هدایت شده از شهید غیرت حمیدرضا الداغی
#ارسالی_مخاطبین
*قصه یک عکس*
دخترم دیروز اردو بود. از مدرسه که اومد دید لباس شستم. گفت: مامان لباسای منم کثیفه!
گفتم: بنداز لباسشویی آخر شب روشن میکنم.
کلا دیگه یادم رفت، صبح پاشدم دیدم داره با دستمال خیس لکه های خاکی مانتوشو پاک میکنه بدون کوچکترین غرغری
تو درونم از خجالت آب شدم از اینکه غر نزد و حتی روترش نکرد و خم به ابرو نیاورد و درس بزرگی بود برام. ته دلم گفتم الهی عاقبت بخیر بشی مادر! بعدش بقچهٔ مقنعه ها رو آورد تند تند گفت: مامان از موقع ببین مقنعه پیدا نمیکنی تا من برم و حاضر شم؟
رفت آماده بشه و منم پیدا کردم بهش دادم. تو دلم ناراحت بودم میگفتم ای کاش که دو فرزند کوچیکم که توی خونه بودن بزرگتر بودن و میتونستم از خونه بیام بیرون و برم دنبالش و مثل خیلی از مامان های دیگه مادر دختری بریم تشییع شهید.
ظهر که اومد خوشحال بود. میگفت: مامان! مامان! ما از پنجره کلاس شهید رو دیدیم. شهید رو دیدیم! قبل از اینکه مردم بیان نشستیم پای پنجره خیلی منتظر بودیم تا برسن. وقتی رسیدن کلی خوشحال شدیم. مامان نمیدونستیم گریه کنیم یا خوشحالی!
من عنایت شهید رو به چشمان خودم دیدم
ممنون شهید عزیزم. ممنون که دل یه مادر رو نشکستی و از جلو مدرسه دخترش رد شدی و کامل گذاشتی یه دل سیر تو رو ببینه و جوری که خیلی کنجکاو بشه که تو چه کردی که اینطور مردم برایت گریه میکنن؟
طوری که شب اصرار کنه با خواهرش فیلم اصلی رو ببینه و بعد دیدن فیلم بشینه و قطره قطره برات اشک بریزه و براش عزیزتر بشی.
➡️ @shahidaldaghy