♥
ꪶⅈ𝕜ꫀ
- #داستانك🪐🌱>>>
#یکروایتعاشقانه🫀*
قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ، نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم .. کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن . ولی من باز باهاش قهر بودم؛ کتاب را گذاشت کنار و به من نگاه کرد و گفت : غزل تمام ، نمازش تمام ، دنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد . باز هم بھش نگاه نکردم! اینبار پرسید : عاشقمۍ؟ سکوت کردم؛ گفت:عاشقم گرنیستی لطفیبکن نفرت بورز بیتفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند!
دوباره با لبخند پرسید : عاشقمۍ مگه نه؟ گفتم : نه! گفت :تو نه میگویی و پیداست میگوید دلت آری ، ك این سان دشمنی یعنۍ ك خیلی دوستم داری :)!
زدم زیر خنده و روبروش نشستم دیگر نتوانستم به ایشان نگویم ك وجودش چقدر آرامش بخشہ .. بهش نگاه کردم و از تہ دل گفتم:خداروشکر کہ هستۍ ♥️:)