همسرانه🌹🍃 هرگز همسرت را به اعضای خانواده‌اش تشبیه نکن هیچ وقت نگو تو هم مثل بابات خیلی...هستی! 👈این‌ها نشان از خشم منفعل شما نسبت به خانواده‌اش و آغازگر دعوایی بی‌نتیجه خواهد بود.🥰 🌷مقدمتان را به این کانال ■خوب ■پرمحتوا ■وارزشمندفرهنگی٫ گرامی می داریم https://rubika.ir/miadgaheofogh روبیکا    ایتا. https://eitaa.com/miaadgaheofogh شما هم همراه با طرح خوب و فرهنگی افق باشید🌷💠

اعمال قبل خواب😍 التماس دعای فرج شبتون مهدوی✋⭐🌜 🌷مقدمتان را به این کانال ■خوب ■پرمحتوا ■وارزشمندفرهنگی٫ گرامی می داریم https://rubika.ir/miadgaheofogh روبیکا    ایتا. https://eitaa.com/miaadgaheofogh شما هم همراه با طرح خوب و فرهنگی افق باشید🌷💠

در این شب زمستونی🌙 دعا میڪنم 🌙شبتون پر امید 🍂عشقتون خدا ✨زندگیتون پویا🌸🍂 🍂و لحظہ هاتون پر از آرامش باشہ. 🍂زندگیتون پر از آدمهای خوب 🍂و امضاء خدا پای تک تک آرزوهاتون🌸🍂 شبتون بخیر ✨ 🌷مقدمتان را به این کانال ■خوب ■پرمحتوا ■وارزشمندفرهنگی٫ گرامی می داریم https://rubika.ir/miadgaheofogh روبیکا    ایتا. https://eitaa.com/miaadgaheofogh شما هم همراه با طرح خوب و فرهنگی افق باشید🌷💠

💚🌺🍃 🌺 ❇️ سلام‌ امام زمانم 🌤 بوی نرگس می‌دهد هرصبح انگاری که یار هر سحر از کوچهٔ دلتنگی‌ام رد می‌شود هر که می‌خواند «فرج» را تا سرآید‌ انتظار شامل الطافِ بی‌پایان ایزد می‌شود 🤲 اللّهُمَّ‌ عَجِّلْ‌ لِوَلِیِّکَ‌ الْفَرَج 🤲 🤲 اللَّهُمَّ اجْعَلْنٰا مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ 🤲 #امام_زمان علیه‌السلام 🌺 💚🌺🍃 🌷مقدمتان را به این کانال ■خوب ■پرمحتوا ■وارزشمندفرهنگی٫ گرامی می داریم https://rubika.ir/miadgaheofogh روبیکا    ایتا. https://eitaa.com/miaadgaheofogh شما هم همراه با طرح خوب و فرهنگی افق باشید🌷💠

#تلنگر 🔸صبور باشی... هم حکمت را میفهمی هم قسمت را می چشی هم معجزه را می بینی دلت را به خدا بسپار🌷 🌷مقدمتان را به این کانال ■خوب ■پرمحتوا ■وارزشمندفرهنگی٫ گرامی می داریم https://rubika.ir/miadgaheofogh روبیکا    ایتا. https://eitaa.com/miaadgaheofogh

🌹🌹🌹🌹 قسمت شصت وهفتم رمان نسل سوخته👇👇 🌹🌹🌹🌹

قسمت شصت و هفتم: #رقیب آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ... وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب 40 درجه ... داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتی از وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ... نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ... اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما... از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم غوغایی بود ... ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ... ـ جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ... لبخند تلخی زدم ... ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ...