eitaa logo
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
930 دنبال‌کننده
982 عکس
643 ویدیو
6 فایل
🔹فعالیت در عرصه های : 🔹معیشتی🛒🛍️ 🔹اقتصادی💵💰 🔹فرهنگی📕📿 🔹آموزشی📝✒️ 🔹بهداشت و درمان😷💉 🔹کدثبت:۳۹۹۸۸۳۷۳۱۴۰۲۲ 🔻نسلی برای آینده ایران✌🏻🌿 @misagh_group_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_بیست‌ونهم از
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] - وقتی بیهوش شدی،پژمان رو بردن اتاق عمل و ریه‌اش رو عمل کردن.ساق پا و لگن سمت چپش هم شکسته.سرش ضربه‌خورده،ولی حواس داره. فکش هم که خرد شده. با گفتن هر جمله،همان قسمت بدنم درد می‌گرفت. آهسته قدم برداشتم و وارد اتاق شدم. لوله‌ای به ریه‌اش وصل بود‌ می‌خواستم خودداری کنم، اما مگر بغض می‌گذاشت؛ افتادن پرده اشک چشمانم هم از طرفی دیگر.به سختی آب دهانم را فرو دادم و نگاهم را بالا گرفتم تا پرده اشک را کنار بزنم.بالای سرش ایستادم و دستش را به آغوش دستم کشیدم.داشت هذیان می‌گفت؛ - آچار رو بهم بده! پشتم را بهش کردم؛ نباید گریه‌دم را می‌دید. یعنی خوب می‌شود؟ - با توام؛پس چی شد آچار؟ آقاجان کنارم ایستاد و حرف دکتر را توی گوشم خواند.صورتم را پاک کردم و برگشتم سمت پژمان.با این وضعیتش باید می‌دیدیم حواسش سرجایش هست یا نه.پرسیدم:«پژمان جان خوبی؟» - ها،خوبم. - شماره ملی‌ت چنده؟ درست جواب‌داد.شماره تلفن همراهش هم که پرسیدم، مشکلی نداشت.خیالم کمی راحت شد، اما خیال خودش راحت نبود و همه‌اش آینه می‌خواست.هرجور بود حواسش را پرت کردیم تا این بهانه‌گیری از سرش بپرد. قرار بود ظهر هم به اتاق عمل ببرندش.کم‌کم آماده‌اش کردند. تا دم در اتاق عمل بدرقه‌اش کردیم. دکتر بیهوشی قبل از اینکه وارد اتاق شود،رو به آقاجان گفت:«رضایت‌نامه رو که امضا کردین؟! وضعیت پسرتون اصلاً خوب نیس و به هوش اومدنش دست خداست.» با شنیدن حرف دکتر،گریه‌ها بالا گرفت و یک لحظه آقاجان انگار کنترلش را از دست داد.نزدیک بود بیفتد که دیوار را تکیه‌گاه خودش کرد. من هم بی‌اختیار به سر خودم زدم و عقب‌عقب رفتم و افتادم روی صندلی پشت سرم. دیگر چیزی‌نمی‌شنیدم.به زندگی بدون پژمان فکر هم نمی‌توانستم بکنم.حتماً خوب می‌شد و باز به خانه برمی‌گشت. باید کاری می‌کردم.دنبال کیفم گشتم. روی زمین افتاده‌بود.به سمتش رفتم و بازش کردم.اختیار پاهایم دست خودم نبود و انگار توی فضا راه می‌رفتم. آقاجان به ایستگاه پرستاری رفت تا سرنوشت پژمان را امضا کند.کتاب دعایم را بیرون آوردم.باید به امام‌حسین(ع) التماس می‌کردم. برگ‌های کتاب دعا و مقنعه‌ام خیس اشک شده بود که وقت ملاقات تمام شد. نگهبان به راهرو آمد و بالای سرمان ایستاد. - وقت ملاقات تمومه.بفرمایید بیرون. با هر حرفی،مُشک اشکم سوراخ و جاری می‌شد. - شوهرم اتاق عمله؛ کجا برم؟! همین‌طور که به بقیه اتاق‌ها سرک می‌کشید گفت:«نمیشه خانم بفرمایید.» همه را که بیرون کرد، باز برگشت. - تو رو قرآن بذارین بمونم.همه زندگیم اینجاست.نمیتونم برم. بلند شدن صدای گریه‌ام دست خودم نبود.نگهبان هم دیگر چیزی نگفت و رفت.همه رفتند و من و لیلا و مامانش ماندیم.مدام چشم‌مان به کتاب‌دعا بود و با عجز و ناله متوسل می‌شدیم. دو، سه ساعتی طول کشید‌که بالاخره بیرون آمد. به طرفش دویدیم و دور تخت جمع شدیم.دو تا پرستار،تخت را می‌کشیدند.چشم‌هایش بسته بود.روی دهانش ماسک اکسیژن زده بودند و چند لوله دیگر هم به قسمت‌های دیگر بدنش وصل بود. پرستاری که قسمت جلوی تخت را گرفته بود،گفت:«تو کماست.باید ببریمش آی سی یو.» پاهایم بیجان شد و روی زمین افتادم. صدای گریه مامانش بلند شد.مدام به سر و صورت خودش می‌زد.لیلا هم مامانش را گرفته‌بود که به خودش صدمه‌ای نزند. پژمانی که این‌قدر ورجه وورجه می‌کرد،حالا بی‌حرکت افتاده‌بود روی تخت!نفس می‌خواستم. قلبم داشت کم می‌آورد. دست‌های لرزانم را روی زمین گذاشتم و بلند شدم تا به دنبال پژمان بروم.نباید گمش می‌کردم.پژمان بدون من طاقت نمی‌آورد و من بدون او. برای چندروز تنها ارتباطم با پژمان از راه پنجره آی سی یو بود. هر روز به امید باز شدن چشمانش پشت شیشه می‌نشستم و زیارت عاشورا می‌خواندم.فقط منتظر به هوش آمدنش بودم. می‌دانستم چند روزی می‌خواهد اذیتم کند تا قدرش را بیشتر بدانم،اما من که یک تار مویش را هم با دنیا عوض نمی‌کردم. یک روز قرار شد من و ایمان،لباس پژمان را عوض کنیم.از در آی سی یو رفتیم داخل و از چند تخت رد شدیم و کنارش ایستادیم. لباس صورتی‌اش را که عوض کردیم،خونش را گرفتند. ایمان خون را برای آزمایش برد و من با او تنها شدم.پشتم را به پرستارها کردم و سرم را پایین آوردم دستش را کمی بلند کردم و لبم را به همراه چند قطره اشک،رویش گذاشتم.اشک‌ها را روی دستش پخش‌کردم تا شاید از گرمای دردم،جانی بگیرد.انگشتانم را بین موهایش بردم و نوازشش دادم. خوابش خیلی طولانی شده‌بود.کاش می‌شد تکانش دهم و بیدارش کنم.بلندشدن صدایی از پشت سرم،خروس بی‌محلی شد و خلوت‌مان را به هم زد.. همسر شهید،طاهره خوبکار 📌ادامه دارد.. روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✨ 🍃 🌸 🍃🌸 🌙🍃🌸🍃✨