#آماج
#قسمت_بیست_نهم
+نچ با آقاصابر برو من حوصله ندارم هنوز کتاب قبلیم مونده.
-عمه تو که میدونی ازش خبری نیست ازم هم سراغی نمیگیره.
+خب ناراحتش کردی
-من؟
+نه پس ننه ی بابای من.
با تعجب گفتم:
- مگه من چیکار کردم عمه؟
+خب خودت گفتی بعد از کشیدن دستت پَکَر شده خب به خاطر همین ناراحت شده
-همه ما تازه محرم شدیم.
گوشیش رو کنار گذاشت با لحنی جدی گفت:
+دیانا اون بیچاره که از صبحت های بابات خبر نداره تازه پسر به این خوبی اگه به بابات بود که تو رو به بهرام میداد.
-عمه حالا بگو چیکارکنم؟
+زنگ بزن بهش باهم برید خرید کتاب.
-خب شاید نیاد.
+میگی شاید. خب میشه احتمال داد که میاد تو زنگ بزن
-باشه
با شک شماره اش رو گرفتم بعد از دو بوق جواب داد سریع گفتم :
-الو... سلام
+سلام
-خوبید؟ خانواده خوبن؟
+بله ممنون. کاری داشتید؟
نگاهی به عمه انداختم که با تاسف نگاهم می کرد با مِن مِنی گفتم :
-راستش می خواستم بگم میآید بریم خرید کتاب؟
+بریم خودم هم یه کتاب می خوام.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_بیست_نهم +نچ با آقاصابر برو من حوصله ندارم هنوز کتاب قبلیم مونده. -عمه تو که میدونی ازش
#آماج
#قسمت_سی
- واقعا میاید؟
+بله الان که سر کارم عصر بعد از نماز.
تعجب کردم یعنی صابر نماز می خوند؟ اصلا به تیپش نمی خورد. باز قضاوت کردم چند تا استغفرالله گفتم و سریع خداحافظی کردم.
نگاهی به عمه انداختم که با سرزنش گفت:
+خاک بر سرت بعد به من میگه آقا صابر خیلی رسمی صحبت میکنه. تو که خودت بدتری. حالا قبول کرد؟
-آره گفت بعد از نماز میاد دنبالم.
+خب بلند شو یه چیزی واسه من بیار ناسلامتی مهمونم هااا.
-چشم
کش چادر رو روی سرم گذاشتم کیفم رو برداشتم و بعد از خداحافظی دم در وایستادم. چند دقیقه که گذشت صابر جلوی در خونه نگه داشت سرش رو از پنجره شاگرد بیرون آورد و گفت :
+سلام خوبید؟
-سلام بله ممنون
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم بعد از چند دقيقه که از حرکت گذشت سکوت را شکستم و گفتم:
-بی زحمت برید این کتاب فروشی این خیابان.
+باشه همونجا میرم.
-واقعا برای رفتاری که کردم از شما عذر می خوام.
جوابم سکوت بود که با غم و ناراحتی گفتم:
-ببخشید صابر.
نگاهی بهم انداخت با یه لبخند شیرین به رویش لبخندی زدم.
به این کتاب فروشی خیلی می اومدم بیشتر کتاب هام رو هم از اینجا می گرفتن سریع رو به صابر برگردوندم و گفتم:
-شما چه کتابی می خوای؟
+ارمیا
-واقعا؟
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#پارت_سی_یکم
+آره تو خوندی؟
-آره خیلی قشنگه. ارمیا واقعا پسری صبور و خوددار و صد البته دوستدار خدا.
+راستی تو چی می خواستی؟
-اومدم بقیه ی کتاب های آقای رضا امیر خانی بخرم حالا بیا من می دونم کجاست قفسه های این نویسنده.
باهم با یک پلاستیک چهار، پنج کتابه رفتیم خونه ما. بعد از صحبت درباره هزاران مشغله صابر رفت.
از اون روز به بعد همه چیز خوب شده بود فقط یه هفته مونده بود به عقدمون قرار بود تمامیه خرید ها رو کرده بودیم. با محضر هم هماهنگ کرده بودیم فقط مونده بود امروز که با صابر باید درباره لغو عروسی صحبت می کردم تا دیگه نیاز به رفتن به دنبال تالار نباشه.
سمیه با آقا علی بابای صابر اومده بودند خونه ما. رفتم پایین پس از سلام و احوال پرسی رفتم و کنار صابر نشستم و آورم توی گوشش گفتم:
-میشه بیای تو اتاق؟ یه چیزی رو باید بهت بگم
که با مهربانی آروم گفت:
+باشه بریم بالا .
بلند شدیم و رفتیم تو اتاق روی تخت کنار هم نشستیم به صورت صابر خیره شدم و گفتم:
-نیاز نیست تالار رزرو کنیم.
با تعجب گفت:
+تو خونه ما که جا نمیشن این همه نفر .
-نه منظورم اینه که عروسی نگیریم.
+آخه واسه چی؟مامانت ناراحت میشه.
-تو می تونی با باباعلی و. سمیه صحبت کنی ؟
+بابا و سمیه مشکل ندارن چون واسه سبحان هم عروسی نگرفتیم ولی تو باید با مژده خانم و آقا حمید صحبت کنی
-عمه هستی قراره صحبت کنه فقط عوضش بعد از عقد بریم ماه عسل.
+باشه مشکلی نیست فقط بچه ها رو چه کار میکنی ؟
_خب خب چهارشنبه ظهر قراره محضر داریم اگه بریم تا دوشنبه را مرخصی می گیرم فوقش این سه روز بچه ها نقاشی و ورزش میکنن.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_سی_دوم
+خوب دَر میری ها ناسلامتی برادر زاده ی بنده دانش آموز شما هستن.
-این هفته رُس بچه ها رو میکشم تا عقب نمونن.
بعد از گذشت چند دقیقه سکوت گفت:
+خب حالا دیانا خانم کجا سفر بریم؟؟
بعد از چند دقیقه فکر کردن گفتم:
-یزد . چطوره ؟؟
+خب دیگه کجا ؟
-تو بگو دیگه .
+اصفهان و مشهد .
دست هام رو محکم بهم کوبیدم و گفتم:
-عالیه ، عالی عالی.
با خنده گفت:
+خب حالا حاضر شو بریم به دور بزنیم.
-باشه
به محض رفتن صابر سریع دامنم رو در آوردم و یک شلوار پوشیدم و جای پیراهن که در تن داشتم رو به مانتوی خاکستری دادم. شالم رو لبنانی بستم و چادر ساده ام رو سرم کردم. از پله ها پایین آمدم و رفتم کنار مامان که روی مبل با سمیه داشتن صحبت می کردن آرام در گوش مادر گفتم:
-من و صابر رفتیم بیرون کاری ندارید؟
نگاهی تاسف بر انگیز بر چادرم انداخت و گفت:
+نه کاری ندارم به سلامت.
سرم را بالا آوردم و به سمیه گفتم:
-سمیه جان ببخشید من و صابر میریم بیرون ببخشید فعلا شما با مامان باشید ما میایم.
با لبخند جواب داد:
+نه برید عزیزم .بالاخره صحبت های نهایی تون رو بکنید من و بابا هم چند دقیقه دیگه میریم
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_سی_دوم +خوب دَر میری ها ناسلامتی برادر زاده ی بنده دانش آموز شما هستن. -این هفته رُس بچه
#آماج
#قسمت_سی_سوم
-برای چی؟ خب بمونید.
+نه بابا وقت قرص هاشونه . نیاوردیم تازه چه خبره یک ساعته اینجاییم.
با بابا علی هم خداحافظی کردیم. خیلی از لفظ دخترم گفتن بابا علی خوشم می اومد حس راحتی و صمیمی می داد و باعث میشد خیلی بیشتر از داشتن و آمدن این خانواده به زندگیم از خدا شاکر باشم.
از پله ها پایین آمدم که دیدم آقا صابر محترم به راحتی و انکار نه انگار که دیانایی هم وجود داشته باشه تو ماشین نشسته و داره بستنی می خوره !!!
تو دلم کلی بهش ناسزا گفتم البته که به سه تا فحش به زور میرسید اونم اگه خیلی به خودم فشار می آوردم تا یادم بیاد!
در ماشین رو باز کردم و همانطور که سوار ماشین میشدم گفتم:
-یه وقت هم نگی دیانایی هم وجود خارجی داره.
با خنده گفت:
+خب عزیز من چیکار کنم شما من رو الاف کردی منم از فرصت استفاده کردم بستنی خریدم.
-حداقل برای منم بستنی می خریدی تا باهم سرما بخوریم .
دستش رو دراز کرد سمت صندلی عقب و بستنی برام بیرون آورد و گفت:
+فکر نمی کردم بخوای تو زمستون بستنی بخوری به خاطر همین گفتم اول نظرت رو بدونم بعد بهت بدم .
بستنی رو سریع از دستش کشیدم بیرون و با گفتن یه ممنونم بستنی رو باز کردم و خوردم و سرم رو تا حدی که از پنجره های بغلی دیده نشم پایین آوردم. صابر که دیگه با این خصوصیتم آشنا شده بود گفت:
+خب شیشه رو بکش بالا زمستانه ها.
-همچین سرد هم نیست.
+هر جور خودت میدونی
نصف بستنی رو خورده بودم که سردم شد سریع شیشه رو بالا کشیدم و با مکث های فراوان ادامه بستنی رو خوردم . نگاهی به صابر انداختم که همینجور می چرخید دور شهر و گفتم :
- کجا می خوای بریم ؟
+خرید خوبه ؟
- نه بابا. همهی خرید هامون رو کردیم .
+ شما خانما که سر و گردن برای خرید میشکنید. حالا یه چیزی می خریدم دیگه.
- نه من از اونجور خانمای عاشق خرید نیستم اصلا خوشم نمیاد اون زمان ها هم همهی لباس هام رو مامان برام می گرفت فقط اندازه می گرفت یا خیاط مخصوصش رو می آورد خونه تا برای من لباس بدوزه. اگه خیلی ضروری باشه و دلم بکشه شاید برم خرید .
+ چه جالب . سمیه که هر وقت خدا ازش بپرسی کجایی؟ میگه خرید آخر هم نتیجه اش میشه شاید اونم شاید جوراب یا یه چیز دیگه.
خندیدم و گفتم:
-پس از اون سخت پسند هاست
+ به شدت
به چراغ قرمز خوردیم که صابر برگشت و نگاهی به من انداخت و گفت:
+خب حالا کجا بریم؟
- اوم می تونیم بریم اسباب. بازی بخریم یا کتاب فروشی.
با تعجب و چشمایی گرد شده نگاهم کرد که با دیدن چشم هایش از خنده چادرم رو روی خودم انداختم و محکم دستم رو به پاک میزدم و ریسه رفتم که صابر دستش رو پشت کمرم گزاشت و گفت:
+دیانا خوبی ؟
با سر نشون دادم آره بعد از چند دقیقه که بالاخره غش غش خندیدنم تموم شد بالا اومدم که صابر با دیدن لبخند با تعجب گفت:
+می خندیدی ؟
-پَ نَ پَ گریه می کردم .
+پس برای چی صدا نمی اومد و می رفتی تو خودت ؟
-مدلمه
+نمردیم و آدم و دختری متفاوت هم دیدیم.
چراغ سبز شد که حرکت کردیم و صابر دوباره شروع کرد:
+ حالا به چی می خندیدی؟
-به تعجب آقا صابر.
انگار که یادش آمده باشد چیزی گفت:
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#پارت_سی_چهارم
+راستی اسباب بازی فروشی واسه چی؟
با شیطنت گفتم :
- دیگه دیگه
با صدای بلند اسمم رو به زبون آورد که گفتم :
- چیه؟
+ما تازه قراره این هفته ازدواج کنیم یعنی تو دوست داری از اول زندگیت بچه داری کنی؟
- چی؟ کی حرف بچه رو زد؟
+پس لابد برای خوده ۲۶ ساله آن یا من ۳۴ ساله می خوای ؟
-خیر گزینه بعدی ؟
نگاهی جدی بهم انداخت که من هم با چهره ای جدی شبیه خودش گفتم:
-نذر کردم باید ادا بشه شما نیای خودم میرم فکر کردم که...
حرفم رو برید و گفت:
+خیلی خب بابا. میام حالا آدرس فروشگاه اسباب بازی رو بده.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم شمایی که برادر زاده داری.
+ من تابحال چیزی برای مهلا نخریدم .
با تعجب که در صدایم مشهود بود گفتم:
- چی نخریدی؟
+نه نه یعنی من پول رو به سمیه می دادم اپن از طرف من می خرید.
اهل قهر و نازک نارنجی بودن نبودم چون دلیلی نمی دیدم که بی خود خودم رو کوچک کنم . به سکوت گذشت که صابر گفت:
+نگاه یکی اونور خیابون هست به نظر میاد هر اسباب بازی بخوای داره.
نگاهی به اونور خیابان کردم و کفتم:
- اوهوم بریم.
جلوی مقایسه وایستادیم. فروشگاهی بسیار بزرگ بود . با دیدن عروسک ها ، ماشین ها و...
آنقدر به وجه آمده بودم که دوست داشتم که بدون هیچ و سلام و صحبتی همه اون ها رو بخرم و بدم به بچه ها.
اما ادب حکم می کرد که احترام بگذارم.جلوتر از صابر و بدون توجه به او به سمت به خانم که قسمتی از آن فروشگاه بزرگ را عهده دار بود رفتم و گفتم:
- سلام ببخشید عروسک یا تفنگ یا هر اسباب بازی دیگه ای که برای بچه ها بیشتر می برن می خواستم.
+سلام عزیزم برای دختر یا پسر؟
- هر دو
از پشت میز کنار اومد و من هم پشت سرش که دیدم صابر سریع و با قدم های بلند به سمت ما می آید. سلامی کوتاه به خانم فروشنده کرد و پاسخ گرفت. خانمم رو به من گفت:
+ این عروسک ها. ماشین ها. تفنگ ها .وسایل دکتری و آشپزی و کلی خورده ریزه دیگه هم هست که هر کدوم بخواین تقدیم می کنم.
نگاهم چنان قفل اسباب بازی ها بود که فراموش کردم برای چی آمده ام ! که صابر چادرم رو کشید که به خودم اومدم و نگاهی به خانم انداختم و گفتم:
- ببخشید اگه میشه دوباره بگین.
+میگم اگه دوست دارین کتاب هایی که بدرد کودک و خردسال می خوره اون غرفه رو به رو داره.
- آها باشه ممنون زحمت کشیدید.
خانم رفت سمت مشتری هایش که تازه آمده بودند نگاهی به صابر انداختم که سر به زیر ایستاده بود . دستم رو روی شونه اش گذاشتم که نگاهی به من انداخت و با لبخند بهم نگاه کرد که گفتم:
-کدوم بهتره ؟
+ هر کدوم خودت می دونی .
- از هر کدوم چند تا رو بر می دارم
با خنده گفت:
+ تو که بر می داری حالا چه فرقی داره من کدوم رو بگم؟
-هر کدوم تو بگی ازش بیشتر بر می دارم.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_سی_پنجم
اشاره ای به یه ماشین و وسایل مهندسی و هواپیما ها کرد که تعداد رو دادم و سریع از خانم فروشنده سه تا سبد خرید گرفتم. تک تک وسایل رو در سبد گذاشتیم. با وجود سه سبد خرید ، وسایل بزرگ رو جدا آوردیم.
از خرید کتاب منصرف شدیم و خرید ها را حساب کردیم و روی صندلی های عقب گذاشتیم . صابر با حرکت ماشین گفت:
+ خانم خانما آخر شما کار خودت رو هم کردی و خودت حساب کردی و نگذاشتی من حساب کنم حواست باشه ها .
-حواسم هست که شما حلقه های من رو حساب کردی .
+وظیفه ی من بوده
- حالا
+ اگه میشه آدرس جایی که اینا رو می خوای ببری بگو.
-به کسی نمیگی دیگه؟
+ نمیگم
-مطمئن باشم ؟
+دیانا فکر کنم هم تو بچه شدی هم منو بچه فرض کردی نمیگم دیگه.
- خیابان (----) کوچه ۱۷
وارد کوچه شدیم که صابر تقریبا وسط کوچه ایستاد و گفت:
+ خب کجا بریم؟
به بهزیستی اشاره کردم بدون اینکه بخوام فرصتی برای صحبت به صابر بدم گفتم:
- من میرم شما هم بی زحمت این ماشین رو جلو پارک کن.
+ باشه عزیزم .
آدرس اینجا رو از عمه هستی گرفتم و ازش قول گرفتم به کسی چیزی نگه
زنگی که کمی از در آن طرف تر بود را زدم که بعد از چند دقیقه که صابر هم در آن لحظات رسید پیرمردی در را باز کرد و با دیدن من و او با لبخندی به ما نگاه کرد و سلامی گرم داد و از در کنار رفت از شدت ذوق من زودتر از صابر پاسخ سلام آقا را دادم و گفتم:
- سلام می خواستم اگه امکانش هست با مدیریت اینجا صحبت کنم.
+ بیاین دخترم راهنمایی تون کنم
-مچکر ما تا سالن میایم شما بقیه راه رو به ما نشون بدین.
+ باشه .
لبخندی به بچه ها که با دل های غمگین از پدر،مادر و اقوامشان کودکی می کردند و خوش بودند. با آرام رفتن من صابر بهم رسید و نگاهی به بچه ها و بعد به من انداخت و گفت:
+دوست داری؟
همانطور که نگاهم به بچه ها بود ایستادم و گفتم:
- دوستشون دارم اما گریه بچه ها عصبیم می کنه.
+ وا برای چی ؟
-دختر دایی مامانم اومده بود خونه مون بچه ی کوچیک داشت اون موقع هفده ساله بودم که بچه اش گریه کرد هر کاری می کردند ساکت نمی شد بلکه بلند تر میشد. عصبی شدم و داد کشیدم که بچه رو ببرند بیرون خیلی مامان و بابام سرزنشم دادن و صد البته خودم شرمنده دختر دایی مامانم رویا شدم . بعد ها تو عروسی ها صداهای بلند آهنگ اذیتم می کرد و مجبور بودم آخر مجلس بنشینم دکتر هم رفتیم گفتن بیماری عصبیو از این حرفا دیگه قرص داد و گفت که هنوز پیشرفت نکرده و باید موقع عصبانیت آب بخورم و نفس عمیق بکشم یا اگه آروم نشدی از قرص ها استفاده کنی . یکی از دلایلی هم که بابا و مامانم زیاد مخالفت نکردن با گرفتن عروسی هم همین بوده .
+اوه متاسفانم سالم و خوب بشی. مگه به آقا حمید و مژده خانم گفتی؟
-ممنون. عمه هستی خبرش رو داد که نیم ساعت پیش گفته.
+حالا بریم ؟
با تعجب گفتم:
-کجا بریم؟
با خنده گفت:
+ قطعا نیومدی فقط بچه ها رو نگاهی کنی و لبخند بزنی!
-آها آها ببخشید بریم.
با هم وارد سالن شدیم که همان آقا اومد جلو و گفت:
+ بیاین از اینوره
دنبالش رفتیم با تقه ای به در وارد دفتر مدیریت شدیم. خانمی بزرگسال برای احتمال بلند شد و گفت:
+ سلام بفرمایید .
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_سی_پنجم اشاره ای به یه ماشین و وسایل مهندسی و هواپیما ها کرد که تعداد رو دادم و سریع از
#آماج
#قسمت_سی_ششم
سلامی کردیم و با لبخند به خانم نگاه کردم که گفت:
+بفرمایید بشینید.
نشستیم که گفت:
+برای سرپرستی بچه اومدید ؟
خنده ام گرفته بود خنده ام رو خوردم نگاهی به صابر انداختم اون هم سعی در پوشاندن خنده اش داشت و گفتم:
-نه راستش .یه سری وسایل آوردیم که اگه امکانش هست به بچه ها بدین.
او هم با لبخند گفت:
+آها الان به اکبر آقا میگم بیارن.
ممنونی گفتم که صابر هم رفت تا با اکبر آقا برن وسایل رو بیاورند. خانم رو به من گفت:
+خب ما از کسانی که به اینجا کمک می کنند یه سری اطلاعات می خوایم اگه اشکالی نداره؟
-نه اصلا
سپس کاغذی را جلویم گذاشت به همراه خودکار تمومی فرم را پر کردم و پس دادم که برگه را گرفت و نگاهی به فرم انداخت و همینجوری قفل مانده بود که گفتم:
- چیزی رو پر نکردم ؟
+نه فقط فامیلتون کمی آشناست.
-احتمالا اتفاقی شنیدید یا تو ذهنتونه .
+نه خیلی شنیدم .
بعد از چند دقیقه گفت:
+آها شما با خانم... هستی کیوانی نسبتی دارین؟
-بله عمه ام هستن
بلند شد و رو به روم نشست و گفت:
+خیلی ببخشید دیر یادم اومد.
-خواهش می کنم
صدای در اومد که با بفرمایید خانم مدیر که آبان فهمیدم اسمش نرگسِ آرش هست در باز شد و صابر وارد. رو به من گفت:
+ دیانا جان آوردم .
و رو به خانم آرش ادامه داد:
+اگه مشکلی ندارد خودمون به بچه ها بدیم؟
که خانم آرش هم با مهربونی گفت:
+نه مشکلی نیست بفرمایید.
خوشحال از این رضایت سریع به سمت محوطه رفتم که دیدم بچه ها دور اکبر آقا و چند مربی خانم و آقا جمع شده اند پایین رفتم و فقط بهشون نگاه کردم الان که فکرش را می کردم دیدن بهتر از دادن است . پس با ایما و اشاره به اکبر آقا گفتم که خودشون بدند. همینجور به بچه ها نگاه می کردم و غرق در شادی شدم. دوست نداشتم ترحم کرده باشم به خاطر همین زودتر از بقیه خداحافظی کردم و با صابر رفتیم بیرون . صابر هم هیچ از این تصمیم ناگهانی نپرسید .
یک هفته گذشت به تندی و سرعت برق و باد . خطبه ی مان هم خوانده شد و الان شرعی ،عقدی و قانونی محرم و همسر هم شده بودیم . وسایل مان را جمع کرده بودیم و در خانه صابر بود تا از آنجا با هم بریم به ماه عسل.
زودتر قرار بود حرکت کنیم که غروب مشهد باشیم و برویم پا بوس آقا. ساک ها رو صابر برد و من مادر را به آغوش کشیدم مادر به گرمی. اشک ریزان خداحافظی کرد و با هم مردانه دست دادیم
با سمیه، باباعلی ، آقا سبحان و معلا خداحافظی کردیم و راهی سفری ۵ روزه شدیم . با حرکت ماشین انگار لالایی خوانده شده باشد خوابیدم که با خس ایستادن ماشین بیدار شدم و نگاهی به ساعت انداختم نزدیک به سه ساعت خواب بودم !
نگاهی به سمت راننده انداختم صابر نبود چادرم رو درست کردم بلند شدم و نفسی کشیدم که دیدم صابر روی صندلی های تاشو نشسته بود و چای می خورد با دیدن من اشاره کرد که من به پیشش بروم. صندلی کنارش را نشانم داد. رفتم و روی صندلی کناری او نشستم که گفت:
+ خوب خوابیدی؟
- عالی بود. چقدر از راه مونده ؟
+۴ساعت
-چه تندی میری؟
+نه زیاد تند نرفتم .
-راستی واسه چی منو بیدار نکردی ؟
+خب خواب بودی دیگه عزیز من.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_سی_هفتم
چای رو که خوردیم با هزار التماس و خواهش قرار بود من پشت فرمون بشینم. با بسم الله استارت زدم که صابر گفت:
+ما رو به کشتن ندی ها.
-حواسم هست رانندگیم فوله
+پس چرا ماشین نخریدی ؟
-قرار بود بخرم با حقوقم دیگه نشد.
+حالا من و تو نداره بیا این هایما ی من مال شما.
-مسخره من اگر هم می خواستم بخرم هاج پک می خریدم .
+واسه چی هاج پک؟
-مگه من چه فرقی با بقیه دارم ؟
+بله بله شما حواستون به رانندگی تون باشه.
خسته شده بودم ولی هر وقت می خواست خواب بر من غلبه کنه کمی ضبط صدا رو بلند می کردم نگاهی به صابر انداختم که به رو به رو نگاه می کرد گفتم:
-صابر اینا چی هستن؟ اینا که همه رپ هستن
+ خب چی باید داشته باشم ؟
با شوخی گفتم:
-مثلا اسمت صابره حداقل یکی از آهنگ های صابر خراسانی رو تو فلشت می ریختی.
+به بزرگی خویش ما را عفو بفرمایید.
فلشم را از جیب مانتویم یواش در آوردم سریع جای فلش ها رو عوض کردم طوری که صابر متوجه نشد. حالا خیالم راحت بود صدای ضبط رو کمی بلند تر کردم و گوش سپردن به نوحه:
آه از دوری هر شب هستم. تو حرمت. ولی می بینم. که دوباره خوایم انگار. وای از تکرار ......(حاج حسین طاهری)
داشتم تحت تاثیر مداحی قرار میگرفتم که صابر خان همینجوری دکمه ها رو می زد تا اینکه خسته شد و همه ی آهنگ ها و نوحه ها تکراری شدند.
با لحن خستگی توش موج میزد و باعث خنده ی من شده بود گفت:
+خانم حجت الله دیانا کیوانی اینا چی هستن خداییش؟ بابا محرم یا شهادت که نیست همه اش نوحه .
با شیطنت گفتم:
-دقت بفرمایید آقای مهندس چند تا آهنگ هم بود.
+اونا که دست کمی از اون نوحه ها نداشتن.
ساکت شدم و ضبط رو قطع کردم. نگاهی به صابر انداختم که با گوشیش وَر می رفت گفتم:
- میشه یه سوال بپرسم ؟
سرش رو از گوشیش بیرون آورد و رو به من گفت:
+جانم ؟ شما دو تا بپرس .
-خب باشه صابر دو تا سوال دارم.
با خنده گفت:
+بفرمایید دیانا جان.
-بابام درباره تغییر من بهت گفت بود؟
+من که نه ما یعنی کل بچه های کلاس ما تا اونجایی که من می دونم می دونن . یه روز اومدن آقا حمید و نگاهی به دختر های چادری کلاس انداختن و گفتن که منم یه دختر اُمُل دارم مثل شما ها که خود سرانه کار میکنه.
