┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
هفته گذشته به مناسبت سالگرد روحانی شهید سعید بیاضی زاده میهمان خانواده شهید بیاضی زاده و مردم میهمان نواز انار بودیم
مردم کرمان واقعا در میهمان نوازی زبان زد هستند.
وقتی وارد شهرستان انار شدیم خیلی از مردم التماس دعا میگفتند و اینکه سلام ما را به شهید برسانید......
به خانمی که این مدت زحمت هماهنگی برنامه ها را میکشیدند گفتم ما همیشه خانوادگی و چهار نفره مسافرت میرویم .
روز بعد که برای برنامه ای به یکی از روستاهای شهرستان انار میرفتیم
در حین صحبت ، این خواهر عزیز فرمودند خانم صدرزاده شما که دیروز گفتید ما هر جا برویم چهار نفره میرویم من دائم احساس میکردم شهید حضور دارند،
دیشب برای من ثابت شد وقتی همسرم هدیه شما را دادند که من به مراسم بیاورم تا نگاه کردم دیدم تعداد هدیه ها چهارتاست .
این را تعریف می کردند و اشک در چشمشان حلقه می زد .
بعد از مراسم منزل یکی از دوستان بودیم در حیاط، یک درخت انار داشتند رفتند و از درخت انارِ منزلشان برایمان انار چیدند وقتی به انار ها نگاه میکردم به دوستمان گفتم دیدید باز هم چهارتا شد... .
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@mesle_mostafa
بیت شهدای شهرستان انار
مراسم سالگرد شهید سعید بیاضی زاده
شهید بیاضی زاده متولد سال ۷۳ بود
در سن ۲۲سالگی
در ۲۲ مهر ماه سال ۹۵ در سوریه به شهادت میرسد .
وقتی با پدر و مادر شهید به مزارشهیدشان رفتیم پدر شهید فرمودند این مزار برادرم که در جنگ شهید شده و پیکر او بعد از ۱۵ سال باز گشت و این هم مزار برادر زاده ام که با هم هم کلاس بودیم
وقتی ایشان تعریف میکردند من فقط شرمنده بودم و شرمنده تر میشدم
که برای این انقلاب خون ها ریخته شده و خون دلها خورده شده
@mesle_mostafa
گرگها خوب بدانند ، در این ایل غریب
گر پدر رفت ، تفنگ پدری هست هنوز
گر چه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گهواره چوبی پسری هست هنوز
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
آقا مصطفی عادت داشتند تمام نمازها رو مسجد میخوندن حتی نماز صبح
و روی این مسئله تاکید داشتند و گاها که میگفتم حالا که خوابت میاد امروز نماز رو خونه بخون قبول نمیکردند.
از زمانی که اخبار سوریه رو شنیدن ورزش رو جدی تر و حرفه ای تر دنبال میکردن مثل غواصی و...
با بچه های پایگاه و دوستانشون قرار میگذاشتن بعد از نماز صبح ورزش کنند.
این ورزش کردن حتی وقتی از سوریه بر میگشتن هم ادامه داشت
با تمام سختی و حتی با مجروحیت ورزش کردن ترک نمیشد
یک روز گفتم شما مجروحی ضروریه برید ورزش؟
گفتند: علاوه بر این که ورزش برای سلامت جسم تاکید شده
الان ضروریه من ورزش کنم تا جسمم قوی باشه که نکنه توی جنگ با دشمنان اسلام بخاطر ضعف و ناتوانی جا بمونم
اگر بچه های بسیج هم با خودم میبرم برای اینکه هر کدوم از این بچه ها قوی بشن برای سپاه اسلام...
من هم که دیدم آقا مصطفی انقدر مصمم هستند برای ورزش کردن و آماده شدن برای اسلام و جنگ با کفار
هدیه روز مرد سال ۹۴براشون این لباس ورزشی رو هدیه خریدم.
و هنوز این لباس ورزشی توی کمد لباسشان آویزانِ
به امید اینکه
اول خود آقا مصطفی ان شاءالله با ظهور آقا بیان و استفاده کنند
دوم ان شاءالله آقا محمد علی بزرگ بشن و این لباس رو تن کنند و قدرتمند و نیرومند بشن برای سپاه اسلام
برای سپاه امام زمان عج
ان شاءالله
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@mesle_mostafa
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ﺍﺯ ﺍینجا ڪہ هستـﻢ...
ﺗﺎ ﺁنجا ڪہ هستے؛
ﻭﺟﺐبہوﺟﺐدلتنگم!💔
دست ما رو بگیر
رفیق 😭بی ریاااا😭
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
۱۹ شهریور سال ۹۴ وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم تا ما از سوریه برگردیم آقا مصطفی حلقه نقره ای که تازه خریده بودم نگاه کرد و گفت این ست هم داره ؟
گفتم بله حلقه رو از دستم درآورد گذاشت دست خودش و با لبخند همیشگی و پر از محبت گفت رفتی ایران ستش رو برای خودت بخر .
گفتم خب دوباره مثل ۷ یا ۸ حلقه قبلی گم میشه گفت نه قول میدم مراقبش باشم .
چند روز بعد از برگشت ما به ایران پیام داد و از من پرسید رفتی ست حلقه رو بخری؟
گفتم بله
بعد این عکس رو برام فرستاد و نوشت دقت کردی حلقه رو هنوز دارم ،گم نکردم.
این عکس برای همه فقط یه عکسه ولی برای من یه نشونه از یه خوش قولی از خوش قولی های همیشه آقا مصطفی ست
آقا مصطفی عادت نداشت خیلی قول بده اما
اگر میگفت قول میدم من مطمئن بودم۱۰۰ در۱۰۰ انجام میده
و اوج خوش قولی آقا مصطفی آنجا بود که بعد از شهادتش
وقتی شهید عطایی ساک آقا مصطفی رو آوردند
ساک رو که باز کردم
دیدم حلقه آقا مصطفی کج شده اما لای وسایل پیچیده شده بود
شهید عطایی تعریف کردند شب عملیات حلقه رو از دستش در آورده که نکنه تو عملیات حلقه گم بشه 😭
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
شب اول آبان سال ۹۴
شبی که برای ما پر از اضطراب و دلهره بود
اما برای آقا مصطفی سراسر آرامش و صحبت ها و وصیت ها
وقتی میشنیدم از فردی که آقا مصطفی برایشان وصیت کرده بود
هر کدام از آن وصیت ها شاید برای آرامش من بود ،برای محکم شدن در این مسیر
وصیت کرده بود که بعد از شهادت با همسرم در معراج دیدار خصوصی داشته باشم......
و مثل فردایی ...............😭
هر شبم دل ز فراق تو بسوزد صد بار
باز گویم که از این سوخته تر میبایست......
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
شب وقتی اومد خونه یه برگه ای آورد و گفت:عزیز این مال شماست امضاء کن نگاه کردم دیدم مبایعه نامه
گفتم:این چیه گفت:خونه رو به نام شما کردم (یه خونه ۱۲۰متری توی فردوسیه شهریار)گفتم:چرا
گفت:نتونستم مهریه ت رو بدم گفتم حداقل یه مقدار از مهریه ت رو داده باشم
من هم که دائم هراس داشتم که آقا مصطفی سوریه میره نکنه میخواد حق وحقوق ها را پرداخت کنه اینطوری آماده بشه برای شهادت این کار آقا مصطفی اضطراب منو بیشتر میکرد .من هم مبایعه نامه رو گذاشتم داخل کشو گفتم:مگه من حرفی از مهریه زدم خندید گفت:نه ولی این دین شماست گردن من .
چند ماه بعد وقتی از سوریه برگشت یه روز گفتم:آقا مصطفی ما که اینجا مستاجریم ما که میخواهیم کهنز باشیم اون خونه ی فروسی رو بیا تبدیل به احسن کنیم بفروشیم و داخل کهنز خونه بخریم دیگه مستاجر نباشیم چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:آفرین تبدیل به احسنش کنیم.
یه شب وقتی از هیئت برگشت من داشتم توی آشپزخونه سفره شام رو آماده میکردم دیدم اومد داخل آشپزخونه و خیلی آروم گفت:عزیز برات خونه خریدم باتعجب نگاش کردم !گفتم خونه؟؟
گفت:آره خونه رو فروختم با پولش برات یه خونه خریدم گفتم:خب خونه رو فروختی باشه اما خونه میخواستی بخری میذاشتی من بیام انتخاب کنم
من میخوام توش زندگی کنم...
گفت:آخه این خونه با همه خونه ها فرق داره هر کسی وارد خونه شما بشه ذکر خدا و اهل بیت علیهم السلام رو بگه به وسعت خونهی شما اضافه میشه .
من هم که آقا مصطفی رو میشناختم
گفتم:خب بفرمایید هنر نمایی جدیدتون چیه ...!؟
با صدای بلند خندید گفت خوشم میاد زود متوجه میشی و مچ آدم رو میگیری.
@mesle_mostafa
گفت:خونه رو فروختم با پول خونه کانکس خریدم بذاریم گوشه پارک (پارک پیامبر اعظم که الان مردم کهنز به پارک شهدای گمنام میشناسن) امروز هم قرار داد بستم که بیان درستش کنن.بعد هم برای اینکه من آروم بشم گفت:چون خونه مال تو بود همه ثوابش هم مال تو من هیچی نمیخوام
گفتم:خب بعد خودمون ؟.......
گفت:خدای ما هم بزرگه
گفتم:مصطفی جان بعد از این همه شکست مالی اون خونه تنها سرمایه زندگی ما بود.گفت:خب ما هم سرمایه گذاری بزرگتری کردیم
گفتم:آخه ما مستاجریم
گفت:خب خدا بیشتر بهمون میده مگه تا حالا نداده؟گفتم:خب میخواستی این کار رو کنی چرا تو پارک اونجا که امنیت نداره انقدر معتاد زیاده مردم نمی تونن برن اونجا
گفت:برای همین اونجا رو انتخاب کردم که یه پایگاه تربیتی باشه بچه بسیجی ها و مذهبی ها رفت و آمد کنند اینطوری محیط تمیز بشه اصلا کانکس رو هم گوشه پارک که محل تجمع معتاد ها بود گذاشتم.
گفتم:آخه پارک؟
ما چند ساله کار فرهنگی کردیم میدونیم اونجا جواب نمیده
یه نگاهی کرد وگفت:من و تو مامور به انجام وظیفه ایم نتیجه هیچ ربطی به ما نداره نتیجه باخداست.
بعد از اینکه کانکس راه اندازی شد هیئت حضرت ابوالفضل علیه السلام روداخل کانکس برگزار میکرد و از استقبال جوان ها و نوجوان ها خوشحال بود. چون استقبال زیاد بود با باقی پول خونه مصالح خرید
به بچه های بسیج گفت بیاید با هم یه سوله درست کنیم که بتونیم برنامه های بیشتری برگزار کنیم
یه سوله بزرگ ساختن کنار این کانکس و اسمش رو گذاشتن شهدای گمنام و بعد پایگاه امام روح الله (ره)را به اونجا منتقل کردند.
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@mesle_mostafa