eitaa logo
فرزندی مثل مصطفی
847 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
35 فایل
بسم رب الشهدا والصدیقین این کانال جهت باز نشر خاطرات شهید مصطفی صدرزاده راه اندازی شده است مستقیم زیر نظر خانواده محترم شهید صدرزاده اداره میشه #شهید_مصطفی_صدرزاده
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم 🌷به روايت شهيد مدافع حرم عطايى 🌷ابوعلى🌷 🌸بهمن ٩٣ براى آزادسازى شهر ديرالعدس كه در استان درعا و جنوب سوريه بود و موقعيتى استراتژيك داشت، راهى شديم. يك گردان قبل از گردان نيروهاى مخصوص حمله كردند كه پشت شهر ماندند و نتوانستند خط را بشكنند. بچه هاى نيروى مخصوص آمدند. نصف شهر را پاكسازى كرديم و براى احتياط در هر خانه چندتا از بچه ها را مى گذاشتيم. اما ديگر نيرو نداشتيم. براى خانه آخر تنها من، سيدابراهيم و دو تا ديگر از بچه ها ماندند. قرارمان با بچه هاى سورى اين بود كه بيايند و جاى ما را پر كنند تا ما بتوانيم پيشروى كنيم. شب شد و نيروهاى سورى با اينكه ستون كشيده بودند اما به خاطر شدت حملات و درگيرى هايى كه در شهر داشتيم، ترسيدند و نيامدند. نيروهاى سورى پشت سر ما گفتند جايگاه تان را در شهر عوض كنيد. همه ما فكر كرديم قرار است محور عوض شود؛ اما وقتى ما آمديم عقب به ما گفتند بايد عقب نشينى مى كرديد. سيدابراهيم، ابوحامد و تمام نيروهايش حال شان حسابى گرفته شده بود. همه مان بغض كرديم و زديم زير گريه. دل مان بابت شهدايى كه در آن منطقه داده بوديم، مى سوخت. سيدابراهيم با گريه گفت "ابوعلى سينه م از ناراحتى مى سوزه." بعد گريه اش شدت گرفت. 🌸بالاخره با بچه ها جمع شديم. مى خواستيم مقدارى استراحت كنيم تا تكليف روشن شود. تازه چشمان سيدابراهيم گرم شده بود كه حاج حسين بادپا با عجله در اتاق را باز كرد و فرياد مى زد "سيدابراهيم! سيدابراهيم!" سيد با هراس چشمانش را باز كرد. صداى شهيد بادپا در راهرو محل اسكان مان مى آمد كه به يكى از نيروها مى گفت "سريع ابوحامد رو بيدار كن." سيد به شهيد بادپا گفت "حاجى حداقل بذار برم يه آبى به دست و صورتم بزنم." حسين بادپا جلو جلو راه افتاد و گفت "نمى خواد؛ فقط تو دنبالم بيا." با حاجى راهى شدند. مدتى طول كشيد تا سيد برگردد. وقتى آمد قيافه اش خندان بود. به شوخى به اش گفتم "سيدجان كبكت خروس مى خونه." خنديد و با عجله گفت "حالا برات تعريف مى كنم." وقتى كه ديد منتظرم گفت "از اتاق كه بيرون رفتيم؛ حاج حسين در اتاق فرماندهى رو باز كرد؛ ديدم حاج قاسم سليمانى اون جا نشسته. جلو آمد و من رو محكم بغل كرد و سر و صورتم رو بوسيد. بعد از دو دقيقه كه ابوحامد هم اومد، حاج قاسم به ام گفت سيد نيروهاى مخصوص رو بردار و برو ديرالعدس. با تعجب گفتم توى ديرالعدس كه شكست خورديم؛ با خنده گفت شهدا شهر رو آزاد كردن. موندم كه چى بگم. پافشارى كردم كه مطمئنيد اطلاعات دروغ به شما ندادن؟! باز با تأكيد گفت مى گم شهدا شهر رو آزاد كردن؛ فقط سريع بريد." 🌸بعد هم بچه ها را يكى يكى بيدار كردند تا به ديرالعدس بروند. نيروها هم چيزى نگفتند و همه سريع پشت سر سيد راه افتاديم. توى ماشين نشستيم و تخته گاز تا آنجا رفتيم. وقتى رسيديم ديدم پرنده در شهر پر نمى زند. نيروهاى دشمن با چنان وحشتى شهر را خالى كرده بودند كه حتى جنازه ها، جى پى اس و اسناد و مداركشان را هم همراه خود نبردند. وقتى مدارك را بررسى كرديم، آمار داعش و جبهه النصره و نيروهاى هم پيمان در درعا را درآورديم. حرف حاج قاسم سليمانى كه به سيد گفته بود شهدا شهر را آزاد كردند، واقعاً حقيقت داشت. ادامه دارد ... صفحه ٣ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 @lashkarfatemion
