Mind Palace.!
تو سکوت میکنی چون حرفی نداری من سکوت میکنم چون نمیدونم چجوری باید حرفامو بزنم ما مثل هم نیستیم.
یه وقتایی میگم الان واقعا حرفی برای گفتن دارم
حتی میام که تایپش کنم ولی به همین ترتیب، چندین ساعت در سکوت خالص میمونم
اونم وقتی حرف داشتم برای زدن
خیلی بده که حتی وقتی کلمه بلدی و از تو حنجره ت صدا میاد بیرون باز حس لال بودن کنی!
Mind Palace.!
- به حقیقت هایی میخندید که شاید هرگز خنده دار نبودند.!
- داستان زندگی اش، یک رمان رئالیستی بود که خریدار نداشت!
هدایت شده از TheEndخسـته¡
- داستان زندگیاش یک رمان سورئالیستی بود
که برای خودش هم غیر قابل تشخیص شد!
Mind Palace.!
- داستان زندگیاش یک رمان سورئالیستی بود که برای خودش هم غیر قابل تشخیص شد!
- او ضد قهرمان داستان خودش بود..
یه سری تفکراتمو اگه برا بقیه توضیح بدم، یا نمیفهمن
یا میخوان بفهمن ولی توضیح دادنش هم منو خسته تر میکنه، هم بازم اونا چیزی نمیفهمن.
در آخر، سکوتو ترجیح میدم به همه چی.
95 درصد مواقع که بقیه فک میکنن افسردگی گرفتم، اصلا حالم بد نیست فقط چیزی نیست که خوشحالم کنه. همین..
- دیگر نمی تواند ادامه دهد. داخل آپارتمان می شود و در را می بندد. احساس میکنم به پشت در تکیه داده است و نمی تواند تکان بخورد.
لب هایم را روی در، جایی که خیال میکنم انگشتانش را شاید آنجا گذاشته باشد، می برم و آنجا را می بوسم...