🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_بیستوچهارم
عصر پژمان آمد دنبالم و به آرایشگاه دختر عمه اش،پریسا رفتیم.قرار بود همین آرایش کردنش به عنوان هدیه عروسی مان باشد.کار پریسا روی سر و صورتم که تمام شد،صدای زنگ در هم بلند شد.به ساعت بالای سرم نگاهی کردم.چقدر زود هشت شده بود.به آرامی بلند شدم و موهای پیچیده شده و صورت آرایش کرده و بلوز دامن کالباسیام را توی آینه برانداز کردم.بعدازیک سال سختی،چشیدن طعم این خوشی،بازشکرخدارا میخواست.
-عروسخانم خوشگل!پسر داییم دم در منتظره،زود باش.
دست های پریسا را فشردم و بوسه ای برای صورت سبزهاش فرستادم.شنل ساتن سفیدرنگ را که تا زانویم می آمد،روی سر و صورتم کشیدم.مثل کم بیناها به آهستگی به سمت در رفتم.پریسا در را باز کرد و پرده را کنار کشید.پژمان جلو آمد.
-سلام،عروس خانم خودم!
***
دست سارا را گرفتم و رو کردم به پریسا که فقط سرش از پرده بیرون زده بود؛
-آبجی،دست گلت درد نکنه.
پدرام دوربین به دست،کنار دیوار رو به رو ایستاده بود.به سمت ۲۰۶سفید رنگی که از دوستم گرفته بودم،رفتیم.سوار که شدیم برای اینکه ناراحتی دوروز پیش را از دلش دربیاورم،گفتم:«پدرام رو آوردم تا تو راه ازمون فیلم بگیره.»
دوروز پیش توی خانه،سر سفره ناهار پای تلویزیون نشسته بودیم و اخبار در حال پخش بود.یکدفعه با گفتن جمله ای،توجهم جلب شد؛
«عکس های روی سیستم یکی از آتلیه ها به غارت رفت...»
بعد از تمام شدن توضیحات خبر،نگاهی به سارا که هنوز نگاهش،نگران روی تلویزیون مانده بود کردم.
-اصلا فکر اتلیه رو نکن.نه عکس میگیریم،نه فیلمبردار میاریم.
خودم هم دوست داشتم عکس و فیلم حرفهای داشته باشیم،ولی دیگر به جایی نمیشد اعتماد کرد.سارا بدون اینکه بهم نگاهی کند مشغول غذا خوردن شد.معلوم بود ناراحت شده،ولی من هم از موضعم کوتاه بیا نبودم.توی شهر که کمی گشت زدیم و صدای بوق بوق ماشین هارا دراوردیم،به دنبال ننه جواهر،مادربزرگ پدری ام رفتیم.گفته بود میخواهم با عروس و داماد بیایم،وقتی رسیدیم و زنگ در را زدم،سارا هم پیاده شد.ننه جواهر تا از خانه با آن قبا و چادر رنگی زمینه مشکی اش بیرون امد،دست انداخت دور گردنم و پیشانی ام را بوسید.
-ننه قربون لباس دومادیت بشه.
بعد هم روی شنل سارا را بوسید.دوباره سوار ماشین شدیم و به خانه ما رفتیم.بعضی از مهمان ها توی کوچه ایستاده بودند.در را برای سارا باز کردم.پیاده که شد دستش را گرفتم. بوی اسپند مشامم را از بوی تند ادکلن خلاص کرد و به دنبالش صدای کف و بادا بادا مبارک بادا بلند شد.به داخل خانه رفتیم.از بین صندلی ها گذشتیم و روی مبل نشستیم.با دو دست،شنل سارا را برداشتم و روی دسته مبل گذاشتم.ثانیه ای با تعجب خیره اش ماندم.این سارای من بود!نگاهم را از صورتش گرفتم وبا واسطه قاب شیشهای آینه و شمعدان روبهروی مان،من با چشمان خندانم به او نگاه میانداختم و او هم به من.سرش را نزدیک آورد وارام در گوشم گفت:«جای کراوات رو بلوزت خالیه!»
روز های قبل هرچه اصرار کرده بود که کراوات بزنم،زیر بار نرفتم.گفتم کراوات مال غربی هاست و من نمیزنم.حالا هم همین سادگی بلوز سفیدم را بیشتر دوست داشتم.توی اینه از دیدن هم که سیر نمیشدیم،اما صدای زن عمو،نگاه مان را پرت کرد.
-الان اینه ریز ریز میشه!اینقدر نگاش نکن.
یک لحظه به خودم آمدم و از شرم سرم را پایین انداختم،اما صدای آهنگ فلشی که لیلا روی ضبط گذاشته بود به کمکم آمد.برای اینکه خانم ها راحت باشند از سالن آمدم بیرون..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