12.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهدا🌹 خاطره ایی از مادر شهید .... ۶۹ مصطفی تقریبا چهار ساله بود . (برادر شهید) چهل روز داشت بیماری آبله مرغون شیوع پیدا کرده بود آقا مصطفی اولین نفر بود دربین بچه ها که مبتلا شد طرح آبیاری (شهرستان شوشتر )بودیم. ومحمد حسین دست به دونه های زخمی عمه می زدن، آنقدر این کار را تکرار کردن که خودشون خیلی شدیدتر مبتلا شدن😕 در بدترین شرایط دچار بیماری شدن زمانی بود که باباشون دانشجو بود تهران . زلزله رودبار ومنجیل بود.😔 اولین امام 😔 دراین موقعیت وآبی هم سوخته بود......😔 نه برنامه کودکی بود، نه می شد ببرمشون جایی، چون همه بچه داشتن می ترسیدن که بقیه مبتلا بشن😕🌹 تنها کاری که ازدستم بر میومد، در حیاط شیلنگ آب روشون بگیرم هم بود هم میشدن وسوزش وخارششون کم می شود .. یکی ازسرگرمیهای این بود مینشست دونه های خودش شمارش میکرد، بعد بادونه های داداش وآبجیش مقایسه میکرد😊😐 واین شروع یک دعوا بود دونه های خیلی کمتر بود آنقدر با این دونه ها بازی میکرد تا زخمی میشدن😕 بعد با آبجی و یک دعوا داشتن که الان کی وضعش بدتر از بقیه است....🌹☺️ 🌹 کانال https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
بسم رب الشهدا🌹 خاطرات از کودکی تا شهادت از زبان مادر شهید .... ۶۹ مصطفی تقریبا چهار ساله بود . (برادر شهید) چهل روز داشت بیماری آبله مرغون شیوع پیدا کرده بود آقا مصطفی اولین نفر بود دربین بچه ها که مبتلا شد طرح آبیاری (شهرستان شوشتر )بودیم. ومحمد حسین دست به دونه های زخمی عمه می زدن، آنقدر این کار را تکرار کردن که خودشون خیلی شدیدتر مبتلا شدن😕 در بدترین شرایط دچار بیماری شدن زمانی بود که باباشون دانشجو بود تهران . زلزله رودبار ومنجیل بود.😔 اولین امام 😔 دراین موقعیت وآبی هم سوخته بود......😔 نه برنامه کودکی بود، نه می شد ببرمشون جایی، چون همه بچه داشتن می ترسیدن که بقیه مبتلا بشن😕🌹 تنها کاری که ازدستم بر میومد، در حیاط شیلنگ آب روشون بگیرم هم بود هم میشدن وسوزش وخارششون کم می شود .. یکی ازسرگرمیهای این بود مینشست دونه های خودش شمارش میکرد، بعد بادونه های داداش وآبجیش مقایسه میکرد😊😐 واین شروع یک دعوا بود دونه های خیلی کمتر بود آنقدر با این دونه ها بازی میکرد تا زخمی میشدن😕 بعد با آبجی و یک دعوا داشتن که الان کی وضعش بدتر از بقیه است....🌹☺️ 🌹 @meslemostafaa https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
بسم رب الشهدا🌹 خاطره ایی از مادر شهید .... ۶۹ مصطفی تقریبا چهار ساله بود . (برادر شهید) چهل روز داشت بیماری آبله مرغون شیوع پیدا کرده بود آقا مصطفی اولین نفر بود دربین بچه ها که مبتلا شد طرح آبیاری (شهرستان شوشتر )بودیم. ومحمد حسین دست به دونه های زخمی عمه می زدن، آنقدر این کار را تکرار کردن که خودشون خیلی شدیدتر مبتلا شدن😕 در بدترین شرایط دچار بیماری شدن زمانی بود که باباشون دانشجو بود تهران . زلزله رودبار ومنجیل بود.😔 اولین امام 😔 دراین موقعیت وآبی هم سوخته بود......😔 نه برنامه کودکی بود، نه می شد ببرمشون جایی، چون همه بچه داشتن می ترسیدن که بقیه مبتلا بشن😕🌹 تنها کاری که ازدستم بر میومد، در حیاط شیلنگ آب روشون بگیرم هم بود هم میشدن وسوزش وخارششون کم می شود .. یکی ازسرگرمیهای این بود مینشست دونه های خودش شمارش میکرد، بعد بادونه های داداش وآبجیش مقایسه میکرد😊😐 واین شروع یک دعوا بود دونه های خیلی کمتر بود آنقدر با این دونه ها بازی میکرد تا زخمی میشدن😕 بعد با آبجی و یک دعوا داشتن که الان کی وضعش بدتر از بقیه است....🌹☺️ 🌹 @meslemostafaa https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1