شخصی را پسر در چاه افتاد. گفت: جانِ بابا! جایی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم!
#حکایات
🔸عبید زاکانی🔸
مزاحالدین | @mezahoddin
۱۶ دی
حکایات بهلول
مردی گفت روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش اینجا چه می کنی؟
گفت: با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمیدهند، اگر از عقبی غافل شوم یادآوریم میکنند و اگر غایب شوم غیبتم نمیکنند!
#حکایات
مزاحالدین | @mezahoddin
۱۹ دی
حکایات بهلول
آوردهاند كه هارون الرشيد خوان طعامی برای بهلول فرستاد. خادم خليفه طعام نزد بهلول آورد و پيش او گذاشت و گفت اين طعام مخصوص خليفه است و برای تو فرستاده تا بخوری. بهلول آن طعام را پيش سگی كه در آن خرابه بود گذاشت. خادم بانك به او زد كه چرا طعام خليفه را پيش سگ گذاری؟ بهلول گفت دم مزن اگر سگ بشنود اين طعام از خليفه است او هم نخواهد خورد.
#حکایات
مزاحالدین | @mezahoddin
۲۲ دی
کسی مردی را دید که بر خری کُندرو نشسته. گفتش: کجا میروی؟ گفت: به نماز جمعه. گفت: ای نادان اینک سه شنبه باشد. گفت: اگر این خر شنبهام به مسجد رساند نیکبخت باشم!
#حکایات
🔸عبید زاکانی🔸
مزاحالدین | @mezahoddin
۲۳ بهمن