ببینید، یه مرحله از عصبی بودن هست که توش حتی دلت نمیخواد کسیو پاره کنی. فقط موقع حرف زدنش زل میزنی تو چشماش. همین.
برای یه کاری، یه شخصیت طراحی کردم و خودم عاشقش شدم.
فکر کنم الان تا حدودی خدا رو درک میکنم :]
- یه وقتایی دلم میخواد یکی منو حمل کنه، بهجام راه بره یا حداقل بذاره دستمو حلقه کنم دور گردنش تا یکم از وزنم کم بشه؛ اون موقعا، تند تر از همیشه راه میرم.
دو یا سه روز از پخش فیلمِ تصویر سمت راست گذشته. حس میکردم حرف زدن دربارهش، دیگه فایده نداره، از این جهت که همیشه اگه دیر بشه اون اتفاق فراموش میشه. اما این چهره، و این آتیش، از ذهنم بیرون نرفت. تایملاین توییترم از تصاویرش خالی شد و دنیا به حالت عادیش برگشت، انگار نه انگار عدهای توی آتیش سوختن. ولی من هنوز یادم نرفته...
چهرهش هنوزم تو ذهنمه و یادش میفتم. یاد یک جمله، یک فکت انکار نشدنی دربارهش؛ "اون فقط ۱۹ سالش بود".
۱۹. چه جالب، همسنیم. اگه دنیا انقدر مزخرف نبود که اسرائیل توش وجود داشته باشه، یا ما انقدر پخمه نبودیم که قبل از یکسال این جنایت رو تموم کنیم، الان احتمالاً نگران یک سالی بود که از دست داده بود و احتمالاً میبایست یک سال دیگه برای جبران، درس میخوند. اگه زنده بود، الان ترم سه بود. اگه زنده بود، اگه زنده زنده نمیسوخت، الان دلش شور پروژههای تموم نشدنی دانشگاهش رو میزد. اگه زنده بود، حاضر بود شب بیدار بمونه درس بخونه تا بعداً به کشورش کمک کنه. اگه حنجرهش مثل کل بدنش خاکستر نمیشد، قاری قرآن میشد و شاید هم فیلمهای قرائت قرآنش بیرون میآمد. صدای "یا الله" گفتنش از وسط شعلههای آتیش، نه از روی استیصال، درد، رنج، اضطرار، بلکه از روی شعف میبود. اگه، اگه، اگه...
منم ۱۹ سالمه. من چرا زندهام؟