8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای نذر آقا محمدعلی به روایت آقامصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
وقتی روز خواستگاری مطرح شد که من میخوام برم سرکار، اولین سوالی که پرسید؛چه کاری؟گفتم معلمی ؛
گفت:خوبه اتفاقا،شاید تنها کاری که هیچ مشکلی ندارم همسرم وارد این شغل بشه معلمیه.
بعد از چند سال وقتی فاطمه خانم خیلی کوچیک بود یه روز بهش گفتم :بهم پیشنهاد شده برم مدرسه.
با خوشحالی گفت حتما برو.
گفتم با بچه که نمی تونم برم.
گفت :نگران نباش،من کارم آزاده میتونم ساعت هام رو طوری تنظیم کنم،شما که نیستی پیش فاطمه میمونم،بعد که اومدی من میرم سرکار.
خیلی خوشحال شدم .
روزهایی که من مدرسه بودم وقتی بر می گشتم انقدر پدر دختری بازی کرده بودن،تمام خونه با اسباب بازی فرش شده بود.
گاهی من که می اومدم،با فاطمه میرفتن پارک که من بتونم به کارهام برسم.
خیلی از اوقات می نشست کنارم ،میگفت از مدرسه چه خبر منم از کلاس و مدرسه صحبت میکردم،از سوالات و مشکلات بچه ها براش تعریف میکردم.
یه روز داشتم از رفتار بچه ها و مشکلاتشون میگفتم.
گفت:میای معامله کنیم؟
_چه معامله ای ؟
گفت:اجر و ثواب این ساعت هایی که مدرسه ای، رو بده به من ،منم تمام اجر کار فرهنگی م رو میدم به شما؟
_۸سال در برابر ۲ سال؟
گفت دو سال نه،یه روز؛
نمیدونی این کاری که شما میکنی چه اجری داره ؟بچه ها تاثیر پذیری شون از معلم خیلی زیاده؛کاری که شما میکنی توی چند ساعت ،منه مربی باید چند سال کار کنم که این نتیجه رو بده.
با یه حساب سر انگشتی میبینی که من ضرر نمیکنم 😀
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
روز ۱۳ اردیبهشت بعد از خواندن خطبه ی عقد من رو رسوند جایی من که از ماشین پیاده شدم،گفت: الان اذانِ تا شما آماده بشید من میرم مسجد .
مادر آقا مصطفی گفت:کلی مهمون داریم همه منتظر شما هستن .
اصلا مهمون ها هیچی خانمت رو میذاری بری مسجد؟
با لبخندی گفت: مامان جان
مسجد که روز عقد و غیر عقد نداره
نماز جماعت که جشن و دامادی و....نداره .
من بعد نماز سریع میام دنبال شما
بعد ها تعریف میکرد که اون شب وقتی رفته بود مسجد خیلی ها بهش گفته بودن بابا شب عقد هم میای مسجد ؟
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
جمعه ۱۴ اردیبهشت فردای عقد صبح زود پیام داد میای بریم نماز جمعه؟
گفتم : چشم،آقا مصطفی اومد دنبالم؛
فکر میکردم با ماشین برادرش اومده. وقتی دیدم پیاده ست!گفتم با تاکسی میریم؟گفت :نه،هوای بهاری ،پیاده میریم.با تعجب نگاهش می کردم.
گفت: اذیت میشی ؟گفتم: یکم طولانیه
گفت :خوبه دیگه کلی با هم حرف میزنیم.از خونه ما تا محل برگزاری نماز جمعه حدودا ۴ کیلومتر بود.حرکت کردیم از مسیر خیابون درختی رفتیم دوطرف خیابون درخت بودشاخه های درختان در هم تنیده بودو حالت طاق مانند درست شده بود و جوی آبی که در دوطرف پای درخت ها جاری بود .
درختهایی با برگهای سبز روشن و صدای پرنده ها این مسیر رو فوق تصور زیبا کرده بود.
من هم برای اولین بار در کنار آقا مصطفی قدم میزدم و خیلی هم خجالت می کشیدم.آقا مصطفی دید که من حرفی نمیزنم شروع کرد،دیشب خوب بود مراسم نه؟مهمان ها خیلی زحمت کشیده بودن از شمال این همه راه اومده بودن.بعد گفت:شما حرفی نمیزنی؟
مونده بودم چی بگم!از سوالهای معمولی شروع کردم.چه رنگی دوست داری ؟
چه غذایی دوست داری؟
گفت:شاید آدم از رنگی بیشتر خوشش بیاد اما اینها ارزش دوست داشتن نداره.
آدمها هستن که دوستشون داریم .دوست داریم کنارشون باشیم باهاشون راه بریم.
