eitaa logo
بسیج مشکوه دوره دوم
81 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
815 ویدیو
13 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 بالِش را روی سرم گذاشتم و گفتم: کی گفته ما باید صبح زود بیدار شیم...؟! 😐 اصلا برای من دهِ صبح، یعنی یعنی صبح زود! من ساعتم با ساعت شما فرق دارد! 😩 فاطمه همینطور که از حرف‌های من می‌خندید، گفت: خب، برایت یک مژده‌ دارم... 😇 بالش را کنار زدم و نگاهش کردم... توی دستش، چند تا بلیط بود... مثل فنر از جا بلند شدم: _ مشهد...؟ کِی...؟ 😃 + فرمودید ساعت چند برایتان صبح زود است...؟ 😁 همین چندتا جمله‌ی من، شده بود بهانه‌ی خنده‌ی خانواده 😶 همین که برای رفتن به حرم، 🔆 طلوع‌نشده از خواب بیدار می‌شدم... توی صحن انقلاب 💚 درست ساعت ۷/۵ صبح، فاطمه پرسید: _ فرموده بودید ساعت چند برایتان....... همینطور که به صدای دعای عهد، گوش می‌دادم، نگاهم کردم و گفتم: + ساعت بیداری من با ساعت این حرم تنظیم شده... 😌 ✋🌸 واحد بسیج دبیرستان دوره دوم مشکوه🇮🇷
💌 قرار بود با هم تا حرم برویم، اما از کوچه که بیرون آمدیم، یادش افتاد از خیلی وقت پیش قرار بوده امروز، یکی از کارهای درسی‌اش را پیگیری کند زیارت آخر بود... هرچقدر اصرار کردم، 🍁 خداحافظی کرد و گفت: تو به زیارتت برس، خودم را می‌رسانم... تمام مسیر، 🌸 یاد سمانه بودم؛ اینکه کےی به حرم می‌رسد...؟ حتی توی حرم هم، توی هر صحن و رواق منتظر تماسش بودم. آن روز، هم به خودم، هم هرکه التماس دعا گفته بود و 🌿 هم به سمانه، خیلی دعا کردم.... نزدیک اذان ظهر 🔆 خودش را به حرم رساند و وقتی شنید دعایش کرده‌ام با تمام قلب خوشحال شد... اصلا به نظر من‌، دعا کردن برای همدیگر، دوستی‌ها را هم بیشتر می‌کند . . . 💚💜 ✋🌸 اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری اَلصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃 واحد بسیج دبیرستان دوره دوم مشکوه🇮🇷
💌 با تمام غلبمم❤️ دوسطت دارم... امام رضای محربان من... راستش 🍁 انقدر غلط و غلوط داشت که نمی‌دانستم نامه‌اش را چکار کنم... اما خب، نمی‌خواستم دلش بشکند... کودک کار بود و دم ترمینال 🔆 همین که فهمید مسافر مشهدم اصرار کرد برای امام رضا(ع) نامه‌ای بنویسد، تا ببرم حرم و بگویم دلش می‌خواهد زیارت بیاید... توی حرم نامه در دستم بود؛ 💚 روبروی ضریح ایستادم... نامه را آرام آرام زمزمه کردم و تا می‌توانستم برایش دعا کردم... برای دخترکی که دلش امام رضایی بود... اما تا حالا حرم را ندیده بود . . . ✋🌸 اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری اَلصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃 واحد بسیج دبیرستان دوره دوم مشکوه🇮🇷
💌 + بگذار دستت را بگیرم _ نه، خودم می‌توانم بیایم! من اصرار می‌کردم و او قبول نمی‌کرد... برای همین بود که تمام راه نگاهم به قدمها و 🌸 چادر گل‌گلی‌اش بود، که مبادا پایش جایی سست شود رسم قدیمی خانم‌جان بود که به احترام امام رضا(ع) تمام مسیر خانه تا حرم را در حال زمزمه‌ دعا، پیاده می‌آمد... 🌿 می‌گفت این، از آداب زیارت آقاست.... یادم هست که آن روز وقتی به باب الجواد رسیدیم و نگاهش به تابلوی حرم افتاد، دو تا قطره اشک، 🌧 از گونه‌هایش سُر خورد و چکید... دو تا اشک زلال، که انگـار خلاصه‌ی تمام عاشقی‌های مادربزرگ بـرای امـام مهـربـانی‌هـا بـود . . . ❤️ ✋🌸 اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری اَلصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃 واحد بسیج دبیرستان دوره دوم مشکوه🇮🇷
