- به دستام نگاه میکنم، میبینم داره میلرزه، محکم مشتش میکنم، دستمو فرو میکنم تو جیبام و سعی میکنم بفهمم چه اتفاقی داره برام میفته.
حسم نسبت به احساسات، اینجوریه که انگار سوار یه ماشینم و دارم با سرعت مناسب رانندگی میکنم، گاهی یه سری اشتباهات میکنم ولی بعدش اصلاح میشه و میتونم تو همون جاده، ادامه بدم
و احساسات یه بچه ی زبون نفهمه که از پشت، کمربندشو وا میکنه و میپره فرمونو میگیره و ممکنه در اثر چرخوندن فرمون، تصادف کنم. گاهی چند دقیقه، گاهی چند ساعت، گاهیم چند روز و چند سال طول میکشه تا بخوام گندی که زده شده رو جمع کنم.
ولی قسمت بد ماجرا اینجاست؛ که همیشه این اتفاق میفته.
Mind Palace.!
شعرای اخوان ثالث>>>
میگه که: من اينجا بس دلم تنگست
و هر سازی که میبينم بدآهنگست.
بيا رهتوشه برداريم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاريم،
ببينيم آسمانِ "هر کجا" آيا همين رنگست؟
بسوی سرزمينهايی که ديدارش،
بسان شعلهی آتش،
دواند در رگم خونِ نشيطِ زندهی بيدار.