عاقبت دستانمان رو میشود با شعرها
مثل چشمانی که بعد از گریهها پُف میکنند...
مطمئنم یه رازی تو "تنهایی" و "سکوت" هست
یه چیزی که میتونه حالمو از این رو به اون رو کنه:)
بعضی وقتا انقدر حست نسبت به یه چیزی مزخرفه که برا خودتم نمی تونی تشریحش کنی دیگران که جای خود دارن.
دوستیام این شکلین که همزمان تو یه روز در حد مرگ باهم بحث میکنیم و هیچ کس با اون یکی موافق نیست و کم مونده کتک کاری کنیم و دو دیقه بعدش داریم عین دیوونه ها میخندیم :]