┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
روز ۱۳ اردیبهشت بعد از خواندن خطبه ی عقد من رو رسوند جایی من که از ماشین پیاده شدم،گفت: الان اذانِ تا شما آماده بشید من میرم مسجد .
مادر آقا مصطفی گفت:کلی مهمون داریم همه منتظر شما هستن .
اصلا مهمون ها هیچی خانمت رو میذاری بری مسجد؟
با لبخندی گفت: مامان جان
مسجد که روز عقد و غیر عقد نداره
نماز جماعت که جشن و دامادی و....نداره .
من بعد نماز سریع میام دنبال شما
بعد ها تعریف میکرد که اون شب وقتی رفته بود مسجد خیلی ها بهش گفته بودن بابا شب عقد هم میای مسجد ؟
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
جمعه ۱۴ اردیبهشت فردای عقد صبح زود پیام داد میای بریم نماز جمعه؟
گفتم : چشم،آقا مصطفی اومد دنبالم؛
فکر میکردم با ماشین برادرش اومده. وقتی دیدم پیاده ست!گفتم با تاکسی میریم؟گفت :نه،هوای بهاری ،پیاده میریم.با تعجب نگاهش می کردم.
گفت: اذیت میشی ؟گفتم: یکم طولانیه
گفت :خوبه دیگه کلی با هم حرف میزنیم.از خونه ما تا محل برگزاری نماز جمعه حدودا ۴ کیلومتر بود.حرکت کردیم از مسیر خیابون درختی رفتیم دوطرف خیابون درخت بودشاخه های درختان در هم تنیده بودو حالت طاق مانند درست شده بود و جوی آبی که در دوطرف پای درخت ها جاری بود .
درختهایی با برگهای سبز روشن و صدای پرنده ها این مسیر رو فوق تصور زیبا کرده بود.
من هم برای اولین بار در کنار آقا مصطفی قدم میزدم و خیلی هم خجالت می کشیدم.آقا مصطفی دید که من حرفی نمیزنم شروع کرد،دیشب خوب بود مراسم نه؟مهمان ها خیلی زحمت کشیده بودن از شمال این همه راه اومده بودن.بعد گفت:شما حرفی نمیزنی؟
مونده بودم چی بگم!از سوالهای معمولی شروع کردم.چه رنگی دوست داری ؟
چه غذایی دوست داری؟
گفت:شاید آدم از رنگی بیشتر خوشش بیاد اما اینها ارزش دوست داشتن نداره.
آدمها هستن که دوستشون داریم .دوست داریم کنارشون باشیم باهاشون راه بریم.
در حال صحبت بودیم ، آشناها و همسایه هایی که با ماشین میرفتن سمت نماز جمعه اگر ماشین جا داشت توقف میکردن که سوار شید با هم میریم ،چرا پیاده ،مسیر طولانیه؟
اگر هم که جا نداشتن بوق میزدن.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
بعد از نماز جمعه چند نفر از دوستان آقا مصطفی خواستن که با ماشینشون برگردیم
اما آقا مصطفی قبول نکردند و برگشت هم پیاده برگشتیم .وقتی رسیدیم ،آقا مصطفی گفت:این جک رو شنیدی؟بسیجی با نامزدش میره نماز جمعه؟
ما امروز ثابت کردیم .😁
وقتی برگشتیم توی حیاط خونه پدر آقا مصطفی نشستیم و این عکس رو خواهرآقا مصطفی از ما گرفتن.
آقا مصطفی خیلی مقید بودند به غسل جمعه و نماز جمعه.
از سوریه تماس میگرفتن
بچه ها رو حتما ببر حموم که غسل جمعه براشون ملکه بشه .
همیشه حدیث امیرالمومنین علیه السلام برای نماز جمعه رو میگفت.
هر کس سه هفته پشت سر هم بدون عذر نماز جمعه نره اهل نفاقه.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
روز شهادت امام صادق علیه السلام
سال ۹۴ روز سه شنبه ۲۰ مرداد ماه بود
قرار بود دوتا شهید گمنام برای خاک سپاری بیارن فردوسیه .پدرم زنگ زد گفت میریم خاک سپاری شهدا میای؟
گفتم:اجازه بدید زنگ بزنم از آقا مصطفی اجازه بگیرم.
زنگ زدم؛آقا مصطفی گفت:میخوام بیام نمیدونم میرسم ولی شما حتما برو منم تونستم میام.
گفتم سفره صبحانه پهن می رسی بیای صبحانه بخوری یا جمع کنم .
گفت نه میام صبحانه میخورم بعد میام مراسم .
کل مراسم فقط برای سلامتی و طول عمر آقا مصطفی دعا می کردم.
