eitaa logo
مشکوة ری
10 دنبال‌کننده
358 عکس
665 ویدیو
125 فایل
جهت ارتباط با ادمین /قربانخانلو @s_khanloo
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مشکوه
🔹داستانی از لطف الهی ذوالنون مصری، عارف و زاهد معروف قرن سوم هجری می‌گوید: روزی در کنار رود نیل، سیر و سیاحت می‌کردم و گذر می‌نمودم و از نسیم دل‌انگیزی که می‌وزید سرخوش بودم. ناگاه حرکت شتابان کژدمی مرا جلب کرد. آن را تحت نظر گرفتم ببینم کجا می‌رود. دیدم به لب رود نیل آمد. ناگهان دیدم قورباغه‌ای از میان آب آمد و خود را به کژدم نزدیک کرد. کژدم بر پشت او نشست، قورباغه کژدم را با خود برد! من با خود گفتم قطعاً رازی در این حادثه وجود دارد. ماجرا را دنبال کردم. با شتاب به وسیله قایق از این سوی رودخانه به سوی دیگر حرکت کردم. دیدم که آن قورباغه در آب شنا کرد و کژدم را به آن سوی رود آورد و کژدم را بر زمین نهاد و به درون آب بازگشت، کژدم با شتاب به حرکت خود ادامه داد. تا اینکه به زیر درختی که در آنجا بود رفت. من نیز به آنجا رفتم. ناگاه دیدم نوجوانی در زیر آن درخت خوابیده و مار سیاهی قصد او کرده و به او نزدیک می‌شود، تا گزندی بر او وارد سازد. در همین لحظه، آن کژدم فرا رسید و بر سر مار رفت و نیشی بر سر مار زد. آن مار همان دم لرزید و مرد. کژدم از همان راهی که آمده بود، بازگشت. وقتی که به لب آب رسید، همان قورباغه در انتظار آن بود، آن را بر پشت خود سوار کرد و به آن سوی رودخانه رسانید. من حیران و شگفت‌زده شدم و با خود گفتم لابد این نوجوان خفته، از اولیای خدا است که خداوند با فرستادن کژدم، او را از گزند مار نجات داده است. نزدیک رفتم تا پای او را ببوسم؛ ولی نگاه کردم دیدم نوجوان مستی است که بر اثر شرابخواری، مست و مخمور در آنجا افتاده، بر تعجب و حیرت من افزود! در این اندیشه فرو رفتم که چگونه این مست گنهکار مورد لطف خدا قرار می‌گیرد؟ ولی در فکر خود به این نتیجه رسیدم که گناه بنده هر چه افزون باشد، رحمت و لطف خداوند افزون‌تر خواهد بود. صبر کردم تا آن جوان مست از خواب بیدار شد و مرا در بالین خود دید و شناخت، تعجب کرد و به دست و پایم افتاد و گفت: ای امام و ای مقتدای ما! چه شده که به بالین یک گنهکار آمده‌ای و آن همه تجلیل و احترام به این ناچیز نموده‌ای؟ گفتم: از این حرف‌ها بگذر و عذرخواهی نکن، به این مار سیاه بزرگ که لاشه‌اش در اینجا افتاده نگاه کن. تا چشم آن نوجوان به آن مار افتاد، هراسان شد و دست بر سر خود زد و گفت: قصه چیست؟ ذوالنّون ماجرا را از آغاز تا انجام برای او تعریف کرد. نوجوان از خواب غفلت بیدار شد و نور هدایت در قلبش جهید و دست به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! لطف بی‌کران تو با مستان چنین است، پس با دوستان چگونه خواهد بود؟ همین حادثه عجیب آن چنان موجب عبرت و تحول آن مرد جوان گردید که همان دم برخاست و در رود نیل غسل توبه کرد و سر به بیابان گذاشت و به تهذیب نفس و پاکسازی روح و روان خود پرداخت و در طریق کوی الهی، گام‌های استوار برداشت و در این راستا به مقامی رسید که هر بیماری با دم او شفا می‌یافت که گفته‌اند: هر که را لطف الهی بنوازد، برای ارشاد و هدایت او چنین لطف‌ها سازد. منبع: کتاب جوامع الحکایات