eitaa logo
♥مشکات♥
183 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
6.3هزار ویدیو
126 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹:«روز کوروش» 🎬: خشایار شاه، استر یهودی، همان که خود را در قالب دختری هم‌کیش شاه و دختر فرمانده اهرن جا زده بود، مانند ملکه وشتی میدید و فکر می کرد روح ملکه در قالب تن این دخترک دمیده شده، گاهی بی قرار می شد و نمی دانست این بی قراری نتیجه طلسم محبتی ست که استر با خود دارد، گویا خشایار شاه نظرش روی استر فراتر از آن بود که اطرافیان فکر می کردند، وهیجای خواجه که دختران زیباروی زیادی را هنوز به خدمت پادشاه نفرستاده بود، بی خبر از احساسات خشایار شاه ، به پادشاه عرضه داشت که فعلا خوابگاهی مخصوص، که بر دیگر دختران ارجحیت داشته باشد به استر بدهد تا باقی دختران را نیز پادشاه ببیند،شاید دختری دیگر بیشتر و بهتر بر دل پادشاه نشست و خشایار شاه گرچه دلش در گرو محبت استر بود اما برای حفظ شأن شاهانه، رأی هیجای خواجه را پذیرفت. پس استر باید ماه ها در انتظار بود تا بالاخره تاج ملکه را بر سر نهد، تازه اگر دختری زبر و زرنگ تر از او پیدا نمیشد تا خشایار را جذب خود کند. مردخای هم بیکار ننشسته بود و هر روز به طریقی از استر احوالاتش را میگرفت، او حالا میدانست که خشایار شاه استر را پذیرفته، پس تعلل جایز نبود و می بایست چاره ای بیاندیشد تا هر چه زودتر استر همسر خشایار شاه و ملکه ایران زمین شود. استر در اتاق طبقه بالای اقامتگاه مجللش نشسته بود و از پشت شیشه های پنجره، حیاط با صفا و سرسبز قصر را از نظر می گذارند که ناگهان صدای تلق ریزی به گوشش خورد. استر به گمان اینکه خیالاتی شده، سرش را به پشتی کرسی زرینش تکیه داد و همانطور که زیر لب چیزی نامفهوم می خواند بار دیگر صدای تلقی بلندتر به گوشش خورد، از جا برخاست و به سمت پنجره رفت، گوشهٔ پرده را که از وسط چونان بالهای پروانه ای در باد،باز شده بود گرفت و خیره به بیرون شد که ناگهان متوجه سربازی جلوی پنجره شد که با اشاره چشم و ابرو می خواست چیزی به او بفهماند استر پنجره را نیمه باز کرد و خیره به مرد شد، مرد نزدیک تر آمد و گفت: نگهبان خانهٔ اهرن پشت ساختمان اقامتگاهتان منتظرتان است. «نگهبان خانه اهرن» رمزی بود بین استر و مردخای، او می دانست که اینک عمویش پشت ساختمان منتظرش است، پس به سرعت اماده شد و از پله ها پایین آمد. در سالن پایین هر یک از ندیمه ها مشغول کاری بود،یکی از ندیمه ها با دیدن استر پیش آمد و گفت: بانوی من! قصد دارید جایی بروید؟! اجازه بدهید شما را همراهی کنم.. استر با تحکمی در صدایش گفت: می خواهم تنها باشم و کمی قدم بزنم، نیاز به حضور شما نیست، به کارتان برسید. ندیمه که از لحن استر متعجب شده بود، چشمی گفت و عقب عقب رفت.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 «روز کوروش» 🎬: دنبالهٔ پیراهن زرد رنگ استر چون پرکاهی در هوا تکان می خورد و استر به سرعت خود را به پشت ساختمان اقامتگاهش رساند. مردخای با اضطراری در حرکاتش، با قدم هایی تند و بی هدف به این طرف و آن طرف می رفت. استر نزدیک عمویش شد و گفت: آیا مشکلی برای پدرم اهرن پیش آمده است که شما اینجایید ؟! مردخای تکه چوب کوچک دستش را به شدت بر زمین انداخت و به سمت استر رفت،کنار او قرار گرفت و آرام در گوشش زمزمه کرد: آیا ان دو سرباز را که به منزل اهرن امدند و در اتاق مخفی دیدار داشتند به یاد داری؟! همان دو که قرار بود با همدستی... استر که خوب متوجه منظور مردخای شده بود، سرش را تند تند تکان داد و گفت: آری، نیاز به ادامه داستان نیست، حال مشکلی پیش آمده برای ان دو؟ مردخای قدم کوتاهی به سمت استر برداشت، هوای گرم دهان مردخای از پشت حریری که بر موهای استر قرار داشت، گوش او را گرم می کرد ، مردخای تند تند چیزی را در گوش استر می گفت و استر با تکان دادن سر، حرفهای او را تایید میکرد. جرقه اشتیاق و شیطنتی در چشم های استر می درخشید. استر بدون تعلل به داخل اقامتگاه آمد و حرکاتش تند و نامنظم بود. ندیمه جلوی در، تا او را دید جلو امد و گفت: بانوی من! چیزی احتیاج دارید؟! استر گردنش را صاف کرد و گفت:فوراً کالسکه ای خبر کنید، می خواهم به حضور خشایار شاه بروم.. ندیمه که انگار چشمانش بزرگ تر از همیشه شده بود با لکنت گفت: ن..ن..نمیشود بانوی من، امر پادشاه است تا خود شاه،شما را طلب نکرده به اقامتگاه ایشان... استر نگاه تندی به ندیمه کرد و گفت: من که نمی خواهم به اقامتگاه پادشاه بروم، می خواهم در تالار سلطنتی ایشان را ملاقات کنم،فوری کالسکه ای خبر کنید و بیش از این در کار من خلل ایجاد نکنید که ممکن است به بهای جانتان تمام شود. ندیمه بدون حرفی دیگر چشمی گفت و از در خارج شد و لحظاتی بعد صدای تق تق چرخ های کالسکه که به اقامتگاه استر نزدیک می شد در فضا پیچید.