#سلام_برابراهیم
🌷عبد خالص خدا 🌷
قسمت (۳)
در یکی از شب های این سفر، وقتی پای صحبت راوی نشستم، خیلی به حال خود افسوس می خوردم .من تمام گذشته ام را تباه کردم.
همان شب در عالم رویا دیدم که جنگی در گرفته.مانند نبردهای صدر اسلام ! من مانده بودم که به کدام سپاه ملحق شوم.یکباره پیامبر( صلی الله علیه و آله و سلم) را دیدم که مشغول آرایش نیروها بود.تا مرا دید فرمودند: برو در سپاه ابراهیم.
من فکر کردم که فرمانده ی لشکر حضرت ابراهیم است .سریع به افراد لشکر ابراهیم ملحق شدم.او یک جوان نورانی و زیبا بود.وقتی آماده ی جنگ شدیم.از خواب پریدم.
صبح روز بعد، از دوستانم فاصله گرفتم و کمی در خلوت تنهایی خودم ، به خوابی که دیده بودم فکر میکردم.
راوی کاروان، افراد را جمع کرد و گفت: یک کتاب به شما پیشنهاد می دهم.مطمئن هستم از خواندن این کتاب خسته نمی شوید.یقین دارم چیزهای زیادی با خواندن این کتاب به دست می آورید.کتابی به نام * سلام بر ابراهیم*.
بعد کتاب را در دست گرفت و به بقیه ی دانشجوها نشان داد.من کمی دورتر نشسته بودم و غرق در افکار خودم بودم که صحبت هایش را شنیدم.
از دور به آنها نگاه کردم.چهره ی آن جوان بر روی کتاب بسیار برایم آشنا بود!
بلند شدم و با تعجب به سمت آنها رفتم.خوب که نزدیک شدم، آن تصویر را شناختم.
این جوان، همان فرمانده ی ما بود.همان ابراهیم که پیامبر خدا به من گفت تا در سپاهش قرار بگیرم!
جلو رفتم و کتاب را با تعجب از دست راوی گرفتم...
#ادامه_دارد...
📚برگرفته ازکتاب سلام برابراهیم۲
@ebrahiimhadi74