💌 به خودم قول دادم که این دفعه دیگر، حواسم جمع باشد... راستش همیشه انقدر خیال‌پردازی می‌کنم که که به مسیرها توجه ندارم 🍃 🔆 آن روز، توی صحن راه می‌رفتم مشغول دعا کردن بودم، که با دیدن چندتا کبوتر خیال‌پردازی‌ها شروع شد و فراموش کردم از کجا دارم به کجا می‌روم 💤 🌸 وسط صحن گوهرشاد یکهو به خود آمدم... ساعت یازده بود و باید برمی‌گشتم... خودم را رساندم به یکی از خادمها: خانم... من چطوری بروم باب الجواد...؟ 😩 با مهربانی جواب داد و وقتی نگرانی‌ام را دید، قسمتی از مسیر را همراهم آمد و راه را نشانم داد... راه را نشانم دادم... راه را نشانم دادم... راه را نشانم دادم... اینجا کسی راه را گم نمی‌کند 💚چه راه حرم . . . 😇چه راه زندگی . . . اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری اَلصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃 واحد بسیج دبیرستان دوره دوم مشکوه🇮🇷
💌 از من بعید بود! چشمم که به پنجره فولاد افتاد 🌧 اشک‌هایم جاری شد... راستی آمده بودم که هیچ چیز نگویم! فقط سکوت کنم یه جورهایی انگار قهر بودم می‌خواستم با سکوتم 🍁 به امام رضا(ع) بگویم گِله دارم... اما آن روز اشک‌هایم نقشه رو بهم ریخت! مثل باران صورتم را خیس کرد یادم افتاد همین جا چقدر گره‌های کوچک و بزرگ زندگی‌ام، باز شدند... همینجا چه اتفاقات قشنگی رقم خورد🌱 دست‌هایم روی پنجره فولاد کشیده میشد قلبم از شوق، تند تند می‌تپید حس می‌کردم باید صبورتر باشم به مهربانی‌ این امام(ع) اتفاق‌های خوب در راهند . . . 💚💜 ✋🌸 اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری اَلصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃 واحد بسیج دبیرستان دوره دوم مشکوه🇮🇷
💌 سر از پا نمی‌شناخت توی مسیر تند تند قدم برمی‌داشت من که از نفس افتاده‌ بودم اما شوق او برای رسیدن، خیلی زیاد بود ساعت را تنظیم کرده بود که به دعای عهد حرم برسد و حالا فقط ⏳ دو سه دقیقه تا شروع دعا باقی مانده بود خادمهای ورودی حرم شوقش را فهمیده بودند؛ یکطور خاص، «خوش‌آمدید» می‌گفتند 💕 دل توی دلش نبود... تند تند اذن ورود را خواند من که دیگر جاماندم و او جلوتر رفت چند دقیقه بود 🔆 وقتی به صحن انقلاب رسیدم، حال و هوای مرضیه دیدنی بود یک گوشه ایستاده بود به گنبد نگاه می‌کرد دعا را می‌خواند و اشک‌های عاشقانه‌اش نشان از یک آرامش واقعی داشت . . . 🌸🌱 ✋🌸 اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری اَلصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃 واحد بسیج دبیرستان دوره دوم مشکوه 🇮🇷
