#قسمت۳۹
#هادیدلها
مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و همرزمان حسین اومده بودن
و حضورشون از داغ نبودن حسین کم میکرد
ولی سختی اونروز این بود که بعد از مراسم سالگرد به جای مزار حسین رفتیم مزار شهید میردوستی 😔
شب وقتی همه دوستان و اقوام رفتن و ما خودمون تنها شدیم
۱۰۰شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم بهشت زهرا
مرتضی :آجی الان میریم پیش آقاسید؟
-آره عزیزم میریم اونجا به یاد داداش حسین میریم مزار شهدای گمنام نفری یه دونه شاخه گل میذاریم روی مزارشون
مرتضی:اجی من با تو بیام ؟
-اره عزیزم
قبل از شروع اینکه گلامون هدیه کنیم از گلها یه عکس گرفتم
هر شهید گمنامی که دیدیم یه شاخه گل رز قرمز گذاشتیم سر مزارشون
شب که برگشتیم خونه
یه پست تو صفحه اینستا حسین زدم
""برادر شهیدم امروز اولین سالگرد شهادتت بود
تمام ۳۶۵روز گذشته را در انتظار بازگشت پیکر نازت بودم
امروز تمام دوستان همرزانت آمادن اما جایی تو شدیدا خالی بود
ولی با تمام #سختی_ها
با تمام #انتظارها
با تمام #بغض_ها
با تمام #اشک_ها
به قول همسر شهید صدر زاده ما شهیدمان تقدیم بی بی زینب کردیم
مادر در حال پرورش یه پسر دیگر است برای آزادسازی قدس
امروز خانوادت صد شاخه گل رز را ب یاد تو تقدیم شهدای گمنام کردن
هنوز منتظر بازگشت پیکر زیبایت هستیم """"
خداشکر فردای سالگرد حسین جمعه بود و مدرسه نداشتیم اصلا حوصله درس ، مدرسه نداشتم
روز شنبه عطیه اومد دنبالم که بریم مدرسه
عطیه : رفتید ناحیه ؟
مدارکتون دادید برای سوریه ؟
-اره
عطیه: بهار هم گفتی ؟
-وای نه یادم رفت
عطیه: حالا فردا بگو بابا برن بگن
به احتمال بالایی اجازه میدن
زینب 🙈
-جانم چرا خجالت میشکی ؟
چی شده ؟
عطیه: ب احتمال نودنه درصد پنجم عید عروسیمون بگیریم
-واقعا😳😳
عطیه :اره
اخه ان شاالله خدا بخواد سید ۲۵فروردین میره سوریه
برای همین میخایم عروسیمون زودتر بگیریم
-پس مدرسه ؟
عطیه :این چندماه اجازه دارم بیام مدرسه
ولی سال بعد ان شاالله میرم بزرگسالان
-اوهوم
فردای اون روز رفتیم سپاه برای اینکه موضوع اومدن بهار هم مطرح کنیم
وقتی اسم فامیل بهار گفتم
اقای کرمی گفتن :به احتمال زیاد با اومدنشون موافقت میشه
روزها پشت هم میگذشت و ما خیلی بی تاب روزهای پایانی اسفند ماه بودیم
چون سفرما تا ششم فروردین طول میکشید
عروسی سیدمحمد و عطیه موکول شد هشتم فروردین ماه سالروز ولادت حضرت علی (ع)
اتفاق جالب سفرما این بود که تعدادی از خود مدافعین حرم باما همسفر شدن و جالبترش اینکه
آقا محسن هم جزو اون مدافعین حرم بودن
#ادامه_دارد...
