#داستانک
دائم دارن #توئیت می زنن که این #پزشکه اگر تو هر جای دنیا بود، الان داشت راحت زندگیش رو می کرد...
خب #ابله ها اون تو ایران هم با ماهی ۱۰۰ میلیون درآمد داشت راحت زندگیش رو می کرد، مرض داشت که بیاد و دست به #جنایت بزنه...
حتماً پزشک #مرض جنایت داشت که باید با #چوبه_دار #درمون بشه، اصولا با قصاص جامعه درمان می شود...
آیه شریفه
البقره
وَلَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ
ﻗﺎﻧﻮﻥِ ﻗﺼﺎﺹ ﺣﻘﻴﻘﺘﺎً ﻣﺎﻳﮥ ﺩﻭﺍم ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺷﻤﺎﺳﺖ، ﺍی ﻣﺮﺩم ﻋﺎﻗﻞ، ﺗﺎ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﺴﺘﺮﺵ ﻗﺘﻞ ﻭ ﺧﻮﻥﺭﻳﺰی ﺣﻔﻆ ﻛﻨﻴﺪ.(١٧٩)
شهید روح الله عجمیان
قاتل پدرام قره حسنلو
🔶🔷#داستانک
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#کمی_مهربان_باشیم
🌼🍃برﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ
ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ تحویل دهد ﮐﻪ
ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ .
🌼🍃ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ . ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ
ﻫﺴﺖ .
ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ
ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ
ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ .
🌼🍃ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ
ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ.ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .
ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺖ، ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺴﺖ.
❣ﺑﻪ ﻛﺴانی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ هستند ﺭﺣﻢ كنيد تا رحمت خداوند شامل حال همه ما بشه۰
🦋#داستانک
🌼در روزگاران پیشین، شغلی بنام خوشهچینی وجود داشت...
آنها که دستشان تنگ بود و خرمن و مزرعهای نداشتند، پشت سر دِروگرها راه میرفتند و خوشههای جامانده را از زمین بر میداشتند و گاها صاحب مزرعه به دروگران دستور میداد که شلخته درو کنند تا چیزی همگیر خوشهچینها بیاید.
حافظ نيز در شعرى چنين میفرماید:
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشهچینی 👌
""دستفروشان «خوشهچین»های روزگار ما هستند.""
آنهايى که در این روزگار چشم دارند به اینکه از جیب ما «اسکناسی» بیرون بیاید و چیزی از بساط مختصرشان بخریم...
گاهی لازم است شلخته درو کنیم و شلخته خرج کنیم...
🦋#داستانک
🌼گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی میکنم مرا گوش کن! روزی در کوچهای میرفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتیاش را از خودم بدانم به منزلشان رسیدم.
درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کُشتی گرفته و زمیناش زدهای پدرم دیگر در معرکهگیری، کسی به او انعامی نمیدهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش میکردم ولی پدر او از راه معرکهگیری و میدانداری روزی اهل و عیال خود تأمین میکرد.
پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامهای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد.
مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدتها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند.
این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمیبندد چون نزدیکترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست.
📌 هدیهی ارزشمند...
🌙 مادرم همیشه میگفت: هیچوقت دستِ خالی به مهمانی و خانهٔ کسی نرو.
هرچه گشتم، هدیهای ارزشمندتر از قلبی که منتظر و تسلیم امام زمان عجل الله تعالی باشد، برای ورود به مهمانی خدا پیدا نکردم.
دلهاتون امام زمانی
آدینه تون مهدوی
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ
📖 #داستانک ؛ ماه #رمضان
✨﷽✨
#داستانک
✍الراجحی میلیاردر سعودی تعریف می کند : فقیر بودم ..به اندازه ای که حتی برای رفتن به سفر تفریحی که در مدرسه برای بچه ها تدارک دیده بودند یک ریال سعودی هم نداشتم ..با وجود گریه های شدید پیش خانواده ام بازهم نتیجه ای نگرفتم و پولی نبود که به من بدهند ...
یک روز مانده به سفر در کلاس جواب همه سؤالهای معلمم را دادم ، اسم او فصل الفلسطینی بود ، معلمم یک ریال سعودی به من جایزه داد !!!درست در زمانی که حتی فکرش را هم نمی کردم !! برای من سورپرایزی بسیار بزرگ بود و از خوشحالی درپوست خود نمی گنجیدم ...بعد از کلاس به سرعت دویدم و بلیط سفر را خریدم ..گریه های شدیدم به سعادتی بزرگ تبدیل شد که یکماه به آن روز شیرین فکر می کردم ...
بزرگ شدم و روزهای سخت گذشت مدرسه تمام شد و بعد از سالها به فضل الله زندگی من از این رو به آن رو شد ..تا جاییکه در مؤسسه خیریه ثبت نام کردم و به مستمندان کمک می کردم ..روزی از روزها به یاد آن معلمم افتادم خیلی دوست داشتم دوباره او را ببینم و علت آن کارش را بدانم ..آیا به من صدقه داد یا جایزه ؟! ...به جواب نمی رسیدم ..اما گفتم او هر نیتی داشت بهر حال کار مرا راه انداخت ..و بزرگترین مشکل مرا آنموقع حل کرد ..برای همین مشتاق شدم که به مدرسه بروم وسراغ او رابگیرم بالاخره پس جستجوی زیاد سراغی از اوپیدا کردم ..
الراجحی می گوید : دیدارش نصیبم شد و توانستم او را ببینم ، او را در حالی یافتم که در زندگی سخت و فقیرانه ای افتاده بودو بیکار بود .بعد از احوالپرسی گفتم شما بر گردن من حق بزرگی دارید من سالهاست که به شما بدهکارم .معلم خندید و گفت : کسی به من بدهکار است ؟؟!؟! چگونه ممکن است ؟ وتو آمده ای که قرض مرا بدهی ؟ گفتم : بله و ماجرا را برایش بازگوکردم .. و او یادش آمد و خندید ..و گفت : و حالا آمده ای که یک ریال مرا پس بدهی ؟!
گفتم : بله ..او با من مناقشه می کرد اما من اصرار کردم که با من بیاید تا دینش را ادا کنم ..بالاخره با من سوار ماشین شد و راه افتادیم تا رسیدیم به ویلایی قشنگ و پیاده شدیم و داخل ویلا شدیم ، سپس گفتم : ای استاد بزرگوارم این ویلا و این ماشین برای شماست ..گفت: این خیلی بیشتر از آن چیزیست که به تو دادم ..گفتم : نه زیاد نیست ، شما طول زندگی مرا تغییر دادید و این دربرابر راهی که پیش من گذاشتید چیزی نیست ..من اکنون انسانی خیرم و این را از شما آموختم ..هر گز آن خوشحالی که به خاطر شما نسیبم شد را فراموش نمی کنم ..الراجحی میلیاردر در پایان می گوید : او زمانی کسی راشاد کرد و خداوند در زمانی دیگر گره از کار او گشود....
نکته : الراجحی بزرگترین نخلستان روی زمین را وقف خیریه کرده است ، که در آن دوهزار درخت خرما وجود دارد ، (مزرعه راجحی در منطقه قسیم ) او این مزرعه را وقف راه خدا کرده است و در رمضان مبارک خرمای این نخلستان در مکه و مدینه توزیع می شود .
انوشیروان را معلمى بود.
روزى #معلم او را بدون تقصیر بیازرد.
انوشیروان کینه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسید.
روزى او را طلبید و با تندى از او پرسید که چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟
معلم گفت : چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهى برسى .
خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به کسى ظلم ننمائى ...
#داستانک
علی_اکبر_دهخدا
📕 امثال و حکم
#جمعه صبحی که همراه با یک دوست در مسیری کوهستانی قدم میزدیم، چیزی را دیدیم که در افق میدرخشید. هر چند قصد داشتیم به یک دره برویم اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست؟!
تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرمتر میشد، راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست.
یک بطری خالی بود! شاید از چند سال پیش در آنجا افتاده بود. گرد و غبار درونش متبلور شده بود. از آنجا که هوا بسیار گرمتر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم که دیگر به سمت دره نرویم.
به هنگام بازگشت به این موضوع فکر میکردم که در زندگیمان چندبار به خاطر درخشش کاذب اهداف کوچک، از رسیدن به هدف اصلی خود بازماندهایم؟!
#داستانک
”مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشستند.
به محض شروع حرکت قطار، پسر که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و فریاد زد: «پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن.»
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
در ردیف مقابل آنها، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره با هیجان فریاد زد: «پدر نگاه کن دریاچه، پرندهها و ابرها با قطار حرکت میکنن.»
زوج جوان پسر را گاهی با دلسوزی و گاهی با تمسخر نگاه میکردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد: «پدر قطرههای باران را نگاه کن همهجا هستن.»
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: «چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟»
مرد مسن گفت: «ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم، امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.»“
💫قضاوت فقط برای خداست...
#داستانک