💌 نه چشمم بارانی بود نه هوای صحن.... اما حس می‌کردم حال و هوای آسمان، فرق دارد انگار کسی باید زیر آسمان، چتر می‌گرفت حس می‌کردم ابرها دارند ناله سر می‌دهند... 🌿 به کتیبه‌های حرم نگاه کردم... یاد اذن ورود افتادم: 💕 یا ملائکه‌ الله المقربین فی هذا المشهد اینجا خانه‌ی فرشته‌های آسمان است با خودم فکر کردم شاید در آسمان روضه‌ای‌برپاست... شاید برای همین است که آسمان، اینقدر غم دارد... ⛅️ گوشه‌ی صحن در همان هوای بیقرار 💔 به جای همه زیارت کردم... حالا روضه‌ی فرشته‌ها شلوغ‌تر شده بود... ✋🌸 اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری اَلصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃 واحد بسیج دبیرستان دوره دوم مشکوه 🇮🇷
💌 به اولین تاکسی گفتم: نگه داشت اما تا حرم هیچ نگفت... گفتم چقدر شد؟ گفت: با سه تا بچه یتیم، گفتم یا امام رضا(ع)، 🙏 ماشین قسطی می‌خوام... ماشین خریدم نذر کردم در هر مسیری، کسی بگوید حرم 🌿 بی مزد می‌برمش . . . پیرزن گاز داد و رفت . . . 🚕💜 ✋🌸 اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری اَلصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃 واحد بسیج دبیرستان دوره دوم مشکوه🇮🇷
💌 با چمدانی که باید به امانات می‌سپردم، سوار اتوبوس شدم همین اتوبوسهای شهری که می‌رسانندت درست روبروی حرم...💛 شلوغ نبود، اما خب بعد از من، صندلی‌ها پر شد؛ نشسته بودم روی صندلی سمت شیشه، 💕 که خانمی قدخمیده سوار اتوبوس شد _ پیدا بود ایستادن برایش سخت است_ کمی مردّد بودم که بنیشنم یا با این چمدان بلند شوم تا بنشیند... بلند شدم... پیرزن لبخند روی لبش نشست؛ چندتا دعا کرد و گفت: دخترم، اَجرت با امام رضا(ع)... 🌱 💜 اجرم با امام رضا(ع)...؟ چه دعای خاصی... چه دعای بزرگـــی... خوش به حال من اگر مزد کار کوچکم، با امام مهربان باشد . . . 😍 ✋🌸 اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری اَلصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃 @meshkatbasij🕊 واحد بسیج دبیرستان دوره دوم مشکوه🇮🇷
💌 مثلا یک شعر بخوانم...😍 نه نه... یک متن ساده‌ی قشنگ...😌 نه... متن که نمی‌شود! یک جمله عاشقانه‌ی خوب...😇 نه.... اصلا حرف‌هایم را بنویسم...🤔 بعد از ایــــنهمه مدت حالا که قرار شده بود حرم برویم 🔆 دلم می‌خواست اولین بار که روبروی ضریح می‌روم، یک طور ویژه به امام خوبم سلام بدهم... توی ذهنم کلی جمله آماده کردم... 🦋اما امروز... همین که چشمم به ضریح افتاد همه چیز عوض شد... چشم‌هایم آنقدر بارانی شد که دیگر ⛅️ نمی‌توانستم چیزی بگویم... 🌿 با همان چشم پر از اشک عــاشقانه‌تر از همیشه فقط همین را گفتم: سلام آقا... اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری اَلصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃 @meshkatbasij🎀
💌 با تمام غلبمم❤️ دوسطت دارم... امام رضای محربان من... راستش 🍁 انقدر غلط و غلوط داشت که نمی‌دانستم نامه‌اش را چکار کنم... اما خب، نمی‌خواستم دلش بشکند... کودک کار بود و دم ترمینال 🔆 همین که فهمید مسافر مشهدم اصرار کرد برای امام رضا(ع) نامه‌ای بنویسد، تا ببرم حرم و بگویم دلش می‌خواهد زیارت بیاید... توی حرم نامه در دستم بود؛ 💚 روبروی ضریح ایستادم... نامه را آرام آرام زمزمه کردم و تا می‌توانستم برایش دعا کردم... برای دخترکی که دلش امام رضایی بود... اما تا حالا حرم را ندیده بود . . . ✋🌸 اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری اَلصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃 واحد بسیج دبیرستان دوره دوم مشکوه🇮🇷