بعد مراسم زنگ زدم آقا مصطفی،گفت:خونه م کارم طول کشید نرسیدم بیام،شما بیاید خونه.
برگشتم خونه دیدم آقا مصطفی تو
آشپز خونه نشسته و سفره صبحانه هنوز پهنِ
گفتم:چرا اینجا نشستی؟
گفت :اومدم صبحانه بخورم.
گفتم:صبحامه که نمیخوری!
خندید گفت:همین جوری نشستم.
خنده آقا مصطفی خاص بود.رفتم داخل اتاق دیدم در کمد نیمه بازه ،کنجکاو شدم رفتم سراغ ساکهای آقا مصطفی.
این مدت که سوریه میرفت و مجروح میشد هربار از بیمارستان ساک میدادند
این ساکها یک شکل بود مشکی با نوشته طوسی.من هم تمام ساکها رو یکجا گذاشته بودم .شروع کردم به شمارش ساک
۱،۲،۳،۴
مجدد شمردم چهارتا ساک بود
ما ۵ ساک بیمارستان داشتیم .با لبخندی از سر شیطنت جلوی در آشپزخونه ایستادم
گفتم:شما ساک جمع کردی درسته؟
با لبخندی که همیشه برای انکار کارها میزد گفت: نه
گفتم:شما ساک جمع کردی.خندید گفت:کی گفته!
گفتم:مصطفی تو ساک جمع کردی؛
با صدای بلند خندیدوگفت:من باید برم وزارت اطلاعات بگم خانمم یه نیروی اطلاعاتیِ عالیه
استعدادش هدر میره.
تو رو خدا بگو از کجا فهمیدی؟گفتم:ساک بیمارستان ۵ تا بود الان رفتم شمردم ۴ تا تو کمد بود؛
گفت خوش انصاف حالا چرا ساک ها رو میشماری؟
گفتم:در کمد باز بود شک کردم که چیزی با عجله برداشتی و در رو نبستی.
گفت:میخواستم یه بار درست برم
نرم اونجا مثل هر بار از آماد جوراب و زیر پوش بگیرم🫣
با خواهش گفتم حالا ساک کجاست؟
گفت:دادم بچه ها بردن پادگان.
بغض کردم میخواهی دوباره بری ؟
گفت:نه حالا هستم
فقط ساک رو دادم پادگان.
به شدت به گریه حساس بود.شروع کرد به شوخی و خنده تا جو ناراحتی و گریه رو عوض کنه کلی با بچه ها بازی کرد.مادرم زنگ زد،میاد ناهار بریم بیرون؟آقا مصطفی سریع قبول کرد.
توی مسیر گفتم:انقدر حرف از رفتن میزنی فکر منو کردی؟میدونی سری قبل چقدر با دوتا بچه اذیت شدم؟دوتا بچه هیچ نگرانی حال تو داغونم کرد.
گفت:خدا بزرگه نگران نباش،فکر هیچ چیزی رو نکن منم که سالم بر میگردم.
گفتم یه چیزی بگم باور میکنی؟دلم برای اون زندگی بدون استرسمون که تمام وعده ها رو کنار هم سر سفره بودیم تنگ شده
زندگی بعد از شهادت ما از لحظه خبر شهادت شروع شد، وقتی ما رفتیم معراج شهدا، پیکر آقا مصطفی، هشت روز بعد به ایران رسیده بود، پیکر تغییر شکل داده بود و دهان و چشمها باز شده بود و توی دهان و بینی آقا مصطفی پر از پنبه بود؛ اون لحظه من با دو بچه شش ساله و شش ماهه؛آقا محمد علی شش ماهه که چیزی متوجه نمیشد؛ اما فاطمه خانم شش ساله تا پیکر رو دید با ترس عقب عقب رفت و گفت این بابای من نیست. وقتی به مسئولین معراج گفتیم میشه پیکر را طوری درست کنید که فاطمه خانم بتونه باباش رو ببینه، گفتند نه نمیشه،پیکر این مدت توی سردخونه خوبی نبوده.
آقا مصطفی توی دانشگاه آزاد تهران مرکز درس میخواند،با درخواست دانشگاه آزاد بعد از معراج، پیکر رو برای تشییع بردیم دانشگاه.
آنشب که برگشتیم خونه، فاطمه خانم تا صبح نخوابید، همهاش گریه میکرد و میگفت بابای من نبود.