در حال صحبت بودیم ، آشناها و همسایه هایی که با ماشین میرفتن سمت نماز جمعه اگر ماشین جا داشت توقف میکردن که سوار شید با هم میریم ،چرا پیاده ،مسیر طولانیه؟
اگر هم که جا نداشتن بوق میزدن.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
بعد از نماز جمعه چند نفر از دوستان آقا مصطفی خواستن که با ماشینشون برگردیم
اما آقا مصطفی قبول نکردند و برگشت هم پیاده برگشتیم .وقتی رسیدیم ،آقا مصطفی گفت:این جک رو شنیدی؟بسیجی با نامزدش میره نماز جمعه؟
ما امروز ثابت کردیم .😁
وقتی برگشتیم توی حیاط خونه پدر آقا مصطفی نشستیم و این عکس رو خواهرآقا مصطفی از ما گرفتن.
آقا مصطفی خیلی مقید بودند به غسل جمعه و نماز جمعه.
از سوریه تماس میگرفتن
بچه ها رو حتما ببر حموم که غسل جمعه براشون ملکه بشه .
همیشه حدیث امیرالمومنین علیه السلام برای نماز جمعه رو میگفت.
هر کس سه هفته پشت سر هم بدون عذر نماز جمعه نره اهل نفاقه.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
روز شهادت امام صادق علیه السلام
سال ۹۴ روز سه شنبه ۲۰ مرداد ماه بود
قرار بود دوتا شهید گمنام برای خاک سپاری بیارن فردوسیه .پدرم زنگ زد گفت میریم خاک سپاری شهدا میای؟
گفتم:اجازه بدید زنگ بزنم از آقا مصطفی اجازه بگیرم.
زنگ زدم؛آقا مصطفی گفت:میخوام بیام نمیدونم میرسم ولی شما حتما برو منم تونستم میام.
گفتم سفره صبحانه پهن می رسی بیای صبحانه بخوری یا جمع کنم .
گفت نه میام صبحانه میخورم بعد میام مراسم .
کل مراسم فقط برای سلامتی و طول عمر آقا مصطفی دعا می کردم.
بعد مراسم زنگ زدم آقا مصطفی،گفت:خونه م کارم طول کشید نرسیدم بیام،شما بیاید خونه.
برگشتم خونه دیدم آقا مصطفی تو
آشپز خونه نشسته و سفره صبحانه هنوز پهنِ
گفتم:چرا اینجا نشستی؟
گفت :اومدم صبحانه بخورم.
گفتم:صبحامه که نمیخوری!
خندید گفت:همین جوری نشستم.
خنده آقا مصطفی خاص بود.رفتم داخل اتاق دیدم در کمد نیمه بازه ،کنجکاو شدم رفتم سراغ ساکهای آقا مصطفی.
این مدت که سوریه میرفت و مجروح میشد هربار از بیمارستان ساک میدادند
این ساکها یک شکل بود مشکی با نوشته طوسی.من هم تمام ساکها رو یکجا گذاشته بودم .شروع کردم به شمارش ساک
۱،۲،۳،۴
مجدد شمردم چهارتا ساک بود
ما ۵ ساک بیمارستان داشتیم .با لبخندی از سر شیطنت جلوی در آشپزخونه ایستادم
گفتم:شما ساک جمع کردی درسته؟
با لبخندی که همیشه برای انکار کارها میزد گفت: نه
گفتم:شما ساک جمع کردی.خندید گفت:کی گفته!
گفتم:مصطفی تو ساک جمع کردی؛
با صدای بلند خندیدوگفت:من باید برم وزارت اطلاعات بگم خانمم یه نیروی اطلاعاتیِ عالیه
استعدادش هدر میره.
تو رو خدا بگو از کجا فهمیدی؟گفتم:ساک بیمارستان ۵ تا بود الان رفتم شمردم ۴ تا تو کمد بود؛
گفت خوش انصاف حالا چرا ساک ها رو میشماری؟
گفتم:در کمد باز بود شک کردم که چیزی با عجله برداشتی و در رو نبستی.
گفت:میخواستم یه بار درست برم
نرم اونجا مثل هر بار از آماد جوراب و زیر پوش بگیرم🫣
با خواهش گفتم حالا ساک کجاست؟
گفت:دادم بچه ها بردن پادگان.
بغض کردم میخواهی دوباره بری ؟
گفت:نه حالا هستم
فقط ساک رو دادم پادگان.
به شدت به گریه حساس بود.شروع کرد به شوخی و خنده تا جو ناراحتی و گریه رو عوض کنه کلی با بچه ها بازی کرد.مادرم زنگ زد،میاد ناهار بریم بیرون؟آقا مصطفی سریع قبول کرد.
توی مسیر گفتم:انقدر حرف از رفتن میزنی فکر منو کردی؟میدونی سری قبل چقدر با دوتا بچه اذیت شدم؟دوتا بچه هیچ نگرانی حال تو داغونم کرد.
گفت:خدا بزرگه نگران نباش،فکر هیچ چیزی رو نکن منم که سالم بر میگردم.
گفتم یه چیزی بگم باور میکنی؟دلم برای اون زندگی بدون استرسمون که تمام وعده ها رو کنار هم سر سفره بودیم تنگ شده
زندگی بعد از شهادت ما از لحظه خبر شهادت شروع شد، وقتی ما رفتیم معراج شهدا، پیکر آقا مصطفی، هشت روز بعد به ایران رسیده بود، پیکر تغییر شکل داده بود و دهان و چشمها باز شده بود و توی دهان و بینی آقا مصطفی پر از پنبه بود؛ اون لحظه من با دو بچه شش ساله و شش ماهه؛آقا محمد علی شش ماهه که چیزی متوجه نمیشد؛ اما فاطمه خانم شش ساله تا پیکر رو دید با ترس عقب عقب رفت و گفت این بابای من نیست. وقتی به مسئولین معراج گفتیم میشه پیکر را طوری درست کنید که فاطمه خانم بتونه باباش رو ببینه، گفتند نه نمیشه،پیکر این مدت توی سردخونه خوبی نبوده.
آقا مصطفی توی دانشگاه آزاد تهران مرکز درس میخواند،با درخواست دانشگاه آزاد بعد از معراج، پیکر رو برای تشییع بردیم دانشگاه.
آنشب که برگشتیم خونه، فاطمه خانم تا صبح نخوابید، همهاش گریه میکرد و میگفت بابای من نبود.
فردا صبح ساعت هفت و نیم از معراج زنگ زدند که بابای فاطمه برای فاطمه و مامانش دعوتنامه خصوصی فرستاده؛ ما تقریبا ساعت ۹ صبح رفتیم معراج، وقتی داشتیم میرفتیم معراج، فاطمه خانم به دایش گفت میخوام برای بابا مصطفام دسته گل بگیرم، دسته گل گرفتیم و رفتیم معراج شهدا؛ به محض اینکه وارد شدیم و پیکر را آوردند، روی پیکر را باز کردند، دیدیم که دیگه توی دهان و بینی آقا مصطفی پنبه نیست. فاطمه خانم آهسته اومد جلو دسته گل روگذاشت کنار بابا و چند لحظهای آنجا نشست.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
موقع برگشت،گفت: «دایی هر وقت بابای من عمیق میخوابید، اینجور میخوابید چشماش یکمی باز بود».
آنجا فاطمه بابایش رو شناخت و قبول کرد.
از مسئولین معراج پرسیدم شما دیشب گفتید نمیشه کاری کرد؛
گفتند حاج خانم دیشب بعد از دانشگاه دیدیم پیکر پس از هشت روز خونریزی کرده و مجبور شدیم. مجدد پیکر رو غسل بدیم .
موقع غسل به بچه ها گفتم :پیکر آقا مصطفی بهخاطر دخترش خونریزی کرده؛ پس پیکر رو طوری آماده کنید که دخترش قبول کنه،پنبه ها رو از بینی و دهان بیرون آوردیم .
تا فاطمه خانم باباش رو اینجوری ببینه.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
وقتی که قرار بود خبر شهادت روبه فاطمه خانم بدیم، شب عاشورا، من با علم به اینکه حدیث قدسی داریم که خداوند میفرمایند مردی از خانوادهای برود سرپرست خانواده ش خودم میشوم، آنجا توی دلم گفتم خدایا شما سرپرست ما هستی. ما قبلا با واسطه از شما میخواستیم، اما الان دیگه شما مستقیما سرپرست من و بچههام هستید .
آنشب به هرکس گفتیم خبر شهادت رو به فاطمه خانم بدید،چون همه شدت علاقه فاطمه خانم به باباش رو می دونستند هیچ کسی قبول نکرد؛خودم باید به فاطمه خانم میگفتم.
چون خونه خیلی شلوغ بود فاطمه رو برده بودیم خونه یکی از دوستان، وقتی اومد خونه بردمش توی اتاق نشوندم روی پاهام،
گفتم: ((مامان میخوام یک خبر خوش بهت بگم.))
گفت:((چی مامان؟))
گفتم:((مامان تا حالا که بابا مصطفی سوریه بود اگر اتفاقی میافتاد چطوری به بابا میگفتی؟))
گفت: ((صبر میکردیم بابا بیاد،یازنگ میزدیم .))
گفتم: ((خبر خوش من اینه که دیگر نیاز نیست به بابا زنگ بزنی یا منتظر بمونی بیاد خونه تا بهش بگی چی شده از این به بعد هر اتفاقی برات بیفته، همانجا و همان ثانیه بابا هست ومتوجه میشه؛))
تا این رو گفتم این بچه شش سال لبخند تلخی زد و گفت: ((مامان؛ بابا شهید شده؟))
گفتم: ((بله عزیزم،اما از این به بعد بیشتر کنارته ،مراقبته،دیگه همیشه پیشت هست.))
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa