پایان فعالیت❗️
قبل خواب ۲۱ بار
" بسم الله الرحمن الرحیم " بگید؛
خدا به ملائکه دستور میده به ازای
هر نفسشما،یک کار خیر تو نامه عملتونثبتکنن✨
شبتون بخیر..التماس دعا🌹
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌺چهارشنبه پاییزیت
🌸عالی و بینظیر
🌺ان شاءالله امروز
🌸برای تک تک دوستانتان وعزیزانمان
🌺همون روزی بشه که
🌸آرزوشـو دارند
🌺پراز خیر و برکت
🌸پراز دلخوشی
🌺پراز موفقیت و
🌸پراز محبت خدا در زندگی
🌺سلام صبحتون بخیر
🌸روزتون زیبا و درپناه خدا
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
{فَاللَّهُخَيْرٌحَافِظًاوَ
هُوَأَرْحَمُالرَّاحِمِينَ}
خداوندبهترینحافظ
ومهربانترینمهرباناناست:)) 🌱
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
خوابدیدم...
کھفرجآمدھدردولتِعشق
بازفرماندھقدساستسلیمانیِما ..🕶😌
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
صبحتان را امام زمانی شروع کنید و در شب با صلوات روزتان را به پایان برسانید💛🌼
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامبابایرقیه
دنیایرقیه...🙂❤️
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨️🤍یا علی بن موسی رضا✨️🤍
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیاۍمنہ...
امامحسینبزرگتراز،دردایھمنه:)
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
آقاۍامامرضا،عادتشماست!!بازکردنآغوشبرایتمامِقلبهاۍبۍپناهکهبه
شما پناهآوردن((:❤️
#السلامعلیکیاضامنِآهو
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخرشمنیهبلاییسرِخودممیارمااقا:)💔
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
همه دنیامی تو حسین❤️
دنياي كلها في الحسين❤️
dunyay kuluha fi alhusayn❤️
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_چهلویکم
به اتاق رفتم و کشوی لباسی را کشیدم بیرون که دوباره گوشیام زنگ خورد؛ایمان بود.
پژمان از خانواده خودش خداحافظی نکردهبود تا مانع رفتنش نشوند.به من هم گفت تا پرس وجو نکردند،چیزی بهشان نگو.جواب که دادم و احوال پژمان را پرسید،گفتم که امروز صبح رفت.باورش نمیشد.چند لحظه چیزی نگفت.
- حالا بهش زنگ میزنم تا منصرفش کنم و برگرده.اگر میخواست برگردد که نمیرفت! وسایلم را جمع کردم.دم در ایستادم و نگاهی به خانه بیروحمان کردم.بدون پژمان،همه چیز برایم دلگیر بود.دسته کلید را از توی جاکلیدی برداشتم.عروسک خرسیای
را که بهش وصل بود،مقابل چشمانم قرار دادم.پژمان هرازگاهی از این عروسکهای ریزهمیزه برایم میخرید و من ذوق میکردم.از در خارج شدم و به خانه مامانم رفتم.چیزی نگذشت که دوباره پژمان زنگ زد و خبر داد به تهران رسیدهاند.
صبح روز بعد هر چه شمارهاش را میگرفتم جواب نمیداد.هنوز پایش را به سوریه نگذاشته،دلشوره دست و پایم را شل کرده بود.باز استرس زمان
تصادف کردنش به جانم افتاد.مدام برایش آیةالکرسی میخواندم.کتاب دعا دستم گرفتم و با توسل،بهش زنگ زدم.نماز ظهرم را هم با گریه تمام کردم و جواب نداد.صدیقه سفره ناهار را پهن کرد و صدایم زد.بدون اینکه جوابی دهم،همینطور دور اتاق را گز میکردم و روی شمارهها میزدم.
- سارا مامان! حداقل بیا یه لقمه بخور، اینجوریکه تا پژمان برگرده از پا میافتی.
تا صدایش را نمیشنیدم،چیزی از گلویم پایین نمیرفت.از خستگی نشستم و به پشتی تکیه دادم.ساعت نزدیک سه شده بود.وقتی صدای برخورد دانههای باران به شیشه پنجره با صدای گریهام قاطی شد،گوشیام هم به صدا درآمد.
بدون اینکه سلامی کنم،به سرش غر زدم.
- الو چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟از دیروز هزار بار مردم و زنده شدم.
صدای گوشی،رعد و برقی بود که باران چشمهایم را شدید کرد صدایش گرفته بود.
- سرمای شدیدی خوردم.از دیشب زیر سِرم بودم.قبل از رفتنش هم کمی سرما خورده بود.خشمم به سرعت فرونشست.
- قربونت برم.حالا بهتری؟کجا هستین؟
چند تا سرفه کرد.
- ها بهترم.تو یه پادگان خارج از شهریم.
- برات عسل و آبلیمو گذاشتم.بریز تو آب جوش و بخور.
کاش اینجا بود تا برایش جوشانده دم میکردم تا زودتر خوب شود.آن روزها دست و دلم به کاری نمیرفت. همهاش منتظر زنگ زدن پژمان بودم.انگار زندگیام در این تماسها خلاصه شدهبود.هوا که کاملاً تاریک شد،باز تماس گرفت.
- فرودگاهیم.میخوایم موبایلمون رو تحویل بدیم و دیگه بریم سوریه.
واقعاً رفت؟! یعنی باز میبینمش؟سالم برمیگردد؟حال و روزم شده بود مثل چهار سال پیش که خودم را توی این اتاق حبس کرده بودم.کنار پنجره ایستادم و خطهای مورب باران را تماشا کردم.آن روز هم ابری بود که پژمان،موتور خارجی آورد در خانه بابایش؛روز عقد پیمان بود.
از محضر به خانه آمدیم و مشغول پذیرایی از مهمانها بودیم.توی آشپزخانه،میوهها را داخل ظرف میچیدم.که صدای بلندی آمد.با ذوق گفتم:وای پژمان موتور خارجی آورده.
بلند شدم و دویدم توی کوچه.قول داده بود که از دوستش امانت بگیرد و بیاورد تا سوارش شوم.در را باز کردم. پژمان سوار گلدوینگ۱۰۰۰،چقدر کوچک شده بود.
برو چادرت رو بپوش تا بریم.
با عجله برگشتم و به اتاق رفتم.چادرم را به سر انداختم و در خانه را بستم.از ذوق نمیدانستم چه بگویم.روی صندلی پهنش نشستم.خیلی راحت بود.انگار توی ماشین نشسته بودم.ستارههای آسمان هم به شیطنتمان،چشمک میزدند.به جاده دوان رفتیم که نه لامپی داشت و نه موقع شب ماشینی از آنجا رد میشد. هیچ خانهای هم آن اطراف نبود.آنقدر تند میرفت که چشمهایم را بسته و پژمان را با دو دستم،محکم گرفته بودم وانرژیام را با داد زدن از ته گلو خالی میکردم.
- توروخدا آرومتر برو! دارم از ترس میمیرم.
صدایش را بلند کرد تا همراه صدای بلند موتور،آن را هم بشنوم.
- دارم آروم میرم.خودش همین جوریه؛ یه گاز که بدی میبرتت.تو فقط حال کن!
به همراه تکچرخ زدنهای پژمان، صدای جیغ من وخنده او هم بلند میشد.به پیچی رسیدیم.بدون اینکه سرعتش را کم کند،با صدای وحشتناکی دور زد.زانوهایمان تا زمین فاصلهای نداشت.کمی تعادل موتور به هم خورد،اما پژمان،سریع بهش مسلط شد.بعد از هر جیغ زدن، نفسی میگرفتم،برای جیغ و داد بعدی.نفسنفس زدن موقع موتورسواری با الآنم فرق داشت.آن موقع از هیجان بود و حالا از ترس.از جلوی پنجره کنار آمدم و روی زمین دراز کشیدم تا کمی آرام بگیرم که چشمهایم سنگین شد..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
شما برایِ خوابِت که کوتاهِ ؛
جای نرم تهیه میکنی . .
اما برای آخرتِت هیچ کاری
نمیکنی !
- آیتاللهبهجت .
شبتونبخیر.. التماس دعا🌚✨
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
روز جدیدی است که یک صفحه خالی آماده برای نوشتن آن وجود دارد، نوشتن متن در آن صفحه بر عهده توست.
صبح همگی بخیر و شادیییی🌝🍀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍استــــــــــورے حجاب ✨
(:این چادرهمان چادریست که ...❤️❤️❤️
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شیرینترازنامشماامکانندارد
مخروبہباشدهردلۍجانانندارد
جانمنوجانانمنمهدۍزهرا
قلبمبہجزصاحبزمانسلطانندارد🔓🤍
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
مرد اونیه که نیمههای شب ترکشهای موشک میخوره تا آب تو دل مردم کشورش تکون نخوره!
مرد یعنی شهیدحاج قاسم سلیمانی ❤️
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین🤍
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- دل جای علی است ، نه جای دگران . . .
#مولا<🫀🌚>
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_چهلویکم به ا
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_چهلودوم
با صدای تلفن همراهم از چرت گنجشکیام بیدار شدم.کنارم روی زمین داشت برای خودش زنگ میخورد؛ پژمان بود.
- زنگ زدم بگم رسیدیم.الآن هم دمشقیم.هروقت تونستم بهت زنگ میزنم.
****
هر روز توی صف تلفن میایستادم تا به سارا زنگ بزنم.میدانستم هر لحظه منتظر است و بیتابی میکند.از ساختمان چند طبقه گردان زدم بیرون و سوار موتور ۲۵۰ ژاپنی شدم.دیگر قلقلش آمده بود دستم.روز اولی که موتور را بهم دادند،دل و جیگرش را درآوردم. بعد از یک تعمیر جزئی،همه جایش را تروتمیز و سربهراهش کردم،ولی هنوز برای بقیه چموش بود و به هر کسی سواری نمیداد.همین چموش بودنش، چند روز پیش،من را پیاده تا ساختمانهای گردان کناری کشاند. موتور را داده بودم دست منصور تا به آنجا برود و برگردد.بعد از یک ساعت دیدم یک نفردارد پیاده به طرفم میآید.از آنجا که لباس همهمان یکدست،سبز دیجیتالی بود،اول نفهمیدم منصور است.چشمهایم را که ریز کردم شناختمش.
از همان فاصله داد زدم:«پس کو موتور؟»
سرش را تکان داد و گفت:«عامو، ای که خراب بود!»
نزدیک که شد زدم به شانهاش و گفتم:
«شوهرش دادی! ها؟!»
تند راه آمده بود و داشت نفس نفس میزد.
- هرچی هندل زدم،آخم نگفت.
موتور زبان بسته آنجا مانده بود.حالا نوبت من بود تا پیاده راه بیفتم به دنبالش. ۱۰ دقیقهای از روی خاکهای نرم و بین ساختمانهایی که روزی برای خودشان کارخانه بودند رد شدم تا رسیدم به ساختمان مورد نظر.
صورتم از سرما بیحس شده بود.موتور،جلوی ساختمان تکیه به دیوار ایستاده بود.سوارش شدم و تا پدال را فشار دادم،روشن شد.فهمیدم اسم موتور بد در رفته وگرنه هیچ مشکلی نداشت.فقط باید صاحبش باشی تا باهات راه بیاد.دستی به فرمانش کشیدم و لبخندی بهش زدم که ای ناقلای من! برگشتم به طرف گردان خودمان.از دور دیدم که بچهها مقابل ساختمان ایستادهاند. سوتی برایشان زدم و تا سرشان را به طرفم برگرداندند،لاستیک جلو را بالا بردم و سرعتم را زیاد کردم.
حواسم به خودم بود،ولی صدای دست زدن و تشویقشان را هم میشنیدم.همینطور تکچرخ زدم تا رسیدم جلوی پایشان خندیدم و رو به منصور گفتم:«یه هندل زده بودی روشن میشدا!»
صدای مهدی نجفی نگاهم را از بچهها رد کرد.از پشت سرشان داشت نزدیک میشد.سلامی کرد و به طرفم آمد. مثل همیشه دستانش را باز کرد.رفتم توی بغل تپلش و با هم روبوسی کردیم.
- میخواستیم بریم حموم،ای آبگرمکنو خرابه.
- کاریت نباشه،حالا درستش میکنم. موتور را کنار ساختمان پارک کردم. نجفزاده کنار کانکس حمام ایستاده بود.تا من را دید گفت:«دوده گرفته.»
خم شدم و از روی زمین یک شاخه چوب زیتون برداشتم.به مهدی گفتم:
«یه تیکه پارچه پیدا کن.»
از توی جیبش دستمالی درآورد. دستمال را به سر چوب گره زدم و رفتم داخل کانکس.تا چوب را از بالا داخل آبگرمکن بردم و تکان دادم، دودههایش ریخت بیرون.بهسرفه افتادم.تمیزش که کردم رویم را به طرف بچهها برگرداندم.از چیزی که دیدم زدم زیر خنده.
- قیافه هاشون رو! شدین مثل آفریقاییا!
قسمتهای سفید مو و ریششان هم سیاه شده بود.
- بزنم به تخته،جوون شدین!
مهدی خندید و گفت:«بچه! صورت خودت رو ندیدی.»
انگشتم را به پیشانیام کشیدم و وقتی پایین آوردم،دیدم وضع خودم بهتر از آنها نیست.
- منم حموم لازم شدم.
یکم گازوئیل ریختیم توی مخزن و آمدیم بیرون.رفتم توی ساختمان و از بچهها کبریت گرفتم و برگشتم داخل حمام.تا کبریت را روشن کردم و به سمت مخزن گرفتم،انگار که چیزی ترکید و صورتم داغ شد.بوی سوختگی زیر دماغم زد.چشمهایم را بستم و مهدی را صدا زدم.آرام آرام به طرف در حمام برگشتم.
- مهدی کجایی که سوختم!
صدای مهدی را شنیدم.
- نگاه کن،موهاش چطور شد!
از حمام رفتیم بیرون.مهدی آب آورد و صورتم را شستم.نجف زاده با خنده گفت:«موهای سر وصورتت سوخته!»
حس میکردم مژههایم هم فرق کرده. آرام بهش دست زدم و تا آمد بشکند ولش کردم.مهدی با قیچی مقابلم نشست.صورتم را عقب کشیدم و گفتم:
«قربون دستت؛میخوای چیکار کنی؟»
- بذار سوختهها رو بچینم.
سرم را جلو آوردم.مهدی هم آرام یکییکی سوختههای ریشم را چید.تا کارش تمام شد،صدای نجفزاده هم بلند شد.
- آب گرم شد.پاشین بیاین.
من رفتم توی حمام وسطی.با خیال راحت شروع کردم به شستن خودم.سرم را که شستم،دیدم آب دارد سرد میشود. بالای دیوار بین حمامها باز بود و میتوانستم با مهدی حرف بزنم..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
عارف بزرگی میفرمود:
وقتی دلتان گرفت و گرفتار شدید
ذکر یا رئوف را زیاد بگویید.
و با این ذکر به امام رضا علیهالسلام
متوسل شوید ..
گویا خدا وقتی بخواهد برای
این ذکر شما اثری بگذارد،
کارتان را به امام رضا علیهالسلام
میسپارد..🙂🌱
شبتون درپناه خدا..التماس دعا✨
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
بزرگترین هدیه ای که می توانید دریافت کنی، الهام بخشیدن به دیگران است. وقت آن است که بیدار شوی و الهام بخش باشی، در زندگی یک فرد تغییر ایجاد کنی.
صبح بخیر💞🍰
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
محجبہبودن..
مثلزندگۍبینابرهایۍست
ڪہماھرافقطبرایخدایشنمایان
میکند..
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
تومیگیرفیقمۍ..
توازاونرفیقصـﻤﯾمیا((:
منمیگمغــلامتم..
منازاونغلامقدیمیـــــا..🙂💔
#امام_حسینی
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