فردا صبح ساعت هفت و نیم از معراج زنگ زدند که بابای فاطمه برای فاطمه و مامانش دعوتنامه خصوصی فرستاده؛ ما تقریبا ساعت ۹ صبح رفتیم معراج، وقتی داشتیم میرفتیم معراج، فاطمه خانم به دایش گفت میخوام برای بابا مصطفام دسته گل بگیرم، دسته گل گرفتیم و رفتیم معراج شهدا؛ به محض اینکه وارد شدیم و پیکر را آوردند، روی پیکر را باز کردند، دیدیم که دیگه توی دهان و بینی آقا مصطفی پنبه نیست. فاطمه خانم آهسته اومد جلو دسته گل روگذاشت کنار بابا و چند لحظهای آنجا نشست.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
موقع برگشت،گفت: «دایی هر وقت بابای من عمیق میخوابید، اینجور میخوابید چشماش یکمی باز بود».
آنجا فاطمه بابایش رو شناخت و قبول کرد.
از مسئولین معراج پرسیدم شما دیشب گفتید نمیشه کاری کرد؛
گفتند حاج خانم دیشب بعد از دانشگاه دیدیم پیکر پس از هشت روز خونریزی کرده و مجبور شدیم. مجدد پیکر رو غسل بدیم .
موقع غسل به بچه ها گفتم :پیکر آقا مصطفی بهخاطر دخترش خونریزی کرده؛ پس پیکر رو طوری آماده کنید که دخترش قبول کنه،پنبه ها رو از بینی و دهان بیرون آوردیم .
تا فاطمه خانم باباش رو اینجوری ببینه.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
وقتی که قرار بود خبر شهادت روبه فاطمه خانم بدیم، شب عاشورا، من با علم به اینکه حدیث قدسی داریم که خداوند میفرمایند مردی از خانوادهای برود سرپرست خانواده ش خودم میشوم، آنجا توی دلم گفتم خدایا شما سرپرست ما هستی. ما قبلا با واسطه از شما میخواستیم، اما الان دیگه شما مستقیما سرپرست من و بچههام هستید .
آنشب به هرکس گفتیم خبر شهادت رو به فاطمه خانم بدید،چون همه شدت علاقه فاطمه خانم به باباش رو می دونستند هیچ کسی قبول نکرد؛خودم باید به فاطمه خانم میگفتم.
چون خونه خیلی شلوغ بود فاطمه رو برده بودیم خونه یکی از دوستان، وقتی اومد خونه بردمش توی اتاق نشوندم روی پاهام،
گفتم: ((مامان میخوام یک خبر خوش بهت بگم.))
گفت:((چی مامان؟))
گفتم:((مامان تا حالا که بابا مصطفی سوریه بود اگر اتفاقی میافتاد چطوری به بابا میگفتی؟))
گفت: ((صبر میکردیم بابا بیاد،یازنگ میزدیم .))
گفتم: ((خبر خوش من اینه که دیگر نیاز نیست به بابا زنگ بزنی یا منتظر بمونی بیاد خونه تا بهش بگی چی شده از این به بعد هر اتفاقی برات بیفته، همانجا و همان ثانیه بابا هست ومتوجه میشه؛))
تا این رو گفتم این بچه شش سال لبخند تلخی زد و گفت: ((مامان؛ بابا شهید شده؟))
گفتم: ((بله عزیزم،اما از این به بعد بیشتر کنارته ،مراقبته،دیگه همیشه پیشت هست.))
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
پسرم یک سالش نشده بود،سال نود و هشت
سه روز بود تو تب میسوخت.
فرزند سوم هست این پسر.
به رسم پرستاری مدام کنارش بودم یا در آغوشم،یا روی پا در حال تاب دادن و خوابوندن
و مدام در حال پاشویه.
همزمان با بیمار شدن پسرم کتاب اسم تو مصطفاست بدستم رسید.
ازونجایی که هم محلی هستیم،و ازونجایی که بی نهایت شیفته ی شما و این شهید بزرگوار بودم کتاب رو با جون و دلم خوندم
با هر لحظه ش زندگی کردم.
با خنده هاتون خندیدم،با گریه هاتون اشک ریختم و با شهادت سید ابراهیم زار زدم.
آنقدر گریه کردم که از بی خوابی شب گذشته و ضعفی که داشتم خوابم برد.
پسرم که از قضا اسمش محمد ابراهیم هست،روی پاهام بود و من در همون حالت دراز کشیدم و خوابیدم.
خواب دیدم،شهید صدر زاده و خانمش با هم بالای تختی که محمد ابراهیم خوابیده روی یه تکه ابر نشستن و با هم محمد ابراهیم منو نشون میدن و تو گوش هم پچ پچ میکنن و میخندن
بعد آقا مصطفی دست تو جیبشون کردن و گلبرگ های از جنس پارچه های سبز حرم که متبرک میکنن و بدست میبندن،از اون جنس رو رو سر پسرم میریزن و باز با هم میخندن و گلبرگ سبز حرم میریزن
خیلی خواب زیبایی بود،خیلی حال خوشی داشت.