نویسنده :بانوی مینودري
@Miryounesi
#قسمت۴۰
#هادیدلها
تو فرودگاه نشسته بودیم با بهار و عطیه حرف میزدیم
عطیه: از این سفر بهره کافی ببر طوری که برگشتی دیگه بی تابی هات برای حسین کم شده باشه
بهار:خوبیش اینکه محسنم میاد فرصت کافی داره برای شناخت محسن
عطیه : خیلی دعام کنید تو حرم
بی بی
عه آقا محسن داره میاد این سمت
من برم پیش محمد
باهم میایم اینجا
بهار :باشه برو آفرین دخترم
محسن :سلام خوب هستید؟
خانم رضایی خیلی خوشحالم شما همسفر ما هستید
-سلام ممنون شما خوبی ؟
زخم کتف شما بهتره ؟
ممنون من خیلی خوشحالم تو چنین جمع شهدایی قرار دارم
محسن :خانم عطایی فر حالتون خوبه ؟
حس حال شما رو تو این سفر خوب میفهمم
مخصوصا که از رفقام جا موندم
ان شاالله که منطقه شهادت حسین هم بریم
-ان شاالله 😭
وقتی محسن رفت رو به بهار گفتم دلم گرفت یه متن بنویسم برای حسین بنویسم ؟
بهار:بنویس عزیزدلم
گوشی حسین درآوردم تو اینستا نوشتم
برادر عزیزم راهی مقتل تو هستم
تمامی بامن باش
تا حضورت را حس کنم
آخ نمیدانم آن زمان که محل شهادتت را میبینم چه حالی پیدا میکنم
در حرم حضرت رقیه ،بی بی زینب منتظرم باش
وقتی وارد هواپیما شدیم در کمال تعجب و خنده
شماره صندلی من اینطوری بود
من ،بهار ،محسن بود
من از خجالت سرخ شده بودم
مخصوصا وقتی بهار گفت
بلکم این سفر زبان شما دو تا باز کنه
محسن زیر لب گفت :ان شاالله
بعداز چند ساعت که در هوا بودیم در خاک لبنان به زمین نشستیم
اول مزار شهدای لبنانی زیارت میکردیم
بعد بصورت زمینی اعزام مقتل عزیزانمان میشدیم
آغاز سال ۹۶در کنار مزار شهیدان عماد و جهاد مغنیه خیلی وصف ناپذیری بهمون القا کرد
اونشب در لبنان موندیم
و فردا راهی سوریه شدیم
زمانی که به خاک سوریه رسیدیم یک حس عجیبی تمام افراد را در برگرفته بود
افراد اتوبوس راهی سرزمین بودن که متبرک به خون عزیزانشان بود
فرزندان شهدای همراهمون بودن که وقتی چشم به جهان گشوده بودن پدر کیلومتر ها آن طرف در سوریه بود
و همزمان با کلمه"" بابا """ نعش پدر آمده بود
حالا قرار بود محل عروج پدر ببیند
شاید برای همین بود که دخترک داخل اتوبوس با استشمام اولین نفس از هوای جنگ آلود سوریه آرام گرفت
یقیین دارم بوی پدر را در این هوا استشمام کرده
وقتی پا داخل عید زینبیه گذاشتیم حال عجیبی داشتیم
هرکداممان عکسهای عزیزانمان در این حرم زیبا دیده بودیم
و جگر گوشه هایمان عباس وار جنگیدن تا یک کاشی از این حرم کم نشود
سراغ محلی رفتم که حسین در آخرین زیارتش آنجا عکس گرفت
یکی از همسران شهدای همراهمان مداحی پخش کرد که واقعا حال خودش بود
غمناکترین بخشش آنجا بود که دخترکوچکی را دیدم که چادر مادرش میکشید و با گریه میگفت تو گفتی بابا پیش عمه زینبه پس چرا بابام اینجا نیست 😭😭😭
و مادر مانده بود چ جوابی بدهد
از حرم جدا شدم و پیش اون مادر دختر رفتم
-اسم چیه خانمی ؟
**حنانه
-چ اسم قشنگی
بامن دوست میشی حنانه خانم ؟
حنانه یه ژست متفکرانه گرفت و گفت :اخه تو که خیلی بزرگی
ولی باشه
اسمت چیه ؟
-زینب
حنانه :اسم توهم قشنگه
-حنانه جونم بذار مامان بره زیارت من ی چیزی برات تعریف کنم
حنانه :باشه
-گریه میکردی بابات میخواستی ؟
حنانه :اوهوم
اوهوم
آخه مامان گفته بود بابا اینجاست
ولی دروغ گفته انگار
-مامانا ک دروغ نمیگن
به منم گفتن داداشم اینجاست
میدونی بابای تو ،داداش من آدمای خیلی خوبن الان تبدیل شدن به فرشته
الانم دور همین حرم میچرخن
چون فرشتن فقط میشه تو خواب دیدشون
دیگه گریه نکنیا
گریه ک کنی هم بابایی هم مامانی ناراحت میشن
حنانه :یعنی بابایی الان منو میبنه ؟
-اره ولی شب میاد پیشت
که آدم بد خوابن دیگه نمیتونن عمه جون اذیت کنن
حنانه :اوهوم
اوهوم
#ادامه_دارد...
نویسنده :بانوی مینودري
@Miryounesi
#قسمت۴۱
#هادیدلها
الحمدالله دور حرم خیلی امن بود با بهار راه میرفتیم از حسین شهدای دیگه حرف میزدیم
-بهار😢 حسین چقدر اینجاها راه رفته
بهار: خداشکر خیلی آروم تر شدی
-کاش یه فیلم بود ازش میدیدم
محسن :خانم عطایی فر ببخشید صداتون ناخودآگاه شنیدم
من یه فیلم از حسین دارم روزی که اومدیم حرم وداع
ازش دارم
-میشه ببینمش
محسن :بله
بهار:ببخشید مامان داره منو صدا میکنه
-بهار کجا میری عه
بهار نامرد بد بدی منو با آقای چگینی تنها گذاشت
محسن: خانم عطائی فر میدونم درست نیست نه مکانش نه اینکه خودم بیان کنم
ولی اگه اجازه میدید با خانواده برای امر خیر مزاحمتون بشیم
چند دقیقه سکوت کردم بعد گفتم هرچی خانواده بگن ببخشید
وقتی رسیدم پیش بهار صورتم قرمز بود
بهار: خخخ مبارک باشه
یه مشت زدم به شانه اش 👊 گفتم :خیلی نامردی بهار
وای گوشیش موند دستم 😣
بهار:خخخخ ببر بده بهش 😁
بدوووو😁
-وای نه من روم نمیشه
عصری رفتیم مقبره حجر بن عدی دیدیم
همون جایی که داعش برای اینکه نشان دادن شجره خبیثه است هتک حرمت کرد
اینجا همون جایی که وقتی هتک حرمت خون هزاران شیعه و محب علی به جوش اومد مثل #شهید_مهدی_قاضی_خانی
که بااین اتفاق راهی سوریه شد و از حرم بی بی زینب دفاع کرد
چون خان طومان هنوز کاملا پاکسازی نشده ما از دور مقتل عزیزانمان دیدیم چقدر از فاصله دور جیغ زدم گریه کردم نحوه خوندم برای عزیزدلم
سفر شام تمام شد و من حالا خیلی میدونم عزیزدلم چرا دل کند رفت
وقتی رسیدیم کارت عروسی عطیه اومد
عطیه من داشت عروس میشد
&راوی عطیه
روبروی آینه نشسته بودم ب خودم نگه میکردم
موهای بلوند شده ،لباس عروس
صدای گوشی بلند شد سید بود
سید:سلام عروس نازم
-سلام آقای داماد من کجای؟
عروس خسته شد
سید: نیم ساعت دیگه پشتم نازگلم
کتم پوشیدم
به یک سال و سه ماه پیش فکر میکردم زمانی که تو خواب ابراهیم هادی منو برد کربلای زمان اباعبدالله
اونجا که دیدم بی بی زینب حسین ،عباس ،علی اکبر داد ولی چادرش نداد محجبه شدم
ب حال برگشتم شنلم پوشیدم
-خانم ارایشگر میشه کمکم کنید چادرم سر کنم
آرایشگر:حیف نیست این خوشگلی بذاری زیر چادر
-حیف اینکه ب جز شوهرم کس دیگه از این خوشگلی بهره ببره
سید که اومد منو با چادر دید سرش اورد زیر گوشم گفت : تمام دنیام ب پات میریزم
عاشقتم عطیه که عروس محجبه منی 😍❤️
دستم ب دست مرد غیرتمندم دادم سوار ماشین عروس شدیم
-سیدم
سید:وای عطیه رحم کن پشت فرمانم به جون خودت رحم کن خانم گلم
-خب ☹️باشه
میخاستم بگم بریم پیش شهید میردوستی و شهیدهادی
سید:محمد فدای لپ آویزانت بشه
چشم
خیلی حس خوبی بود با لباس عروس و کت شلوار دامادی رفتیم پیش شهدا
بهترین جای عروسیم اونجا بود که عطیه دوتا بلیط کربلا بهمون داد گفت هدیه از طرف حسین
یه جای من میخاستم سرخودانه زندگی کنم ولی شهدا ب حرمت دعای مادرم و لقمه حلال پدرم دستم گرفتم و هدایتم کردن
سید:خانم گلم به خونه خودت خوش اومدی عروس مادرم
#ادامه_دارد...
نویسنده: بانوی مینودري
@Miryounesi
#قسمت۴۲
#هادیدلها
دوروز از عروسیمون میگذره و امروز قراره ب سمت میعادگاه عاشقان کربلا پرواز کنیم
تو فرودگاه نشسته بودیم چشمم همش ب تابلو اعلانات پرواز بود
سید:بیا این آب هویج بخور انقدر زل زدی ب اون تابلو میترسم چشمات ضعیف میشه
-سید پس چرا اعلام نمیشه پرواز
سید:خانمم باید ی ۴۵دقیقه صبر کنی
یهو صدای تو سالن انتظار ۱
مسافرین محترم پرواز تهران-نجف لطفا ب سالن انتظار ۲ حرکت کنید
راه افتادم برم
یهو سید گفت :خیلی ممنون ک منو همین جا تو فرودگاه تهران جا گذاشتی
-ببخشید هول شدم 🙈
بالاخره سوار هواپیما شدیم تا هواپیما اوج گرفت سید دستم گرفت گفت : عطیه من از پنج سالگی سالی یکی دوبار به لطف خدا اومدم زیارت جدم ولی این بهترین سفرمه
خدا یه همسر بهم داد که شهدا عطیه اش کرد
-😊😊😊منم افتخار میکنم که عروس حضرت زهرا شدم
بعداز نیم ساعت در فرودگاه نجف ب زمین نشستیم
-سید الان باید چیکار کنم
سید: الان هیچی همراه بقیه میریم هتل
غسل زیارت میکنیم
بعد میریم ان شاالله زیارت حضرت امیر
دست ب دست سید وارد حرم حضرت علی (ع) شد
اشکام باهم مسابقه میدن روبروی صحن طلایی آقا زانوهام بغل کردم گفتم فقط شما میتونستید زندگیم یهو انقدر عوض کنید
سرم گذاشتم روی شونه محمد و به نوای مداحی که برای من و خودش میخوند گوش دادم
اینجا حرم اول مظلوم عالمه
مردی که در خیبر شکست ولی یک روزی برای از هم نپاچیدن اسلام سکوت کرد و انتقام همسر جوانش نگرفت
از روزی ک تغییر کردم میفهمم چقدر سخته برای یه مرد هر روز با قاتل همسرجوانش چشم به چشم بشه
اونم نه یه مرد عادی یک مرد مثل علی
دلم میخاد معتکف این بارگاه بشم ولی نمیشه
دوروز از اومدنمون بودمون در جوار علی بن ابیطالب میگذرد و من فقط دلم میخواد ساکن این سرزمین الهی باشم به قصد خوردن شام از حرم خارج میشیم که محمد میگه : عطیه جان فردا باید حداقل به نیت تبرکی هم شده یه چیزای برای مادرپدرمون خواهرحسین ،خانم رضایی بخریم
-محمد عاشق این اخلاقتم که هیچوقت اسم نامحرم ب زبونت نمیاری
سید:اینو پدرم یادم داد،
آخرین روز سفرمون فرستاد ما امروز چندساعتی بازار بودیم بعداز زیارت آخر ب سمت کوفه حرکت کردیم
و قراره از اونجا ب کربلا بریم
کوفه باید دید نمیتوان را توصیف کرد ،سوار اتوبوس برای کربلا دل و قلبم بی تاب دیدن کربلاست
بالاخره وارد کربلا میشویم
انگار خوابم منگ
#ادامه_دارد...
ویسنده:بانوی مینودري
@Miryounesi
#قسمت۴۳
#هادیدلها
راهی حرم میشویم بین الحرمین تو بین الحرمین جیغ زدم گریه کردم
من یک بار با ابراهیم هادی اینجا آمدم
من میدانم در کربلا چه گذشت
من چادری شدم چون دیدم حتی تو اسارت میان گله گرگان حجاب زینب کبری تکانی نخورد
محمد:عطیه جان عزیزم حواست باشه تو عزاداریت صدات ب گوش نامحرم نخوره
دفعه دوم که رفتیم حرم خیلی آرومتر بود
محمد:خانمم ی خبر خوب بهت بدم
-چی شده ؟
محمد:محسن و خواهر حسین نامزد شدن
الانم رفتن مزار شهید دهقان
-وااااای خدا عزیزدلم
محمد:الان عزیزدلت کی بود ؟
خواهرحسین یا محسن
-عه سید اذیت نکن
کربلا در کربلا میماند
گر زینب نبود
و اهالی این سرزمین غافل میماندن اگر شهدا نبودن
#ادامه_دارد...
نویسنده:بانوی مینودري
@Miryounesi
#قسمت۴۴
#هادیدلها
راوی&زینب&
دو روزی از عروسی عطیه میگذره و امروز دارن میرن کربلا ،دلم بی نهایت هوای حسینم کرده لباسام عوض میکنم وارد پذیرایی میشم رو ب مرتضی که داشت با پلی استشن بازی میکرد گفتم :
داداش جلوی من میاد با آجیش بره بهشت زهرا
سریع از جا میپره میگه آخجون الان حاضر میشم
دستای کوچلوش تو دستم میگرم مرتضی ک حالا کمی از دل تنگی های ما برای حسین گمناممون پر کرده
روزی که حضرت آقا فرمودن : اسرائیل تا ۲۵ سال دیگه محو میشه با اون ک حساب کتاب بلد نبود با کمک بابا فاصله سنی خودش تا بیست سال بعد حساب کرد و رو به هممون گفت : منم میخام مثل داداش حسین شهید بشم ولی شهید آزادسازی قدس
مرتضی:آجی گل نمیخای بخری ؟
-یادم نبود بریم بخریم
وقتی دستم تو کیفم کردم تا پول حساب کنم مرتضی با یه غرور مردانه گفت : یه خانم وقتی مرد پیشش دست تو جیبش نمیکنه
-الهی من فدای این مرد بشم
سر مزار رفتیم هیچ نشانی از حسین توش نبود
حتی پلاکش
ما نمیدونیم پیکر عزیزمون چی شد پیکر عزیزمن تو خاک سوریه موند مثل مجید قربانخانی،مرتضی کریمی، زکریاشیری،الیاس چگینی ،محمدبلباسی ،علی بریری
و ده شهید مدافع حرم
ولی جواب تمام انتظار ها چیه #سهمیه
کجای عالم حالا مثلا یه سهمیه حج ،یا یه سهمیه کنکور برای کسی مثل من برادر جوانش میشه
کجای عالم سهمیه برای زینب بلباسی که هیچ ذهنیت واقعی از پدرش نداره سهمیه میشه
با یادآوری حرفهای تلخی که شنیدم میفتم روی مزار خالی حسینم و از ته دل زار میزنم
حسین دلم برای عطر تنت یه ذره شده
گمنامی چه میدونن اون جاهلانی که خانواده شهدای مدافع حرم و وطن به گرفتن پولهای میلیونی متهم میکنن
چه میدونن از دل زن جوانی که تو اوج جوانی بیوه میشه
چه میدونن از دل خواهری که شب عروسیش ب جای اینکه از آغوش برادرش بیاد بیرون میاد سر مزار برادرش
کجان اون جاهلان که نیمه شب که با گریه وقتی خواب میبنی پیکر عزیزت برگشته بیدار میشی و میبنی همش خواب بوده
کجا بودن اون لحظه ای که پیکر تفحص شده علی اصغر شیردل برگشت
با صدای مرتضی که با ترس میگه : آجی خوبی ؟
مجبور به دل کندن از مزار خالی برادرم میشم
و به سمت مزار شهید میردوستی میرم تنها تسلی دل بی قرارم تو این۱۴ماه گمنامی حسین
بعداز حدود سه ساعت برمیگردیم خونه که با قیافه خندون مامان بابا روبرو میشم
-چیزی شده
مامان:خانم چگینی زنگ زده بود برای خواستگاری طبق حرفی که تو حرم خانم حضرت زینب بهم گفتی
گفتم فرداشب بیان
پیش بابا از خجالت آب میشم
فردا خیلی زود میرسه طبق سفارش برادشهیدم همون چادر سفیدی که خودش برام خریده و بدون خودش برگشت سر میکنم
خانواده چگینی راس ساعت ۹تو خونه ما حاضر بودن
بعد صحبتهای دونفره که تابلو بود همو دوست داریم
تا ۲۵مرداد به محرمیت موقتی هم درمیایم تا اون روز عقد عروسیمون یک جا بگیریم
و محسن ۱۶شهریور اعزام بشه سوریه
با مهریه یک جلد کلام الله مجید ،یک جفت آینه و شمدان ،۱۴سکه بهار آزادی و ۲۵۰شاخه گل رز هدیه به ۲۵۰شهیدگمنام به مدت ۵ماه به عقد موقت محسن دراومدم
با وارد شدن انگشتر نامزدی تو دستم اطمینان میکنم همچیز واقعیه
#ادامه_دارد...
نویسنده :بانوی مینودري
@Miryounesi
#قسمت۴۵
#هادیدلها
راوی&محسن&
با شرم متوسطی رو ب پدر زینب میگم:حاج آقا اگه اجازه میدید من زینب خانم ببرم جایی چند ساعته برمیگردیم
حاج آقا: پسرم زینب الان زن توه
رو به زینب ادامه میدن :زینب جان حاضر شو با آقامحسن برو
رو به زینب میگم :اگه ایرادی نداره با همین چادر سفید بیاید بریم ☺️
-باشه چشم 😊
سوار ماشین میشیم مقصدم چیذر مزار شهید دهقان هست
یاد چهارده ماه پیش میفتم زمانی که جرات کردم و موضوع خواستگاری از زینب به حسین گفتم وسط معقر نظامی
برای رسیدن به زینب چهارده ماه صبر کردم تا بهش رسیدم
چند وقت پیش تو معراج با مهدی بودیم دوست همکار من و دوست صمیمی حسین خدا بیامرز
مهدی: دیشب با خواهر و خانمم رفته بودیم خونه حسین اینا
خواهر حسین خواب محمدرضا دیده بود
خواهرم میگفت خواهر حسین چندبار خواب محمدرضا دیده
امروز صبح به مهدی زنگ زدم
-سلام داداش خوبی ؟
مهدی:سلام ممنون تو خوبی ؟
-مهدی جان قرض از مزاحمت زنگ زدم بپرسم خواهرت با خواهر حسین رفتن چیذر مزار محمدرضا ؟
مهدی:نه داداش نشد
خواهرم کربلا بود بعدشم که خواهر حسین با درسهاش درگیر بود،
قرار بود بیاد بامنو خانمم بریم بازم نشد
-اهان ممنون
راستی امروز شماهم میاید خونه حسین اینا
مهدی:نه داداش مبارکتون باشه
من بیام مادر و خواهر حسین اذیت میشن
-باشه
به خانواده سلام برسون
مهدی بی نهایت از لحاظ قد ،قیافه شبیه حسین بود
برای همین برای خانواده حسین خیلی عزیز بود
بعداز یک ساعت میرسیم چیذر
پیاده میشم و در ماشین برای زینب باز میکنم
با دیدن تابلوه امامزاده خشکش میزنه
دستاش که حالا لرزش آشکارا مشخصه تو دستم میگرم و به سمت مزار شهید دهقان میریم
بخاطر چادر سفیدش مطمئنم خیلی ها متوجه شدن تازه عروسه
نزدیک مزار محمدرضا خانمی میبنم که مطمئنم حاج خانم دهقانه
آروم دست زینب رها میکنم و زیر گوشش میگم :مادر محمدرضا سر مزارشه برای همین دستت رها کردم
صورت مهتابیش سرخ میشه
به مزار که میرسیم با مادر محمدرضا سلام علیک میکنیم
#ادامه_دارد...
