یه لحظاتی توی طول روز هست که یه لحظه توقف میکنم، به این فکر میکنم که من اصن اینجا چیکار میکنم، بعد دوباره به کارم ادامه میدم، ولی گیجتر از قبل.
برنامهای که فردا برای خودم ریختم عالیه
صبح باید برم سرِ اتوبان همت (دانشکده)
بعدش باید برم تهِ اتوبان همت (دانشگاه)
تو دانشگاه پنج ساعت عکاسی کنم
بعد دوباره برگردم سرِ اتوبان همت (دانشکده)✨
Mind Palace.!
برنامهای که فردا برای خودم ریختم عالیه صبح باید برم سرِ اتوبان همت (دانشکده) بعدش باید برم تهِ اتوب
اسرائیل اینجوری برا فلسطین برنامه نریخت که من برا خودم ریختم.
از حرف زدن دربارهی "مشکلات" خسته شدم، از اینکه مکالماتم با آدما اکثراً موضوعش یه مشکله که باید حل شه.
خیلی ناراحتم که این ترم سه شنبه هام پره
سخت میتونم بلیت نیم بهای سینما پیدا کنم که به برنامه م بخوره
'وی یک دانشجوی عاشق سینماست
این ساعت از شبانهروز، تو مکالمه ها خیلی سخته تشخیص اینکه "دیروز" و "امروز" و "فردا" دقیقا چه زمانایی میشه
سئوال امشب
چرا آدما وقتی نعمتی رو از دست میدن، به جای نعمتای دیگه ای که دارن نعمتی که از دست دادن براشون عزیزتر میشه؟
اگه بخوایم دربارهی مضرات داشتن موبایل و ضررهایی که به زندگی آدما وارد کرده حرف بزنیم، احتمالاً اولین چیزی که به ذهنمون میرسه اینه که ازمون وقت رو گرفته، و نمیذاره به کارایی که باید، بپردازیم.
ولی مهمتر از اون، به نظرم چیزی تحت عنوان چیزهایی که با حس لامسهی ما سروکار داشتن یا خودشون مستقلاً نقشی تو زندگی ما داشتن رو ازمون گرفته.
مامانم هی ازم میپرسه فلان چیزو نمیخوای؟ فلان کتاب؟ فلان وسیله؟ چراغقوه؟ ساعت زنگدار؟ دفترچه؟ در جوابش میگم نه، گوشیم هست.
امروز میخواستم یکم قرآن بخونم تو وقت بیکاریم تو دانشگاه، و گفتم قرآن از کجا بیارم؟ بعد گفتم خب تو گوشیم هست. میخوام برم یه کتابو بخرم، میگم ولش کن تو گوشیم پیدیافش هست.
حس لامسهی ما فقط با این قاب گوشی درگیره. به صفحات کتاب دست نمیزنیم، اختیاراتمون تو خیلی چیزا بالا رفته ولی همونقدر درکمون از اون چیزها کم شده. AIها هم خلاقیت ما رو دزدیدن، برای فهمیدن اینکه "موضوع مورد علاقهت چیه؟" دست به دامنش میشیم.
در نهایت؛ لعنت به تکنولوژی.