وقتی بیدار شدم متوجه شدم دو ساعته که خوابم،ترسیدم که بچه تبدارم تبش بالاتر نرفته باشه،دستمو با نگرانی گذاشتم رو پیشونیش
در کمال شگفتی دیدم بعد از سه روز تب مداوم و بی قراری بچم اصلا تب نداره و آروم خوابیده
😭😭😭
#عنایات
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فوری فوری
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
سلام و نور
برای دفع خطر و بلا از جان خادمان انقلاب ، خصوصا آقای رئیسی و تیم همراهشون که دچار سانحه شدن ، لطفا همه عزیزان فورا حدیث کسا قرائت کنند
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
«فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ. إِنَّ وَلِیِّیَ اللَّهُ الَّذِی نَزَّلَ الْکِتابَ وَ هُوَ یَتَوَلَّی الصَّالِحِینَ. فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِیَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ لْعَظِیمِ»؛
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
قربونتون برم
ما اگه خدایی ناکرده خبر بدی بشنویم،
بیشتر از اینکه نگران کشورمون باشیم.
نگران ناراحتی ها و غصه خوردن و تنهایی های شما هستیم...
انشاالله مادر به برکت دعای شما،رئیس جمهور عزیزمون و تیم همراهشون رو در سلامت کامل بهمون برگردونن.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
_چون تو را نوح است کشتیبان،
ز طوفان غم مخور
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ
شب میلاد امام رضا علیه السلام چطور خواستید؟
شهادت روزیتون شد ؟
این مزد زحمات و خستگی ناپذیرتون بود
شما که عاقبت بخیر شدید نوش جونتون
فقط نگران غم دل حضرت آقا هستیم نگران خانواده تون .
ای پسر فاطمه
سلام ما رو به سید ابراهیم برسونید.
بگید خسته ایم از این دنیا...
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بغض شهید امیرعبداللهیان در مراسم شهید ایرلو ...
خوش به سعادتتان به خاطر این عاقبت بخیری.💔
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
...
به نظر شما کدام رئیس جمهور
در دنیا می شناسید که با رفتنش
کشورهای دیگر مردم آنها و دولتها
عزای عمومی اعلام کنند
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
🌹 ﷽ 🌹
زندگی را باید از سر سطر نوشت
ما امیدوار هستیم!
انقلابی با ریشه ای محکم و رهبری ولی فقیه مسیرش را ادامه می دهد.
فراموش نکنید
فدا شدند تا ما مسیرمان را مصمم تر طی کنیم نه اینکه نا امید و خسته باشیم .
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
آروم باشید
اینها حوادث طبیعی یک راه دشوار برای رسیدن به قله است...
رو به جلو حرکت کنیم...
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
32.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
من یک طلبه محضم.
این عناوین هم مارو گول نمیزنه...❤️🩹🌱
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سید_ابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
سخنان آیت الله رئیسی و دلایل حضور ایشان در انتخابات ریاست جمهوری
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمز محبت کردن به فرزندان شهدا و شهادت چیست؟
چرا هرکسی در دل فرزندان شهدا با محبت خانه دارد عاقبتش ختم به شهادت میشود؟
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
از اولین پشتیبان ولایت مادرسادات
تا
شهدایی که ما درک شان کردیم
سر پشتیبان سر سخت ولایت بودن با عاقبت شهادت چیست؟
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
دیگَرانچونبِرَوَندازنَظَراَزدِلبِرَوَند
توچِناندَردِلمَنرَفتهکهجاندَربَدَنی..❤️🩹🌿
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
برای زایمان رفتم بیمارستان
تو راه خیلی استرس داشتم چون میخواستیم اسم کوچولومون رو محمدعلی بگذاریم و میدونستم اسم آقازاده شما هم محمدعلی هست، توراه یه فاتحه برای همسر بزرگوارتون (شهید مصطفی صدرزاده )خوندم و ازشون کمک خواستم
بهشون گفتم اسم کوچولوی ماهم محمدعلی هست، یه سَری به ما هم بزنین،داخل بیمارستان شدیم
خیلی اتفاقی وارد یکی از چند آسانسوری شدیم که خلوت تر بود
یهو دیدم عکس شهید صدرزاده
درحالیکه دارن به دوربین لبخند میزنن به شیشه آسانسوره
نمیدونید چطور بغض من شکست و من منقلب شدم که چقدر شهدا زنده اند و من با ارامش خاطر وارد اتاق عمل شدم
بعدا متوجه شدیم داخل هر آسانسور عکس یه شهید زده شده و ما خیلی اتفاقی صبح بعد از التماس دعا به شهید شما وارد آسانسوری باید میشدیم که عکس همسر شما هست🥹
از معجزات آقا مصطفی...
#عنایات
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa