📜 روایت نامه میهمانی شهیدان ۴۱
✨تکه روایت های یک دانشجوی دانشگاه راهیان نور!
🌱برگ پانزدهم: اروند؛ جریان خروشان زندگی
🔸ای حرم میر علمدار نیامد؛ سقای حسین سید و سالار نیامد...
🔸غروب یازدهم بهمن ۱۴۰۳ مصادف شد با حضور ما در کنار ساحل و نیزارهای اروند بی رحم! جریان های آبی تند و پرحجم فرات و دجله و کارون در اینجا به هم می رسند تا در خلیج فارس آرام بگیرند. آرامش اتصال به بینهایت را چند کیلومتر جلوتر که بروی به چشم خواهی دید.
🔸قدم زنان همراه حاج احمد از میان نیزارها عبور میکنیم. سرخی غروب فکه، این بار هم برایمان تکرار شده است؛ اما دیگر اینجا اثری از رمل های نرم نیست؛ اینجا حتی با وجود کیلومترها آب، لطافت و رحمی از طبیعت نمی بینی! گولت میزند؛ فریبت میدهد؛ آنگاه که برای بازی و گردشی کوتاه، دل به دریای اروند میزنی، تازه متوجه میشی که زیر این آرامش و سکوت عجیب که مایه دلخوشی ات شده بود، چندین جریان طوفانی و خطرناک در حال گذر است. کشتی با آن عظمتش تحت تاثیر این جریان ها قرار میگیرد، ولی چه سرّی بود که آن غواصان نامدار والفجر ۸ از اینجا گذشتند و جریان آب را با نفس مطمئنه خود به اطمینان رساندند. اصلا الان کجایند؟! چه عهدی با فاطمه زهرا داشتند که هنوز هم مثل آن بانوی مدینه گمنامند؟! نه ببخشید خوش نامند؛ کج فهمی ماست که آنها را گمنام می خوانیم! هر چند برای آنها که فقط به راه های زمین آگاهند و هیچ تصوری نسبت به مسیرهای عرش ندارند، تعجبی ندارد که آنها را فراموش شده و پنهان تصور کنند. واقعا برایت سؤال نشده است که آنها چه می دیدند که حضور در این آب سرد و وحشی را به خانه های گرم و راحتشان ترجیح دادند؟!
🔸داشتم از طوفان و آرامش می گفتم. چقدر جریان اروند شبیه جریان زندگیست. زندگی خودت و هر انسان دیگری را که ورق بزنی متوجه میشوی که همه، مسافر جریان زندگی هستند. گاهی رود زندگی عزم جوشیدن و خروشیدن دارد و قایق تو را به تلاطم وامیدارد و گاهی هم نرمی و عطوفت را پیشه میسازد؛ اما در هر حال ویژگی اصلی زندگی، در حرکت بودن و جاری بودن آن است. مگر آب ساکن و بیتحرک را میتوانی رودخانه فرض کنی؟! آبی که ساکن شود دیگر مرداب است و هر چقدر هم زلال باشد در نهایت میگندد و می میرد و دیگران را هم می میراند. هنر آن است که تمام زندگی در تکاپو باشی و برای آرمان بلند و الهی ات بجنگی و مجاهد باشی، اما دیگران که تو را میبینند فکر کنند که دریای آرامشی و ذره ای اضطراب و ترس به وجودت راه ندارد.
🔸از روضه های اینجا نیز نمی توانم سخن نگویم و گذر بکنم. حاج احمد و حاج حبیب الله معصوم مدام به ارتباط عمیق رزمندگان اینجا با حضرت زهرا اشاره میکردند؛ ماجرای آرام شدن آب اینجا در شب عملیات والفجر هشت و بدرقه شدن آنها توسط فاطمه زهرا را اینجاست که میتوانی ببینی! من که گمان نمیکنم مغزهای کوچک استراتژیست های برجسته آمریکایی بتوانند راز این عملیات را درک کنند. البته که ما یقینا برنامه ریزی های لازم را انجام داده بودیم، ولی خودت که می دانی؛ نتیجه نهایی، تحت مدیریت انسان نیست!
🔸راستی یادت هست که گفتم اینجا نشانی از آب فرات هم دارد؟! چه جایی بهتر از اینجا بود که حاج احمد میتوانست روضه حضرت عباس بخواند؟! انبوه آب را می بینی و درد سنگینی بر جانت می نشیند که چرا آب فرات فقط برای اهل بیت پیامبر تحریم شد؟! حتی حیوانات بیابان هم اجازه نوشیدن آب داشتند، ولی آنها نه! شرمندگی حضرت اباالفضل تمام وجودت را آتش میزند و باد سرد اروندکنار هم ذره ای آتشت را نمی کاهد.
🔸ز ریگ ریگ بیابان شنیده زخم زبان • حریف درد دل رود غیر دریا نیست!
دنیا و آخرت را به زبان تمثیل میتوانی در اینجا شهود بکنی. آب جاری اروند، همان طوری که گفتم نمادی از حیات خاکی ماست و دریای بینهایت بزرگی که پس از آن وجود دارد، نشانی از حیات معنوی انسان دارد. در لحظه لحظه زندگی و متر به متر این رودخانه در حال ابتلا و امتحان هستیم، می رویم و باز هم میرویم؛ آنگاه در آستانه انتقال به عالم ابدی، قایق زندگی ما به وادی رهایی و آزادی همیشگی ورود میکند. حواست هست که این پاداش نهایی را به هر کس نمی دهند؟! آن راحت طلب های خسته که عزم اقیانوس را نداشته باشند، در مرداب های فراوان بین راه نابود خواهند شد! فقط در مشهد شهداست که می توانی کمی معنای همت بلند را درک کنی و بس! آن قدر اراده ها در اینجا رشد میکند که کسی مانند شهید باکری حتی نمی خواهد بدنش قطعه ای از خاک کشورش را اشغال کند! چه قدر رها! چه قدر سبک! چه قدر ملکوتی!
🔸موج مزن آب فرات، اصغر من تشنه لب است... دیگر بیشتر نمی گویم؛ راستی که برخی حرف ها را فقط با اشک چشم میتوانی بفهمی نه با عقل و منطق و استدلال!
#روایت_نامه
#راهیان_نور
┄┄┄ ┅❖❁🌹❁❖┅ ┄┄┄
با کاروان #میهمانی_شهیدان همراه شوید👇
@MihmaniShahidan
.
📜 روایت نامه میهمانی شهیدان ۴۱
✨ برگهای قبلی از «تکه روایت های یک دانشجوی دانشگاه راهیان نور» را اینجا بخوانید 👇
🌱 برگ اول: تو هم باید مبعوث شوی!
🌱برگ دوم: از میان برف ها تا بحبوحه جنگ ها
🌱برگ سوم: سلام دوکوهه!
🌱برگ چهارم: همت مخلصانه
🌱برگ پنجم: به سوی تاریکی درخشنده!
🌱برگ ششم: مستی خواب و سختی ناب!
🌱برگ هفتم: به یاد دوندگی هایشان!
🌱برگ هشتم: صبحانه با طعم فراق!
🌱برگ نهم: در میانه شهر حضرت دانیال
🌱برگ دهم: استخاره نمی خواهد؛ فتح المبین در پیش است...!
🌱برگ یازدهم: حق خداست! حواست هست...
🌱برگ دوازدهم: مکه ای خونین در خط مرزی!
🌱برگ سیزدهم: دلم جوان است❤️
🌱برگ چهاردهم: طلائیه، سه راه شهادت
🌱برگ پانزدهم: اروند؛ جریان خروشان زندگی
🌱 منتظر برگهای بعدی باشید...
#روایت_نامه
#راهیان_نور
┄┄┄ ┅❖❁🌹❁❖┅ ┄┄┄
با کاروان #میهمانی_شهیدان همراه شوید👇
@MihmaniShahidan
📜 روایت نامه میهمانی شهیدان ۴۱
🌱برگ شانزدهم: با شهیدان اینجا بیعت میکنیم...
📜 روایت نامه میهمانی شهیدان ۴۱
✨تکه روایت های یک دانشجوی دانشگاه راهیان نور!
🌱برگ شانزدهم: با شهیدان اینجا بیعت میکنیم...
🔸به ایستگاه های آخر سفر پربرکت مان نزدیک شده ایم. یازدهمین روز بهمن کم کم به انتها میرسد و پس از اروند، حالا به خونین شهر قدم گذاشته ایم. اتوبوس ها به محل اسکانمان در این شهر میرسند؛ یعنی اردوگاه شهید شاطری.
🔸شاید خود اهالی این مناطق متوجه نباشند، اما این خطه کشور حتی در وسط زمستان هم گرمای خاصی را در وجود خودش دارد. چیزی شبیه به حرارت شهرها و روستاهای عراق. هم مردم اینجا خونگرم هستند و هم گرما را در سبک معماری و زندگی مردم حس میکنی. و البته که این گرما در مناطق عملیاتی و مقاتل شهدا خیلی بیشتر حس میشود؛ حتی اگر زیر انبوهی از برف باشند!
🔸دیگر همه میدانیم که شب آخر سفر ماست. تقدیر این است که امشب را زیر آسمان پرستاره خرمشهر به صبح برسانیم. حسینیه این اردوگاه امشب میزبان همه زائرین کاروان بود و محفلی صمیمی شکل گرفت. قرار بود که از هدف اردو صحبت کنیم؛ از چشماندازهای پس از آن و از استمرار آن در طول سال. حاج احمد از عهد جمعی ما میگفت. از اینکه چه بسا سرنوشت سفر سال بعدمان به همین جلسه وابسته باشد. نمیشود که هر سال بیاییم و برویم و دلمان را به چند روز گردش در یادمان ها خوش بکنیم. اگر قرار نیست حرکت و قیامی داشته باشیم خب چرا سفرمان را سال های بعد هم تکرار کنیم؟! پیگیری مأموریت های بر زمین مانده شهدا چه میشود؟! گل سر سبد محبین ایثار و شهادت مگر همین زائرین راهیان نور نیستند؟! اگر اینها علم مجاهدان دیروز را زمین بگذارند، پس به چه امیدی مجاهدان فردای ظهور خواهند بود؟!
🔸حقیقتا که جسم ما به اندازه کافی در قدمگاه شهدا قدم زده است. حسابی گریه کردهایم، حسابی سینه زدهایم و حسابی به آنها توسل کرده ایم. حالا وقت شده که روحمان هم پا جای پا شهدا بگذارد. درست است که زمانه خیلی عوض شده است ولی یادت نرود که جهاد هرگز تمام نمیشود. تا وقتی حق بر جهان حاکم نشده پس باطل هنوز زنده است. یقین داشته باش که هنوز هم جدال مبارزه ای هست. در سیاست، در دانشگاه، در مدرسه، در بازار، در بیمارستان، در ادارات و سازمان ها، در دل شهرها و روستاها و حتی در درون خود انسان! شکل جهاد عوض میشود اما خود جهاد هرگز!
🔸در عصر هوش مصنوعی و کوانتوم هم این ماجراها جریان دارد. نگذار نگاه تاریک تفکر غربی روی ذهن تو هم اثر بگذارد. همان نگرشی که انسان خلیفه الله را حیوان ناطق میخواند و هیچ عهدی در ازل و ابد برایش متصور نیست. کمی که به زمزمه این ها گوش بسپاری، باورت میشود که خودت هم محدود به همین چند روزه دنیایی؛ خیلی کوچک، خیلی بی اهمیت و خیلی پست!
🔸راستی که هر کسی در اینجا میثاق و پیمانی دارد. هنر ما در زندگی این است که گذشته خودمان را به یاد بیاوریم. همان عهدهایی که همگی در روز الست بسته بودیم. بیچاره آدمی که ده ها سال زندگی میکند و یکبار هم به ازل و ابد خودش توجه ندارد. شاید شروع قرارگرفتن ما در این مسیر، با همین ادامه دادن راه شهدا باشد. حاج احمد میگفت که هر شهیدی تا قبل از شهادتش برنامه ها و اقداماتی را پیگیری میکرده و حالا خیلی از آن کارها رها شده است. شاید نیازمند و فقیری دیگر از حمایت آن شهید محروم شده باشد، شاید کتابی ناقص مانده باشد، شاید کار تشکل و گروهی روی زمین مانده باشد و هزار شاید دیگر. آری، وقتی کار آنها را تمام میکنی گویا تازه خودت شروع میشوی!
🔸«آیا بر آن عهدی که بسته بودید، وفادار ماندید؟!» این ندا را هر روز برای خودمان باید یادآوری کنیم. روزی خواهد رسید که تمام بشریت به صف شده اند. این ندا برای میلیاردها انسان زمزمه میشود. اگر جوابی برای این پرسش نداشته باشیم، فقط جوابمان آه حسرت خواهد بود؛ آهی که چه بسا تمامی نداشته باشد...!
#روایت_نامه
#راهیان_نور
┄┄┄ ┅❖❁🌹❁❖┅ ┄┄┄
با کاروان #میهمانی_شهیدان همراه شوید👇
@MihmaniShahidan
.
📜 روایت نامه میهمانی شهیدان ۴۱
✨ برگهای قبلی از «تکه روایت های یک دانشجوی دانشگاه راهیان نور» را اینجا بخوانید 👇
🌱 برگ اول: تو هم باید مبعوث شوی!
🌱برگ دوم: از میان برف ها تا بحبوحه جنگ ها
🌱برگ سوم: سلام دوکوهه!
🌱برگ چهارم: همت مخلصانه
🌱برگ پنجم: به سوی تاریکی درخشنده!
🌱برگ ششم: مستی خواب و سختی ناب!
🌱برگ هفتم: به یاد دوندگی هایشان!
🌱برگ هشتم: صبحانه با طعم فراق!
🌱برگ نهم: در میانه شهر حضرت دانیال
🌱برگ دهم: استخاره نمی خواهد؛ فتح المبین در پیش است...!
🌱برگ یازدهم: حق خداست! حواست هست...
🌱برگ دوازدهم: مکه ای خونین در خط مرزی!
🌱برگ سیزدهم: دلم جوان است❤️
🌱برگ چهاردهم: طلائیه، سه راه شهادت
🌱برگ پانزدهم: اروند؛ جریان خروشان زندگی
🌱برگ شانزدهم: با شهیدان اینجام بیعت می کنیم...
🌱 منتظر برگهای بعدی باشید...
#روایت_نامه
#راهیان_نور
┄┄┄ ┅❖❁🌹❁❖┅ ┄┄┄
با کاروان #میهمانی_شهیدان همراه شوید👇
@MihmaniShahidan
📜 روایت نامه میهمانی شهیدان ۴۱
✨تکه روایت های یک دانشجوی دانشگاه راهیان نور!
🌱برگ هفدهم: تا سحر باید بدویم!
🔸دیگر خیلی دیر شده است. چند ساعتی بیشتر تا صبح دوازدهم بهمن باقی نمانده و کمتر کسی را میبینی که بیدار باشد. خسته و خواب آلود در محوطه اردوگاه قدم میزنم و میدانم که فقط باید بخوابم؛ فقط و فقط! شاید حرفم اغراق آمیز باشد ولی روز سوم اردو گویا میدان جنگ بود. هویزه، طلائیه، اروند و حالا اردوگاه شهید شاطری در خرمشهر.
🔸همین طور که قدم میزدم، صدای منظم پای چند نفر توجهم را جلب کرد. کمی که نزدیک شدم، زمزمه و سرودهای حماسی شان را هم شنیدم. خدای من! دویدن در ساعت دو نیمه شب چه معنایی میتواند داشته باشد؟! مدتی به آنها نگاه کردم. زمان میگذشت ولی اثری از خستگی در چهره آنها دیده نمیشد. متوجه شدم که بچه های گروه رسانه هستند.
🔸با اینکه در ابتدا اصلاً فکر همراهی با آنها هم به سرم خطور نمیکرد ولی در نهایت این سیل مرا هم با خودش برد! به جمع دوندگان پیوستم تا اندکی هم حال آنها را تجربه کنم. نسیم خنکی در هوا جاری بود و ما نیز همچو رودی جریان داشتیم.
🔸پنج دقیقه، ده دقیقه، یک ربع، بیست دقیقه و نیم ساعت گذشت ولی فرمانده از ما نمیگذشت! تازه من دیر به این محفل سیار رسیدم! شاید خودشان یک ساعتی میشد که میدویدند. چند نفر دیگری هم مثل من بودند که خودشان وارد این رنج شیرین شده بودند. دیگر در اواخر ماجرا من هم خستگی را فراموش کردم. گرمای این جمع صمیمی، یخ وجود خسته مرا هم شکست.
🔸سکانس دویدن به اتمام رسید. حالا سکانس تمرین دادن فرمانده شروع شده بود. در حلقه ای قرار گرفتیم و حرکت ها را انجام میدادیم. بعضی هایش تنبیه بود؛ البته تنبیهی خودخواسته و داوطلبانه. گویا بچه های گروه رسانه میخواستند اندک غرور شکل گرفته در طول روز را در تاریکی شب جبران کنند. این هم حکمتی برای خودش دارد که فهمش برای راحت طلبان ممکن نیست.
🔸این دقایق خاص را هنوز فراموش نکرده ام. لحظه های ماندگار زندگی همین لحظات دویدن و کوشش های ماست. شاید آن هنگام تن ما آرام و قراری نداشت. شاید از فرط خستگی حتی خودمان را سرزنش میکردیم که چرا حضور در آن جمع را انتخاب کرده بودیم. شاید چشممان به خوابگاه دوخته شده بود و آرزو میکردیم که فرمانده کار را تمام کند. اما الان همان اوقات اردو تبدیل به شیرینترین خاطرات ما شده است. لذت عمیقی که ما بردیم هرگز با خواب های عمیق هم به دست نمیآمد.
🔸چه بسا داستان کل زندگی هم مثل همان ساعات باشد. زندگی و حیاتمان فرصتی برای دویدن ها و جاری شدن های ماست. لحظات قبل از مرگ که میرسد همگی میگوییم تمام شد؟! همین بود؟! تمام سختی ها و راحتی هایش را به یاد میآوریم. حسرت ما برای ثروت و مقام بیشتر نخواهد بود. همه آرزو میکنیم که کاش بیشتر برای خدا میدویدیم.
🔸فرمانده در آن شب میگفت که تا سحر قصد توقف نخواهیم داشت. البته که این گونه نشد ولی الان آرزو میکنم که کاش واقعاً تا خود اذان صبح میدویدیم! کوتاه آمدن های ما در ساعات عمرمان نیز چه بسا همچین داستانی داشته باشد. البته که باید توان و ظرفیت خودمان را هم در نظر داشته باشیم ولی مگر علت همه کوتاهی های ما ناتوانی ماست؟! چه بسیار فرصت هایی که فقط بخاطر تنبلی و عافیت طلبی مان رها میشود!
🔸آری حقش این است که تا سحر بدویم و صبح شکوهمند را به چشم ببینیم. صبح زندگی ما همان لحظه مرگ ماست و پس از آن، دیگر روز ما غروبی نخواهد داشت. کیفیت زندگی ابدی ما در همین ظلمات و تاریکی های شب دنیا تعیین میشود.
🔸هنر ما این است که فجر صادق زندگی خودمان را فراموش نکنیم. خیلی نزدیک است؛ خیلی نزدیک...!
#روایت_نامه
#راهیان_نور
┄┄┄ ┅❖❁🌹❁❖┅ ┄┄┄
با کاروان #میهمانی_شهیدان همراه شوید👇
@MihmaniShahidan
.
📜 روایت نامه میهمانی شهیدان ۴۱
✨ برگهای قبلی از «تکه روایت های یک دانشجوی دانشگاه راهیان نور» را اینجا بخوانید 👇
🌱 برگ اول: تو هم باید مبعوث شوی!
🌱برگ دوم: از میان برف ها تا بحبوحه جنگ ها
🌱برگ سوم: سلام دوکوهه!
🌱برگ چهارم: همت مخلصانه
🌱برگ پنجم: به سوی تاریکی درخشنده!
🌱برگ ششم: مستی خواب و سختی ناب!
🌱برگ هفتم: به یاد دوندگی هایشان!
🌱برگ هشتم: صبحانه با طعم فراق!
🌱برگ نهم: در میانه شهر حضرت دانیال
🌱برگ دهم: استخاره نمی خواهد؛ فتح المبین در پیش است...!
🌱برگ یازدهم: حق خداست! حواست هست...
🌱برگ دوازدهم: مکه ای خونین در خط مرزی!
🌱برگ سیزدهم: دلم جوان است❤️
🌱برگ چهاردهم: طلائیه، سه راه شهادت
🌱برگ پانزدهم: اروند؛ جریان خروشان زندگی
🌱برگ شانزدهم: با شهیدان اینجام بیعت می کنیم...
🌱برگ هفدهم: تا سحر باید بدویم!
🌱 منتظر برگهای بعدی باشید...
#روایت_نامه
#راهیان_نور
┄┄┄ ┅❖❁🌹❁❖┅ ┄┄┄
با کاروان #میهمانی_شهیدان همراه شوید👇
@MihmaniShahidan
📜 روایت نامه میهمانی شهیدان ۴۱
🌱برگ هجدهم و پایانی: شلمچه؛ کربلای ایران!
📜 روایت نامه میهمانی شهیدان ۴۱
✨تکه روایت های یک دانشجوی دانشگاه راهیان نور!
🌱برگ هجدهم: شلمچه؛ کربلای ایران!
🔸از صبح دلپذیر دوازدهم بهمن ۴۰۳ سخن میگویم. باز هم تقارنی قابل توجه رقم خورده است؛ ناخودآگاه فکر انسان به ۴۶ سال قبل میرود و ورود امام امت به این سرزمین را تصور میکند. در این ساعت های آخر، حسرتی بر جان همه نشسته است. به انتهای خط سفر رسیده ایم و دیگر یادمان دیگری نخواهیم رفت. روز و شب های سفر ما مثل برق و باد گذشت و حالا به کربلای شلمچه قدم گذاشته ایم. مردمان جنوب کشور وقتی عزم رفتن به کربلا را داشته باشند، حتماً از دروازه شلمچه میگذرند. چه بگویم که شلمچه نه تنها دروازه کربلاست بلکه خودش هم کربلاست! این دومی را فقط با دیده باطنی میتوانی بنگری و چشمان سرت راهی به فهم آن ندارند. اینجا مقتل ده ها هزار شهید عملیات کربلای پنج است. میدانی؛ عالم ظاهر همیشه تحت سلطه عالم ملکوت است و حس میکنم که نورانیت شدید اینجا نیز بخاطر همین کربلا بودنش باشد! قدم قدم به سوی خط مرزی نزدیک میشویم و دودمه آخر را با سوز و ناله تکرار میکنیم:
شاه گفتا کربلا امروز میدان من است عید قربان من است • خواهرم زینب پرستار یتیمان من است عید قربان من است...
🔸روزهای مبارزه، تنها روزهای زنده زندگی است. حاج احمد حالا پشت به مرز عراق ایستاده و ماجرای آن روزهای زنده را برایمان روایت میکند. میگفت که بصره برای عراق، حکم مرگ و زندگی را داشت. بچه های ما عزم کرده بودند که آنجا را بگیرند و شبکه ارتباطی عراق را مختل کنند. اگر بصره فتح میشد، دیگر به کربلا رسیدن هم دشواری چندانی نداشت. اما مگر دشمن بیکار نشسته بود؟! آن چنان دژهای مستحکم خود را بر سر راه نیروهای ما گذاشته بود که حتی یک قدم هم کسی جلو نیاید. شاید اصطلاح وجب به وجب هم بعد از کربلای پنج، روی زبانها افتاده است. اینجاست که درمییابی برای حفظ هر وجب اینجا خونها دادهاند! حاجی میگوید که ما این روایت های جنگ را در خانه هایمان هم میتوانستیم بخوانیم، ولی اینجا میآییم که حادثهها را خون شهدا برایمان روایت کند! آیا فقط این منطقه را تشکیل شده از خاک و سنگ می بینی؟! امواج دریای خون علمداران خمینی را نمیبینی؟! اگر حجاب های عالم کنار برود، یقین داشته باش که قصه پرغصه خون را خواهی شنید! شلمچه، استاد روایتگری ماجرای فتح خون بر آهن است.
🔸در خلال روزهای زنده کربلای پنج، صحنه هایی شکل گرفته که چه بسا ملائکه آسمان هم تاب دیدنش را نداشتند؛ اما بسیجیان ما ناگزیر بودند که ببینند! نه تنها ببینند؛ بلکه آن را زندگی کنند و خودشان بخشی از نمایش خدا باشند. خدا در همین صحنه نمایش است که بازیگران هنرمند خودش را انتخاب میکند و هنرشان را خریداری می کند. یکی از آن صحنه ها را حاجی برایمان تعریف کرد. آنجایی که ما به شدت زیر گلوله باران دشمن بودیم و نیروهای ما به صورت عادی نمی توانستند به خط مقدم بروند. چاره چه بود؟ عقب نشینی میکردند؟ سست و خسته میشدند؟! نخیر! تصمیم گرفتند که نیروها در محفظه تانکی قرار بگیرند و با کمک تانک به ابتدای خط بروند. اما می دانی آن تانک مجبور بود که از کجا عبور کند؟ مگر حاجی نگفت که اجساد نیمه جان رزمندگان ما متر به متر این منطقه را پر کرده بود و جای خالی پیدا نمیکردی که حتی قدم بزنی؟! رازش همین بود که تانک ما باید از روی نیروهای خودمان میگذشت! حال آن بسیجیانی که چاره ای جز له کردن برادرانشان را نداشتند فقط خود خدا می داند!
🔸حاج حبیب الله معصوم از استقامت بعد از مقاومت میگوید. مقاومت کردن خودش کاری سخت و پرزحمت است؛ اما حالا میفهمیم که مرحله ای بعد از آن هم وجود دارد که به آن استقامت میگویند. یعنی جایی که تیر نداری باز هم بایستی و با سنگ دفاع کنی! این معنا را فقط در اینجا میتوانی درک کنی. زندگی تکراری و عافیت طلبانه ای که بر فضای شهرها حاکم شده است؛ ما را از چشیدن طعم شیرین جهاد محروم کرده است. نمی بینی که مردم عالم وقتی استقامت اهالی غزه را در چند ماه گذشته به چشم دیدند، چگونه برآشفتند و به خیابان ها ریختند. فطرت انسان اگر دچار انحراف نشود، قطعاً عاشق زندگی جهادی و مقاومت و استقامت است. فرقی نمیکند در قلب اروپا باشی یا در قلب شلمچه! حرف های آخر حاج احمد دیگر کار را تمام میکند: «نباید به این سفر میومدی! حالا که اومدی باید مردونه وایسی...»
🔸شهدای آن روزگار آرزو داشتند که راه کربلا را باز کنند ولی حسرت دیدن این واقعه را با خود به مقتلشان بردند. حالا نیستند که خیل عظیم زوار کربلا را در مرزهای ایران ببینند. اگر کربلا آزاد شد، شک نداشته باش که سیاستمداران غاصب فلسطین هم روزی چون صدام سقوط میکنند. مطمئن باش که تا رهایی قدس هم چیزی نمانده است. مسئله خدا آزادی سرزمین ها نیست؛ مسئله خدا آزادی ما از نفس خودمان است. خدا میخواهد ببیند که برای اقامه دینش استقامت میکنیم یا نه؟!
#روایت_نامه
.
📜 روایت نامه میهمانی شهیدان ۴۱
✨ سری کامل «تکه روایت های یک دانشجوی دانشگاه راهیان نور» را اینجا بخوانید 👇
🌱 برگ اول: تو هم باید مبعوث شوی!
🌱برگ دوم: از میان برف ها تا بحبوحه جنگ ها
🌱برگ سوم: سلام دوکوهه!
🌱برگ چهارم: همت مخلصانه
🌱برگ پنجم: به سوی تاریکی درخشنده!
🌱برگ ششم: مستی خواب و سختی ناب!
🌱برگ هفتم: به یاد دوندگی هایشان!
🌱برگ هشتم: صبحانه با طعم فراق!
🌱برگ نهم: در میانه شهر حضرت دانیال
🌱برگ دهم: استخاره نمی خواهد؛ فتح المبین در پیش است...!
🌱برگ یازدهم: حق خداست! حواست هست...
🌱برگ دوازدهم: مکه ای خونین در خط مرزی!
🌱برگ سیزدهم: دلم جوان است❤️
🌱برگ چهاردهم: طلائیه، سه راه شهادت
🌱برگ پانزدهم: اروند؛ جریان خروشان زندگی
🌱برگ شانزدهم: با شهیدان اینجام بیعت می کنیم...
🌱برگ هفدهم: تا سحر باید بدویم!
🌱 برگ هجدهم و پایانی: شلمچه؛ کربلای ایران!
#روایت_نامه
#راهیان_نور
┄┄┄ ┅❖❁🌹❁❖┅ ┄┄┄
با کاروان #میهمانی_شهیدان همراه شوید👇
@MihmaniShahidan