نویسنده: بانومینودري
@Miryounesi
#قسمت۴۶
#هادیدلها
راوی &زینب&
با محسن سوار ماشین شدیم سخت و خجالت آور بود تنها بودن با مردی ک تا ۵دقیقه پیش نامحرمم بود حالا از تمام دنیا محرمتره بهم ،بعداز حدود یه ساعت شایدم بیشتر جلوی مکانی نگه داشت که همه آرزوم بود برای دیدار وقتی کنار مزار محمدرضا رسیدیم خم شدم فارغ از تمام دنیا نشستم کنار مزارش شروع کردم به گریه کردن
اینجا مزار پسری ۲۲ساله است که بعداز شهادت برادرم همیشه تو بدترین شرایط روحی اومده به دادم رسیده
ساعتها میگذشت من فقط تمام فشار روحی این چهارده ماه انتظار با گریه میگفتم
از دست دادن جوان خیلی سخته تو کربلا سیدالشهدا خیلی داغ دید اما دوجا نفس کم آورد #شهادت_علی_اکبرش و شهادت برادرش #حضرت_عباس شاید خیلی ها بگن برادرت با خدا معامله کردی
همین معامله یه کم دلت آروم میکنه
اینکه تو اوج ناراحتی میگی عزیزمن فدا شد تا یه آجر از حرم بی بی زینب کم نشه
با بلند شدن الله اکبر اذان دست محسن زیر بغلم میگره :بهتره اول یه آب میوه بخوری فشارت تنظیم بشه بعد بریم برای نماز
چون تو کم خونی داری با این همه گریه الان دوباره در مرز غش کردنی
با تعجب میپرسم :تو از کجا میدونی من کم خونی دارم
سرش زیر میندازه میگه :حسین بهم گفته بود
-😳😳😳حسین
محسن:به وقتش همه چیز میفهمی
نماز مون دوتایی تو حیاط چیذر خوندیم
بعدشم محسن منو برد شام بیرون
آخرشب وقتی رسیدیم دم خونه ماشین خاموش کرد چرخید سمت من و گفت :
زینب جان ازت خواهش میکنم رفتی بالا دوباره گریه نکن
اگه حسین برادرت بود دوست،همرزم،همکارم بود داغ من بیشتر از تو نباشه کمترم نیست
-چشم گریه نمیکنم
محسن:آفرین خانم گلم
برو شب بخیر
وارد خونه که شدم یکم کنار مامان بابا نشستم بعدش رفتم بخونم
هنوز خوابم سنگین نشده بود که دیدم
تو حسینه معراجم تو بغل بهار دارم التماس میکنم
بهار تروخدا فقط ی دقیقه صورتش ببینم فقط یه دقیقه 😭😭
شهید مدافع وطن محسن چگینی
با جیغ بلند از خواب بیدار شدم
مامان بابا کنارم بود بابا پاشد با اضطراب وصف ناپذیریی گفت بهتره زنگ بزنم محسن بیاد
تا اومدن محسن فقط گریه میکردم با صدای زنگ مامان پاشد
تو آستانه در گفت :فکر کنم خواب شهادت تورو دیده پسرم
بهتره خودت آرومش کنی
محسن:خانمم چی شده ؟
چرا گریه میکنی عزیزدلم ؟
-محسن تو منو تنها نمیذاری مگه نه؟😭😭😭
تروخدا بگو بگو که تو دیگه شهید نمیشی 😭😭😭
من بودم محسنی که میخاست آرومم کنه
بالاخره آروم شدم و روی پای محسن خوابم برد
از فردای اونروز همش میترسیدم اگه واقعا یه روزی محسنم به آرزوش برسه واکنشم چیه
#ادامه_دارد...
نویسنده:بانوی مینودري
@Miryounesi
#قسمت۴۷
#هادیدلها
راوی &محسن&
امروز دوازدهم فروردین ماهه هرسال همین موقعه یه اکیپ از بچه ها میشدیم و به نیت سال تولد امام زمان ۲۵۵شاخه گل رز برای شهدای گمنام پخش میکردیم
پارسال که رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهید ترک حسین یه عکس انداخت که ما بعدا راز این عکس فهمیدیم
حسین از جمع ما خدایی شد و برنگشتن پیکرش کمر همه رو شکست
مهدی تو این ۱۴ماه ۱۴سال پیرتر شده
محمد یک بار سکته رد کرده اما خانواده ،خانمش خبر ندارن
خودمم که اندازه تمام دنیا دلم برای رفیقم تنگه و یک حمله قلبی داشتم
زینب دختری هفده ساله که خیلی تو این چهارده ماه داغون شد
شب اول صیغه مون وقتی پدرش زنگ زد برم خونشون
وقتی جسم ضعیفش تو آغوشم میلرزید
یاد حرفای حسین تو معقر افتادم
زینب یه دختر حساس بود
به رسم هرساله گلا خریدم میخاستم با زینب این کار امسال انجام بدم خانم کوچلوی نازم
سرراهم چشمم افتاد به اسباب بازی فروشی از ماشین پیدا شدم یه خرس یه ماشین کنترلی خریدم
تا خونه زینب اینا ی ربعی راه بود
وقتی رسیدم به گوشیش زنگ زدم
-الوسلام خانمم خوبی؟
من پایین منتظرتم
لطفا مرتضی باخودت بیار
ممنون
زینب با مرتضی سوار ماشین شدن
مرتضی:عه این همه گل
-مهریه آبجی خانمت دیگه
میخام مهرش بدم از دستش خلاص بشم
زینب: واقعا 😡
-اوه اوه چ فلفل نازی شدی
شوخی کردم جوجه من
.
.
بفرمایید این ماشین برای آقا مرتضی
اینم ی خرس برای خرس کوچلوی من
زینب حرصش دراومد خرس پرت کرد سمتم گفت :نمیخام
خرسم خودتی
پسر بد
من قهرم
-خب ببخشید من خرسم حالا آشتی
زینب ؛اوهوم اوهوم
داشتیم گلا سر مزار شهدای گمنام میذاشتیم که گوشیم زنگ خورد محمد بود
زنگ زد بود برای فردا همه دعوت کنه باغ پدرش
وقتی پرسیدم کیا هستن گفت نگران نباش اکیپ خودمون هستن جمع خانوادگیه
#ادامه_دارد...
نویسنده :بانوی مینودري
@Miryounesi
#قسمت۴۸
#هادیدلها
امروز سیزده بدر دیروز محمدآقا زنگ زده بود دعوتمون کرد باغ پدرش
نمیدوستیم کیا به جز ما دعوت هستن قرار شد ۹صبح محسن بیاد دنبالم که باهم بریم بابا ایناهم خودشون بیان
وقتی رسیدیم دیدیم بهار اینا،مهدیه اینا ،خواهرشوهرم اینا ،برادرشوهرم اینا و برادر شوهر و خواهرشوهر عطیه هم بودن
خداشکر چندتا پسر بچه بود تا مرتضی حوصلش نره
-وای من حوصلم سر رفت
نشستیم داریم همو نگاه میکنیم
عطیه: بیا بیا غرغر نکن منچ بازی کنیم
یه ساعتی بازی کردیم
یهو خواهرزاده کوچلوی محمد دوید اومد سمت عطیه و چادر عطیه کشید و گفت : زن دایی بریم وسطی بازی
-فاطمه جونم اینجا نمیشه ک عزیزم
فاطمه: چلا خاله
-آخه نامحرم هست جیگر خاله
عطیه :بیاید بریم یه جایی از باغ که اصلا معلوم نمیشه
-کجا
عطیه :پشت اون اتاق تکی
وااااااااااای پشت اون اتاق یه آبشار مصنوعی بود خیلی حال داد
بعدچندساعت نشسته بودیم با بهار صحبت میکردیم
که صدای یکی از آقایون خانمها تشریف بیارید برای پهن سفره
-پاشیم بریم
بهار :تو بشین محسن داره میاد پیشت
بهار رفت یهو خودم وسط استخر وسط باغ دیدم
-محسسسسسن میکشمت
خیییییییییلی نامردی
الان چیکار کنم خیسم کردی 😭
محسن : خخخ برات لباس آوردم بیا برو عوض کن
بجاش یه آب تنی کردی 😂😁🙈😍
تعطیلات نوروزی تموم شد و ما برگشتیم مدرسه
چندروز بعدش محمد اعزام شد سوریه اونروز حالش بد بود چون شنیده بود تو سوریه عملیاته
به محسن و مامان زنگ زدم گفتم شب میرم پیش عطیه میمونم
عطیه حق داشت بی تابی کنه با هر زنگ در ،تلفن قلبش بریزه
چون هردو ازدواج کرده بودیم میخاستیم سال جدید تحصیلی بریم مدرسه بزرگسالان
امتحانهای خرداد رسید و چون محمد سوریه بود معدل عطیه خیلی افت کرد ولی من طبق قولم معدلم ۱۹اومد
مرداد ماه نزدیک بود و ما دنبال کارای عروسیمون بودیم
اما مردادماه ۹۶ خبری همه جهان دگرگون کرد شهادت پاسداری دهه هفتادی به نام #محسن_حججی
#ادامه_دارد...
نویسنده: بانوی مینودري
@Miryounesi
#قسمت۴۹
#هادیدلها
یک هفته بیشتر تا عروسیمون نمونده بود همه کارامون کرده بودیم از خواب بیدار شدم موهام آشفته دور برم گرفته روی تختم داشتم دستام میکشیدم گوشیم برداشتم داشتم کانالام گروهام چک میکردم که یه خبری دیدم که دل و قلبم باهم لرزید
""اسارت یک نیرو سپاه پاسدران در سوریه """
اشکام باهم مسابقه داشتن
با داستای لرزان شماره محسن اول از همه گرفتم
-سلام تو کجایی؟
محسن: سلام چرا گریه میکنی
دارم میام دنبالت بریم تزئین ماشین عروس و دست گل
چی شده ؟
-زود بیا نگرانتم زود بیا
محسن: زینب چی شده
خواب دیدی باز؟
-نه نه ی پاسدار تو سوریه
بچه ها کدوم سورین؟
مهدی،محمد و علی ایرانن؟
محسن : یا ابوالفضل
آره همه ایرانن
بذار یه زنگ ببینم میتونم آماری از این بنده خدا بگیرم
-محسن توروخدا بیا پیشم من نگرانتم محسن : باشه عزیزدلم
باشه تو گریه نکن
من تا نیم ساعت دیگه پیشتم
اون روز انقدر حال هممون بد شد که رفتیم معراج الشهدا دعای توسل خوندیم برای آزادسازی این اسیر
اما خدا ی جوری دیگه این پاسدار انتخاب کرد
با لب تشنه دوروز بعد سر از تنش جدا کردن
#سلفی_عزت
#شهید_بی_سر_دهه_هفتادی
#حجت_خدا
محسن حججی در سی نهم سال انقلاب یک بار دیگر درخت انقلاب با جان فشانی اش آبیاری کرد
#ادامه_دارد...
نویسنده: بانو مینودري
@Miryounesi
#قسمت۵۰
#هادیدلها
ایران در غم شهادت غریبانه شهید حججی گریست
یک جوان بیست پنج ساله ک غوغا کرد
دلمون میخاست صبر کنیم تا حداقل هفت روز از شهادت شهید حججی بگذره اما رزو هتل ، کارتهای چاپ شده بود و.....مانعمون بود خیلی از دوستامون از شهرستان دعوت کرده بودیم
بیست پنج مرداد ماه مامان محسن و خواهرش اومدن دنبالم تا بریم آرایشگاه
لباس عروس من برخلاف مال عطیه به سبک انگلیسی بود آستین بلند ،دامن بدون دنباله و یعقه کامل بسته بخاطر همین دیگه کت نگرفتیم برای روش یه شنل و چادر
محسن به گوشیم زنگ زد و گفت نیم ساعت دیگه میام دنبالت
گوشی حسین برداشتم و تو صفحه اینستاش نوشتم
"""برادر عزیزتر از جانم امروز راهی خانه بخت میشوم 😭😭
جایی خالیت بیشتر از همیشه نمایان هست 😭😭
من حتی مثل سایر خواهران شهدا امروز نمیتوانم بر سر مزار برادر شهیدم باشم 😭
چون مزار برادرم خالی است حتی یک دست ازتو در مزار نیست😭
من امروز قبل از هتل طبق وصیتت باید سر مزار شهید دیگر باشم #شهید_آقاسید_محمدحسین_میردوستی
وای حسینم امروز ۱۹ماه از گمنامی تو میگذرد
یک نشانی به دل نازک خواهرت امروز بده
منتظر حضورت و حس آغوش برادرانت در عروسیم هستم """"
سخت بود رفتیم یادمان حسین برام مهم نبود نگاههای ترحم آمیز کسانی که در بهشت زهرا بودن
خم شدم چادرم انداختم روی صورتم و صورتم گذاشتم روی مزار خالی حسینم پاشو پاشو بیا از غربت
حسین توروجان زینب امشب بیا
محسن: زینب پاشو تروخدا
پاشو نو عروسم
پاشو بریم بخدا حسین میاد
عزیزدلم پاشو حالت بد میشه خانمم
-یه دقیقه محسن تروخدا فقط یه دقیقه
بعد از حدود یک ساعت از اون یادمان دل کندم
وقتی رسیدیم ب ماشین تا محسن اومد کمکم کنه تا سوارم ماشین بشم که صدای گریه اش بلند شد
محسن: بیا این گل از یادمان باهت اومده
حسین جوابت داده 😭
#ادامه_دارد...
نویسنده: بانوی مینودري
@Miryounesi