بعد لبخندی بهم زد و گفت:
+نگو عجب فرشته ای داشته .
لبخندی از این محبتش زدم و گفتم:
-خب سوال بعدی.... ناراحت نشی ها ولی شما نماز می خوانی؟
+لابد به تیپم نمیاد؟
-آره تو رو خدا ناراحت نشی .
+نه چه ناراحتی . خیلیا با توجه به تیپم میگن حتما دختر باز و چه میدونم بی دین و ایمانم. اما من اعتقاد ندارم که تیپم باید حتما بسیجی و یقه شیخی باشه چون خیلیا با تیپ به ظاهر مذهبی باطنشون تمامی اعتقاداتشون رو زیر پاشون میگذارن. می دونم همه هم شبیه هم نیستند ولی دوست نداشتم مثل آنها باشم اینجوری شاید کسایی که ایمانشون ضعیفه بادیدن تیپ ولی ایمانم به ایمانشون قدرت اضافه کنند .
-آها. ببخشید اگه قضاوت کردم.
+نه عزیزم اشکالی نداره
چند دقیقه به سکوت گذشت که سکوت شکسته شد و صابر رو به من گفت:
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_سی_هشتم
+میشه من هم یه سوال بپرسم ؟
-بفرمایید.
+میگم خودت گفتی با شنیدن نوحه ای از حضرت رقیه تغییر کردی ولی با شنیدن یه مداحی که دگرگون نمیشی یه چیزی قبل از شنیدن نوحه وجود داشته که تغییر کردی .
همانطور که به رو به رو و جاده نگاه می کردم گفتم:
-آماج
با تعجب گفت:
+چی؟
-آماج ، آماج یعنی نشانه . تو دبیرستان یه تا دختر با هم بودیم من و مارال و یاسمن . از اونجایی که روانشناسی خوندم خب دبیرستان انسانی بودم . ادبیاتمون خوب بود اما عربی ما سه تا زیر ۱۵ شاهکار ترینمون بود . تو کلاسمون یکی از بچه ها که عربی و همه ی درس هاش فول بود درباره امامان ، خدا و همه چیز اطلاعات داشت یاسمن و مارال همیشه فاطمه، همین همکلاسی مون رو مسخره می کردند ولی من همیشه فکر می کردم ساعت ها.اون موقع ها از ته دل دوست داشتم تغییر کنم اما می ترسیدم از خانواده ام طرد بشم ولی با شنیدن نوحه و اون آه و سوز و واقعیت ها تصمیمم رو گرفتم که هر چی دلم گفت همون کار رو بکنم.
+عجب. راستی دیانا جان بیا جامون رو عوض کنیم هنوز دو ساعت مونده ها.
-نه شما بخواب هر وقت خسته شدم بیدارت می کنم.
او هم خوابید در سکوت مشغول رانندگی شدم. صابر هم در خواب خوش سِیر می کرد و انگار نه انگار. من هم از خدا هم خواسته با رسیدن به مشهد مقدس و با دیدن ضریح آقا از اول شهر سلامی داده و به سمت حرم حرکت کردم.چهارشنبه بود و حوالی اذان مغرب ترافیک بود اما با توجه به زمستون بودن خیلی ترافیک کمتر شده بود نزدیک به پارکینگ حرم که شدیم صابر را از خواب بیدارم کردم که با دیدن پارکینگ شبیه کودکی کمی چشم هایش را مالید و بعد با لحن خواب آلود گفت:
+کی رسیدیم؟
لبخند به چهره ی خواب آلودش زدم و گفتم:
-سلام خوب خوابیدی؟..... آره یه نیم ساعتی هست که رسیدیم.
+ببخشید سلام عالی بود ممنون.
-ببخشید اول گفتم بیایم زیارت بعد بریم خونه مون.
+برای چی خونه شما؟
-پس کجا؟ بابام کلید رو داده . سه چهار خیابون اونور تر از حرمه.
+نیاز نیست یه هتل نزدیک حرم میگیرم که راحت باشیم.
-ممنون.
وارد صحن شدیم از هم جدا شدیم و هر کدوم به بخش مختص خودمون رفتیم زیارتی کردیم و نماز خوندیم و با هم یک خانه از هتل سفارش دادیم.ساکم رو برداشتم و صابر کلید را گرفته بود در را باز کرد و کنار رفت من هم که از سنگینی ساک داشتم دستم کنده می شد سریع وارد شدم و ساک رو گوشه ای گذاشتم.صابر هم ساکش رو گذاشت کنار ساک من و روی تخت ولو شد من هم سریع گوشیم رو در آوردم و خبر رسیدنمون رو به سمیه و مامان دادم . روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم و خوابیدم . ساعت نه شده بود بلند شدم و دست و صورتم رو شستم که دیدم صابر هم بلند شده و داره حاضر میشه با تعجب گفتم:
-کجا میری؟
+بیا بریم دیانا جان تو شهر یه دوری بزنیم .
-باشه
خیلی خوش گذشت خیلی با اینکه یک روز گذشته بود ولی خیلی عالی بود . از حرم بیرون اومدیم و به سمت خونه رفتیم نیمه شب شده بود ولی مردم مشهد و مسافران آنجا همچنان در خرید و گردش بودند .یک مرد، یک مرد با محاسن سفید فقط به من لبخند می زد نمی توانستم نمی توانستم صحبت کنم انگار لال مادر زاد شده بودم و فقط نگاه می کردم و مرد از چهره من دور تر و محو میشد . بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم به ساعت مانده به نماز صبح. بلند شدم و کمی از کتاب سربلند که تازه گرفتم رو خوندم تا اذان شود بعد از اذان رفتم و دوباره خوابیدم .
دوباره همان مرد پیر با محاسن سفید ولی کمی دور از ایستاده بود داشت محو می شد دقت کردم پیراهنش به نظر سپاهی می آمد اما تا خواستم بیشتر دقت کنم . صابر مرا بیدار کرد . نگاهی به صابر انداختم که بالای سر من ایستاده بود آرام گفت:
+دیانا جان بلند شو ساعت هشت صبحه.
سلام صبح بخیری گفتم و بعد از زدن آبی به سر و صورتم رو میز ناهار خوری که صابر چیده بود نشستم در فکر همان مرد بودم که در خواب دیدم. صابر با لبخند گفت:
+چیزی شده ؟
-صابر
+جان؟
-میگم ... یه مرد پیر تو خوابم اومد
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_سی_هشتم +میشه من هم یه سوال بپرسم ؟ -بفرمایید. +میگم خودت گفتی با شنیدن نوحه ای از حضرت
#آماج
#قسمت_سی_نهم
با تعجب گفت:
+چه شکلی بود ؟ چیزی گفت؟
-نه نه... فقط .... فقط نگاهم می کرد بعد از چند دقیقه محو شد چیزی ازش نفهمیدم فقط لباسش به نظر میومد سپاهی باشه .
کمی چهره اش پَکَر شد و زرد. گوشی های را برداشت و انگار که به دنبال چیزی باشد در گوشی اش جست و جو می کرد سریع از صندلی اش بلند شد و به سمتم آمد عکس همان مرد را جلویم گرفت و گفت:
+این نبود؟
کمی دقت کردم چون چهره آن مرد درست در خاطرم نبود . خودش بود خودِ خودش . ولی او که بود؟ در کنار رهبر چه می کرد ؟ سوالم را به زبان آوردم و گفتم :
-صابر این آقا کیه ؟ برای چی کنار رهبره؟
-همین آقا تو خوابت بود؟
-آره آره همین بود ولی... این مرد کنار رهبر چه میکنه؟
بدون هیچ حرفی بلند شد و با کنترل، تلویزیون را روشن کرد. نمی دانم زیر نویس خوب دیده نمیشد و ریز بود یا چشمانم اجازه خواندن زیر نویس را نمی داد فقط تصویر مجری شبکه یک بود و صدایش که با اشک و آه و با صدای لرزان می گفت:
+انا لله و انا الیه راجعون . شهادت پر افتخار مالک اشتر رهبرمان را خدمت تمامی مردم عزیز ایران .... تسلیت می گوییم .
کلیپ های آن مرد می چرخید حال فهمیدم آری آری حاج قاسم شهید شده. هر چه می گفتند با گوش و جان و دل می شنیدم و اشک می ریختم . صابر هم سرش پایین بود. هیچ نمی دانستم از او. هیچ هیچ هیچ . شاید بگویی تحت تاثیر اشک های مجری برنامه قرار گرفته ای آری بود اما بیشتر اشک می ریختم که او.... مردی با آن عظمت ،حاج قاسم به خواب چه کسی؟ من منی که تا ۱۷-۱۸ سالگی در خطا بودم آمده بود و من فقط می توانستم نگاه کنم و نگاه. کم کم پیام های همه ی قوا، رهبر معظم انقلاب آقای رییسی و نیرو های دیگر رسید . اما من خارج از تحت تاثیر قرار گرفتن و خواب دلم به حال مظلومیتش،شهادتش در شهر غریب، دلم اصلا برای همه چیزش همه چیزش می سوخت و خاکستر می شد. نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که صابر که می دانم حالش بهتر از من نبود ولی خودش را نگه می داشت و گریه نمی کرد جلو و آمد و روبه رویم نشست و با لبخندی مضخرف گفت:
+ ببین دیانا طحام شب اول که اومدیم رفتیم رستوران این که هیچی . ناهار دیروز رو نیمرو دادی گفتی که می خوایم بریم بیرون شام دیشب نیمرو بود باز هم گفتی نصفه شبه ُ وقت نداری ولی تو رو خدا ناهار رو یه چیزی درست کن خونه خودمون بودیم من و سمیه یکی در میان غذا درست می کردیم یعنی تابحال چند وعده پست سر هم نیمرو نخوردم
به چهره اش نگاهی انداختم دلم نمی آمد همچنان مخفی کاری کنم و از این روز به آن روز بیاندازم آشپزی را . همانطور که به سمت آشپزخانه می رفتم گفتم:
-حالا چی درست کنم؟
با خوشحالی دنبالم اومد و گفت:
+من قورمه سبزی و دلمه رو خیلی دوست دارم.
با تعجب گفتم:
-یعنی یکی از اینا رو درست کنم؟
+آره اگه میشه
محکم دستم رو کوبیدم به پیشانی ام و گفتم:
-من یاد ندارم
+خب....خب... کتلت
آب پاکی را ریختم روی دستش و گفتم :
-می دونی آخه عمه فقط وقت کرد یه نیمرو یادم بده.
با تعجب گفت:
+ها؟؟ فقط نیمرو؟ اونم عمه ات یادت داده؟
-ببخشیدا از شکم مادرم که بدنیا آمدم یاد نداشتم یاد گرفتم دیگه.
با ناامیدی گفت:
+باشه پس خودم درست می کنم.
-ممنون. ان شاالله جبران کنم.
با لبخند گفت:
+باید جبران کنی عزیز من.
با اینکه هیچ غذایی یاد نداشتم و باید الان سرافکنده می بودم اما برای اولین بار خدا رو شکر کردم که یاد ندارم و می توانم با خیال راحت و آسوده حاج قاسم را از تلویزیون تماشا کنم.
امروز یکشنبه قرار بود که حاجی و همرزمانشان و شهید ابومهدی المهندس را به مشهد بیاورند . دیروز خوزستان،امروز مشهد، فردا تهران و پس فردا سه شنبه کرمان. مشهد ماندیم با اینکه قرار بود تا دوشنبه یزد و اصفهان هم برویم اما آنجا
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_چهلم#قسمت_پایانی
ماندیم تا آمدن سردار را نظاره گر باشیم . خیلی دلم می خواست که میشد برویم کرمان آرامگاه حاجی اما تا دوشنبه بیشتر مرخصی نداشتم.
مانتوی مشکی ام را با روسری و چادر مشکی به سر کردم که دیدم صابر پیراهن آبی تیره اش را پوشیده است . با تعجب گفتم:
-برای چی پیراهن آبی پوشیدی؟
که با اقتدار جواب داد و گفت:
+شهید زنده است مثل مردمی که می میرند نیست.
خوشحال از این محبتش به شهدا با هم زودتر به سمت حرم امام رضا علیه السلام راهی شدیم. ثانیه ثانیه برایم مهم شده بود یاد مداحی حاج مهدی رسولی افتادم و زمزمه کردم:
-دلبر دلش گرفته....دلدار گریه کرده.... عاشق همیشه وقته .... دیدار گریه کرده....
باقی نوحه را فراموش کردم و حال را دریافتم که جمعی خروشان به سمت ماشین های که تابوت های شهدا را جا به جا می کردند در حال رفتن بودند اما من می دانستم که هر چه هم تقلا کنم که به آنجا برسم نتیجه ای جز اذیت و آزار دیگران نخواهد داشت . همانجا نشستم و فقط چشم دوختن به تابوت هایی که می رفت و اشک می ریختم. آنجا بهترین جا بود برای خالی کردن عقده دل . نمی خواستم چشم ببندم و فردای روز غبطه بخورم به همین دلیل سریع گوشی ام را در آوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن چون خارج از صحن حرم بودیم فیلم برداری مشکلی نداشت تا می توانستم از جاهایی می گرفتن که حداقل کمی دیده شود.
عید امسال بهترین و متفاوت ترین عید خواهد بود . حوادث زیادی بعد از شهادت سردار رخ داد، حمله موشکی سپاه پاسداران به پایگاه آمریکایی عین الاسد در عراق و اتفاق هواپیما ی اکراینی و شهادت دانشجو های نخبه و در آخر کرونا . خیلی حمله موشکی ما را خوشحال کرد ولی با خطای دیدی که رخ داد و شهادت دانشجو ها ناراحت شدیم . آری..آری درست است که دانشجو های نخبه رفتند و خیلی ها داغ دار شدند اما خطاست و انسان جایز الخطا. اما کرونا، امسال عیدمان را نمی دانم چطور وصف کنم از یک طرف در کنار خانواده بودیم و از طرفی نه. با بچه ها هم همینطور باعث شد که حتی با خانواده ها بهتر و بیشتر آشنا گردیم.
۱۳۹۹/۱/۱. عید مبارك :-)
دفتر را بستم و بلند شدم و به سمت پذیرایی رفتم مهلا را آورده بودیم خانه مان تا تنها نباشیم. صابر و معلا داشتند تلویزیون نگاه می کردند. بلند گفتم:
- خب نمی خواهید سر سفره بشینیم؟
مهلا که انگار از بی حوصلگی تلویزیون نگاه می کرد سریع گفت :
+چرا زن عمو
و سریع به سمتم اومد و بعد از او صابر هم دل از تلویزیون کَند و بلند شد . لبخندی زدم و دست مهلا را گرفتم و دور سفره نشستیم . بعد از دعای عید ثانیه شمار ها فعالیت خودشون رو آغاز کردند. مهلت شروع کرد و بلند خواند:
+پنج,چهار,سه,دو ووووو یکککك
و پشتش محکم دست زد گفت:
+هوراااااا
سخنی از نویسنده:
سلام و رحمت خدمت نگاه پر مهرتان.
همیشه نویسنده ها، نوشته اشان را تقدیم یک یا چند نفر می کنند گاهی ذکر می گردد و گاهی دلی و گاهی هم دلی ست و هم ذکر می گردد نام فرد.
من رمان آماج را تقدیم می کنم به چهره ی پر نور رهبرمان سیدعلی و همچنین حاج قاسم. هنوز که هنوز است نام شهید را نمی توانم جلوی نام عزیزِسردار بگذارم شاید متوجه شده باشید. امیدوارم قلم بنده مورد عنایت شما قرار گیرد البته که قلمم همچنان مانند کودکی می خواهد راه رفتن را بیاموزد می لنگد و می لغزد. و اینکه الحمدلله خداوند توانایی نوشتن داده است و در آخر ممنون از توجه شما .
یاعلی مدد
۱۳۹۹/۱۱/۲۸
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•