‌خدا پس‌بھانه‌و‌مَھانه‌رو‌بزارکنار .
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۹ فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرارکردم که به دو تا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم. پرسید: _ گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: _ من هم خیلی گرسنه ام. به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت: _بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند. از این سخت تر، روبرویم اولین مرد ، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ مگر گرسنه نبودی؟؟ + آره ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت.. _حیف است حاج خانم،پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد. از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت.گفت: _ اگر را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به اطراف را نگاه کردم _اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم: _زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _ این بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ ادامه دارد...
اگرکسۍمقیدباشدمطلق رادراول‌وقتش‌بخواند؛تکویناً روزبہ‌روزبالاتررفتہ‌و "بہ‌نماز‌عالۍمۍرسد."💚🌾 [ - آیت‌اللہ‌بهجت🎙]
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۵۴ از ایوب بر می آید.... از او کمک میخواهم هست. فضای خانه را پر می کند. 🌟مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود.... برای برگشتنش پول نداشت. توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم: _" را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم." دوستم آمد جلوی در اتاق: _"شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم." آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم.شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب آبرویم را حفظ کرد. 🌟توی امتحان های کمکش کرد. 🌟برای که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می آمد و راهنمایی می کرد. 🌟حتی حواسش به محمد حسن هم بود. یک سینی درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من _ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟ + نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند. شانه اش را بالا انداخت: _ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم." چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد. سینی خالی را آورد توی آشپزخانه: "مامان خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب سیب آبداری را گاز می زد و می خندید. ✨فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود✨ ادامه دارد...
🖇 🌱 -مےگفت: توی جلسه درس خوابم میگیره🥱📚 ولی توی رختخواب،بی‌خوابی میزنه به سرم! استاد گفت: ، همینطـوری طـی میشــه، بـدونِ اینکه بتونی ازش استفاده کنی! فرمود: یکی از دلایل بی‌برکت شدن عمر، تهـاون (سستی) در نمــاز اسـت!! •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
میگن وسط یه عملیات، یهو دیدن دارن میرن..! گفتن: حاجی کجا میری؟! ماموریت داریم! حاج قاسم فرمودن: ماموریتی مهم تر از نداریم..! ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
نورانی‌ ترین عملیاتِ بچه‌های جنگ بـود ...✨📿 🌱