eitaa logo
طرح امین دبیرستان شهید میثمی۲
261 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
318 ویدیو
42 فایل
این کانال برای اطلاع رسانی برنامه های مجری طرح امین و اخبار مدرسه ایجاد شده است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸آیه‌های دخترونه 🌱کدوم دختر رو خدا بیشتر دوست داره؟ 🦋همیشه با عطر خدایی؛ خاص ترم! با تموم بزرگیش، با تموم مهربونیش، دوست داشت باهاش حرف بزنی. دلش می‌خواست حرف‌هات رو بشنوه، هر روز و هر روز و هر روز؛ برای همین گاهی مستقیم، گاهی غیر مستقیم، به تو پیامش رو رسوند: من همیشه هستم. هروقت تو بخوای، هروقت تو دل‌تنگ❤️ باشی. خدای مهربون توی قرآن📖، به همهٔ مردم گفت: «نماز بخونین و با من همیشه حرف بزنین». { وَ أَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِي} ۱ اما برای دخترها، بعضی حرف‌ها رو یه کم ویژه‌تر گفت، با زبونی خاص. مثلاً اونجایی که با مریم حرف می‌زد: مریم، من تو رو برگزیدم؛ پس سجده کردن و رکوع کردن رو یادت نره. {يا مَرْيَمُ اقْنُتِى لِرَبِّكِ وَ اسْجُدِی وَ ارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ} ۲ آره، فرقی نداره به کدوم مقام و مرتبه برسیم یا توی چه دوره‌ای از زندگی باشیم. مهم اینه که همیشه با دلی پاک، روی لبمون عطر دعا و ذکر جاری بشه؛ چون یه دوست مهربون، عاشقانه منتظر شنیدن صدای ماست، مخصوصاً شنیدن صدای ما دخترها!🙂 📝پاورقی: ۱.طه، ۱۴ ۲.آل عمران، ۴۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دلبر دلها❣ بدون عشق دلسردم، کمی آقا نگاهم کن سرا پا غصه و دردم، کمی آقا نگاهم کن درختی بی‌ثمر هستم، برایت دردسر هستم خزانم... شاخه‌ای زردم، کمی آقا نگاهم کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 مواظب جسم و علی الخصوص روحتون باشید. شما اَمانتِ خدا، دستِ خودتونید :) ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ ✍ @meysami2                 کانال طرح امین دبیرستان شهید میثمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️غیرت و حیا چه شد؟ 🔅شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب‌ های خود مینویسد: «روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد. قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟ 🔻زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند. قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد. 💠گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است. چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید! 😡شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟ برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره ‌اش را به شما نشان دهد؟! هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمی‌دهم که چهره‌ی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود. 🌷چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.» ✅چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه‌ امروز ما را هم میدید😔 که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده‌ آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند. ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ ✍ @meysami2                 کانال طرح امین دبیرستان شهید میثمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح امین دبیرستان شهید میثمی۲
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔶فصل بيست و پنجم 🔸قسمت٨١ برين رواياتي را كه به دست ما رسيده نگاه كنين كه از ج
⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸قسمت٨٢ - وهنوز هم ادامه داره، مي‌دونين چرا؟ چند وقت پيش با يكي از كساني كه از سوئد آمده بود صحبت مي‌كرديم، مي‌گفت در اروپا بيشتر كساني كه تازه به اسلام مشرف مي‌شن، زنن. مي‌گفت در سوئد ۹۰درصد اين نو مسلمانان، زنن. خب، اگه اسلام ديني ضد زن بود، در ميان زن‌ها چنين استقبالي پيدا نمي كرد. فاطمه دوباره مكث كرد. چشم هايش را بست و اين بار با چشمان بسته حرف زد. شايد خجالت مي‌كشيد. - حالا ببين اين اسلام چه قدر مظلومه! ديني كه اين قدر به زن‌ها كرامت و شرافت بخشيده، زن در پناه اون می تونه به چنان جايگاه رفيعي برسه، بايد در نگاه دختران ما امري مزاحم، قيدي دست وپاگير و مانعي بزرگ تلقي بشه. از ميان اين همه حقوقي كه براي زن‌ها وضع شده و روايت‌ هايي كه نقل شده ما دنبال مواردي مي‌گرديم كه فقط بهانه به دست ما بدن كه يا زن‌ها رو بكوبيم يا دين رو كه مي‌گيم به زن‌ها ظلم مي‌کنه. ولي هيچ كدوممون نمي آييم بگيم براي دخترها همين افتخار بس كه در اين دين، دختر‌ها ۶سال زودتر از پسرها به سن تكليف مي‌رسن: يعني در حقيقت شش سال زودتر مخاطب خدا قرار مي‌گيرن، شش سال زودتر در بارگاه خداوندي شرف حضور پيدا مي‌كنن و با او هم صحبت مي‌شن. چرا فقط دنبال بهانه مي‌گرديم چرا؟ سميه جواب داد: - شايد به اين علت كه تحت تاثير تبليغات كساني هستيم كه مرتب مي‌خوان به ما تلقين كنن در اسلام به زن‌ها ظلم مي‌شه. كساني كه وانمود مي كنن تنها مدافع حقوق و هويت زن‌ها خودشونن، درحالي كه اصلا اين طور نيست. - حالا ميدونين چرا دختر‌هاي ما اين قدر زود تحت تاثير اين تبليغات قرار مي‌گيرن. به خاطر اين كه شناختشون از اسلام، قوانينيش، احكامش و فضيلت هاش اين قدر محدوده كه به همين راحتي حرف‌ها و شعارهاي اين تبليغات رو باور مي‌كنن. من پرسيدم: - حالا تو مي‌گي چاره كار چيه؟ چه كار ميتونيم بكنيم؟ - ما اگه بخوايم نگاه جامعه رو به خودمون و به زن‌ها تغيير بديم، اول بايد اين تغيير رو در خودمون و در زن‌ها و دختر‌هاي ديگه به وجود بياريم. باور كنين خارج كردن اين باورهاي غلط از ذهن و روح خود زن‌ها به همان سختي خارج كردن اين باورها از فرهنگ جامعه است. تا موقعي هم كه بينشمون رو از اسلام تقويت نكنيم و واقعا خودمون رو در چهار چوب تعريفي كه از هويت زن مسلمان كرده، قرار نديم، آفات زيادي ممكنه گريبانگيرمون بشه ونتيجه اش اينه كه يا به دامن تحجر وخشك انديشي مي‌افتيم و يا به دامن تجدد وبي بندوباري! من الان به ياد يكي ديگه از صحبت‌هاي استاد عزيزم افتادم كه فكر مي‌كنم راهگشاي همه ما باشه. ايشون معتقد بودن زن‌ها بايد چند خصوصيت رو مورد ملاحظه قرار بدن و به اون عمل كنن: اول اين سطح بخاطر سنت‌هاي مختلف اجتماعي كه وجود داشته زن‌ها بيشتر از مردها از يادگيري منابع اسلامي دور بودن، به همين دليل هم محروميت جنس زن از فرهنگ واقعي اسلام و دانش‌هاي بشري، بيش از محروميت مردهاست! وخلاصه اين كه تاكيد زيادي روي تعليم وتربيت خانم‌ ها داشتن. دوم هم اين كه مي‌گفتن زن‌ها بايد به خويشتن خودشون بر گردن، يعني بايد از باور غلطي كه از خودشون در ذهنشون به وجود اومده خارج بشن. چون اون كسي كه بايد شأن اسلامي زن رو بشناسه و از آن دفاع كنه، در درجه اول خود زن هان. بايد بدونن كه خدا و پيامبر درباره اون‌ها چه قضاوتي دارن، از اونها چي مي‌خوان و مسئوليتشون چيه! بايد از اون چيزي كه اسلام از اون‌ها خواسته، بتونن دفاع كنن. چون اگه اين كار رو نكنن، كساني كه به هيچ ارزشي پايبند نيستن، به خودشون اجازه مي‌دن كه به زن ستم كنن.*
☀️ ☀️ 🔶فصل بيست و ششم 🔸قسمت٨٣ از در اتاق كه رفتم تو، ديدم بچه‌ها لباس هايشان را پوشيده اند. فاطمه در حالي كه چادرش را روي سرش مرتب مي‌كرد، گفت: - مريم جون! پس چرا معطلي! زود باش لباست رو بپوش. دير مي‌شه ها. - اقور بخير! كجا؟ - با بچه‌ها مي‌ريم حرم ديگه! ديشب حرفش رو زديم يادت نيست؟ - اوهوم! چرا تازه يادم اومد. رفتم كنار ساك، و مسواك و خمير دندان را گذاشتم در جيبم. - ولي من مي‌خواستم يه تلفن به مامانم اينا بزنم. - خب يه وقت ديگه بزن، الان ديگه وقتش نيست! همه منتظرن. مثل هميشه هيچ كاري بي راهنمايي عاطفه به سر انجام نمي رسيد! انگار به فكر خودم نمي رسيد! اون كه از دل من خبر نداشت. اون كه ديشب مثل من از فكر بابا و مامانش بي خوابي نكشيده.. دلشوره امانش را نبريده.. اون كه مثل من نگران اواضاع خانوادش نيست! بايد هم بلبل زباني كنه. - نمي شه! همين الان بايد تلفن بزنم تا خيالم راحت بشه وگرنه... فاطمه ديگر نگذاشت ادامه بدهيم. حرفم را قطع كرد. روي حرفش به بقيه بود. - خب بچه‌ها مهم نيست! شما‌ها برين، من مي‌مونم با مريم مي‌ريم زنگ بزنه خونه شون! اگه فرصت شد با هم مي‌آيم حرم وگرنه كه بر مي‌گرديم خونه ديگه. سميه مي‌دونه من توي حرم معمولا كجا مي‌رم. اگه اومديم، همون جا وعده مون باشه. بچه‌ها رفتند و فاطمه صبر كرد تا من آماده شدم. حدود بيست دقيقه اي معطل شد. - مي‌بخشي فاطمه جون! راضي به زحمتت نبودم. - دوباره كه رفتي روي خط تعارف مريم خانم. - تا مخابرات چه قدر راهه! - اين قدري نيست! نگران نباش. تا مخابرات كمي صحبت كرديم. احساس مي‌كرديم از ديروز تا حالا بيشتر با هم صميمي شده ايم. مخابرات كمي شلوغ بود. بچه اي هم آنجا بود مرتب ونگ مي‌زد. مادر بيچاره اش هم عاصي شده بود كه با او چه كار كند. - آقا نوبت من نشد! - عجله نكنين خانم. دو نفر ديگه هم جلوي شمان. بعد از اون هم نوبت من بود. آن يك ربع به انداره يك ماه برايم طول كشيد. بلاخره نوبت من شد. - خانم عطوفت! كابين دو. خانم عطوفت، تهران، كابين دو! به زحمت از لابه لاي جمعيت راهي باز كردم تا رسيدم به كابين دو، باعجله گوشي را برداشتم. - الو مامان! صداي بوق ممتد تلفن كه هر دو ثانيه يك بار قطع مي‌شد، يك سطل آب يخ خالي مي‌كرد روي سرم فكر كردم شايد دارد كتاب مي‌خواند. ولي بوق قطع نشد! شايد هم دارد روي نقش جديدش فكر مي‌كند. تمرين مي‌كند يا هر كار ديگه اي! ولي خيلي طولاني شد! هيچ فايدهاي نداشت. صداي آن بوق لعنتي قطع نمي شد. نكنه هنوز قهر باشه! گوشي را گذاشتم سر جايش و آمدم بيرون. از مسئول مخابرات خواهش كردم كه اسم و شماره مرا دوباره در نوبت بگذارد. - ممكنه يه ربعي طول بكشه ها. - مهم نيست صبر مي‌كنم! رفتم طرف نيمكتي كه فاطمه نشسته بود. قرآن جيبي اش را درآورده بود و زير لب زمزمه مي‌كرد. سرش را بلند كرد. - چه طور شده؟ - فعلا كسي نبود. شايد هم مادرم به كاري مشغوله كه تلفن رو بر نمي داره. قرار شد شماره رو دوباره برام بگيره. ولي يه ربعي طول ميكشه. مي‌خواي تو برو به كارهات برس. من خودم بعدا مي‌آم حرم. دوباره قرآن كوچكش را باز كرد و آورد بالا. - نه صبرمي كنم با هم مي‌ريم. خودم را انداختم روي نيمكت و سرم را تكيه دادم به ديوار، خدا را شكر كه آن مادر با آن بچه نق نقويش رفته بودند. سالن كمي ساكت تر شده بود. فقط صداي جيغ جيغ كساني كه توي كابين بودند، به گوش ميرسيد. مادر را بگو! چه قدر از سرو صدا فراري بود. آن روزي هم كه ظرف سوپ از دستم رها شد و شكست، چند لحظه اي در را باز كرد. فكر مي‌كنم اصلا از شكستن ظرف‌ها ناراحت نشد. فقط ازصدا جرينگ آن‌ها عصباني شده بود. شايد هم فكر كرده بود كه اين دسته گل را بابا به آب داده. اما وقتي مرا ديد و لرزيدنم را، فقط نگاه كرد. شايد ديگر رويش نشد كه فرياد بكشد. فقط فريادش را به شكل امواجي در آورد و با نگاهش آن‌ها را بر سر من و پدر كوبيد. بعد هم نوبت در بود كه محكم بسته شد. نتوانستم بيشتر از اين خودم را به بي خيالي بزنم. بالاخره بايد كاري ميكردم. اين زندگي، مال من هم بود. بايد كاري ميكردم. چند لحظه بعد خود را جلوي در اتاق مادر پيدا كردم. در حالي كه دستم را مشت كرده بودم وبالا آورده بودم تا در بزنم. اما دوباره دستم را پايين آوردم. ترديد عجيبي به دلم چنگ انداخته بود: « واقعا تقصير كيه؟ مهم نبود. مهم اين بود كه اين داستان بايد زودتر تمام مي‌شد. » دوباره دستم را بالا آوردم. ديگر معطل نكردم. آن را به در كوبيدم. تق تق!* .... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