♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #شهید_مهدی_باکری
◀️ شهردار بیل به دست:
باران خیلی تند میآمد. بهم گفت: «من میرم بیرون» گفتم: «توی این هوا کجا میخوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم. بالاخره گفت: «میخوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا.» با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکیهای فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچههایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف میرفت توی یکی از خانهها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما را که دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. میگفت: «آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیآد یه سری بهمون بزنه، ببینه چی میکشیم.» آقا مهدی بهش گفت: «خیلی خب پدرجان. اشکال نداره. شما یه بیل به ما بده، درستش میکنیم؟» پیرمرد گفت: «برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایهها بیل گرفتیم. تا نزدیکیهای اذان صبح توی کوچه، راه آب میکندیم.
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #شهید_مهدی_باکری
◀️ بنز شهردار:
از شهرداری یک بنز داده بودند بهش. سوارش نمیشد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت: «ماشینو گل بزنین واسهی عروس.»
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #شهید_مهدی_باکری
◀️ برادر فرمانده:
برادرش فرمانده یکی از خطوط عملیات بود. رفته بودم پیشش برای هماهنگی. همان موقع یک خمپاره انداختند من مجروح شدم. دیدم که برادرش شهید شد. وقتی برگشتم، چیزی از شهادت حمید نگفتم؛ خودش میدانست. گفتم: «بذار بچه ها برن حمید رو بیارن عقب.» قبول نکرد. گفت «وقتی رفتن بقیه رو بیارن، حمید رو هم میارن.» انگار نه انگار که برادرش شهید شده بود. فقط به فکر جمع و جور کردن نیروهایش بود. تا غروب چند بار دیگر هم گفتم؛ قبول نکرد. خط سقوط کرد و همه شهدا ماندند همان جا.
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #شهید_مهدی_باکری
◀️اخلاق فرمانده:
توی ماشین داشت اسلحه خالی میکرد؛ با دو-سه تا بسیجی دیگر. از عرق روی لباسهایش میشد فهمید چه قدر کار کرده. کارش که تمام شد همین که از کنارمان داشت می رفت، به رفیقم گفت: «چه طوری مشد علی؟» به علی گفتم: «کی بود این؟» گفت: «مهدی باکری؛ جانشین فرمانده تیپ.» گفتم: «پس چرا داره بار ماشین رو خالی می کنه؟» گفت: «یواش یواش اخلاقش میآد دستت.»
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #شهید_مهدی_باکری
◀️ماجرای مریضی فرمانده:
یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانوادهام از اهواز برمیگشتیم، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر. باران تندی هم میآمد. من رفتم دم چادر فرماندهی، اجازه بگیرم برویم تو. آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت: «قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم.» صبح که داشتیم راه میافتادیم، مادرم بهم گفت: «برو آقا مهدی رو پیدا کن، ازش تشکر کنم.» توی لشکر این ور و اون ور میرفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت: «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.» گفتم: «چرا؟» گفت: «دیشب توی چادر جا نبود تا بخوابد. زیر بارون موند و سرما خورد.»
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
📃 #متن
♥️ #اسوه_های_تشکیلاتی
🔰 #شهید_مهدی_باکری
◀️عکس یادگاری وسط جلسه:
وسط جلسه فرماندهی، مسئول دفترش آمد و گفت: «دوتا بسیجی دم در معطلند. هرچی میگم شما جلسه دارین، نمیرن. میخوان باهاتون عکس بندازن.» حاجی نگاهی کرد و گفت: «ببخشید!» وقتی برگشت توی اتاق، گفت: «دو دقیقه بیش تر کار نداشت. دیدم انصاف نیست دلشون رو بشکنم.»
🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR
💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی