#خاطرات_اتوبوسی_من
وارد اتوبوس که شدم
بلافاصله چهره ی بزککرده ی دختر جوانی در صندلی اخر اتوبوس توجه ام را جلب کرد
موهای طلایی رنگش را به حالت مصری کوتاه کرده
وکلاه مشکی پسرانه ای سرش بود
و برای آقایی که روی صندلیهای برعکس
اتوبوس نشسته عشوه گری میکرد
دو طرفش هم چهار دوست دیگه با ارایشهای تند و موههای بیرون از شال هم نشسته بودن و مشغول خنده و ادا و اصول بودن
در صندلی پایین اونها
هم خانمی حدود پنجاه ساله
محجبه چادری قرآنش را دراورده و داشت قران میخوند
کنار خانم محجبه نشستم
درحالیکه نگاه مرد به صف دختران بی حجاب
اعصابم را بیشتر به هم م یریخت
و دلم مثل سیر و سرکه میجوشه
به خانم محجبه گفتم
خانوم پشت سریها را دیدید؟!
گفت آره اعصاب ادم خورد میشه از دیدنشون
گفتم شما جای مادرشونی
یه حرفی بهشون بزن
گفت والا چی بگم ان شاءالله که ازدواج !!!!
بهش گفتم:آخه نمیشه که بی تفاوت باشیم
من خیلی
عذاب وجدان دارم!!!!
هیچی نگفت و دوباره قرآن خوند
همینجور نگران بودم که اونها به مقصدشون برسند و من هیچی بهشون نگفته باشم
آیه مبارکه «رب اشرح لی صدری....» را چندبار خوندم تا زود از کوره در نرم
جوابهایی که همشون بلدند را برا خودم مرور میکردم تا من هم جوابی براشون داشته باشم
به حضرت زهرا وحضرت زینب و حضرت رقیه سلام الله علیهما
متوسل شدم
و پیِ همه فحشی را به تنم مالیدم
صورتم را برگردوندم
و به دختر جوان صندلی وسطی میگم:
سلام خوبی
جواب سلامم را میده
میگم میدونی :خیلی خوشکلی البته همتون خیلی خوشکلید
انگار توقع نداشت این تعریف را ازم بشنوه
گفت مرسی
اون یکیا هم گفتن ممنون نظر لطفتونه
وقتی دیدم انگار تا حدودی محبت اولیه ایجاد شده
گفتم ولی میدونید وقتی شالتونا درست بپوشید خیلی خوشکلتر و جذابتر میشید
گفتن :ما اختیار زیبایی خودمون را داریم و اینجور راحتتریم
گفتم؛ آخه اونجوری فقط بقیه از زیباییتون لذت میبرن
و ادامه میدم
ببین
مردهای درست و چشم پاک که به شما نگاه نمیکنن
یه سری مردهای چشم چرون و بیخودی و بیمار به شما نگاه میکنند
مثلا ببین اون موقع تا حالا اون اقاهه داره به تو نگاه میکنه
حرفی نزد و فقط بهم نگاه کرد
بهش گفتم:تو حاضری گوشیت را مفتب
مفتی نیم ساعت بدی دست اون اقا ازش استفاده کنه؟؟؟
گفت نه چه ربطی داره؟
گفتم خب پس چطوری دلت میاد این همه خوشکلیتا مفتی مفتی استفاده کنه،؟
اصلا فکر نمیکنی این خوشکلیات را چشم بزنند و یه دفعه ای زشت بشی؟؟؟
با این حرفها
دوست کناریش گفت:
ببین خب راست میگه
حرف بزرگترت را گوش بده
شالت را بپوش
بقیه شون هم حرفی نزدن
و البته اون خانم چادری قرآن خون هم دریغ از یک کلمه همراهی با من
بعدش هم بهش گفتم: ببین منم میتونستم به شما هیچی نگم ولی دیدم شما مثل خواهرهای منید
چون خیلی دوستتون داشتم
بهتون گفتم چون حیفم اومد مفتی مفتی ازتون لذت ببرن
دختر خانم زیبا گفت خیلی ممنون شالش را از زیر مانتوش در آورد و کامل پوشیدش
دیگه نمبخندیدن و ادا و اصول در نمیوردن
دوتا ایستگاه بعد
اومد پیاده بشه پاش خورد به پای من
نگاهم بهش افتاد و با لبخند با هم خداحافظی کردیم و بهش گفتم الان خیلی خوشکلتر شدی🙂🌺
✍میم_جوان
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
@mim_javan