eitaa logo
❤شهید ذوالفقاری را بشناسیم!!❤
76 دنبال‌کننده
332 عکس
137 ویدیو
16 فایل
برخیز دلا کہ #دل بہ #دلدار دهیم❤️ جان را بہ #جمال آن #خریدار دهیم😊 این #جان و دل و دیدہ پیِ دیدنِ #اوست💚 #جان و دل و دیدہ را بہ #دیدار https://eitaa.com/mh_zolfaghary
مشاهده در ایتا
دانلود
جانباز و شهید مدافع حرم محمد هادی ذوالفقاری تدفین: قطعه شهدای عراق در نجف فاصله زیادی تا حرم داره. اما مزار هادی به حرم آقا امیرالمومنین علیه السلام خیلی نزدیک است. قبر هادی در واقع قبر مادر یکی از دوستان هادی بوده که میخواستند بعد از فوتش او را آنجا دفن کنند. هادی خیلی اصرارکرده بودتاتوانسته بود مادر دوستش راراضی کند.هادی چند وقت یک بار بالای سر قبر خودش نماز می خواند، دعا میکردوروضه میخواند. هادی وصیت کرده بودکه قبرش رابا پارچه مشکی بپوشانند.وقتیداشتند دفنش میکردندخیلی خدایی شدکه یک پارچه مشکی پیدا شدوهادی رادر آن پیچاندند.دفن هادی بااولین شب ایام فاطمیه مصادف شد.♾ شهدا را با ذکر صلوات یادکنیم💜 @mh_zolfaghary
🌸🌿🌼🌿🌸🌿🌼 🦋💫ماشین💫🦋 (يكي از دوستان مسجد) شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته نمي كرد. در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر "ع" فعاليت داشتيم، بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد. يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچه ها حالش رو داريد بريم زيارت؟ گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم. هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مي يارم. بعد با هم بريم زيارت شاه عبدالعظيم "ع". گفتيم: باشه، ما هستيم. هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچه ها كه هادي را نمي شناختند، فكر ميكردند يك ماشين مدل بالا و... چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد. فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار ميكرد و ماشين راه ميرفت. نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعني لامپ هاي ماشين كار نمي كرد! رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را مي ديد ميگفت: اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ري. اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طي مسير از نور چراغ قوه استفاده مي كرديم. وقتي هم ميخواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون ميگرفتيم و به سمت عقب راهنما ميزديم. خالصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره براي مدتها نقل محافل شده بود. بعضي بچه ها شوخي ميكردند و ميگفتند: ميخواهيم براي شب عروسي، ماشين هادي را بگيريم و... چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده ميكرد فروخت و يك وانت خريد. @mh_zolfaghary