eitaa logo
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
839 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
898 ویدیو
6 فایل
🔹فعالیت در عرصه های : 🔹معیشتی🛒🛍️ 🔹اقتصادی💵💰 🔹فرهنگی📕📿 🔹آموزشی📝✒️ 🔹بهداشت و درمان😷💉 🔹کدثبت:۳۹۹۸۸۳۷۳۱۴۰۲۲ 🔻نسلی برای آینده ایران✌🏻🌿 @misagh_group_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_سی‌‌وسوم بعد
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] از بچگی وقتی با دوچرخه از مسجد شیخ به خانه برمی‌گشتم،توی راه مدام تک‌چرخ می‌زدم.یک‌روز توی خیابان گیرم آورد. فرمان دوچرخه را محکم گرفت و گفت:«آخرش با این دوچرخه میری زیر ماشین و له میشی.» با یکی به دو کردن با آقای شاملی سرسرعت‌ماشین،رسیدیم کازرون و پول را به حساب ضامن ریختم و خسته و کوفته به طرف خانه رفتم.                                     **** قسمت‌هایی از موهای جلویم را گیس کردم و با گیره های رنگارنگ،ثابت نگه‌شان داشتم.مابقی‌اش را هم طبق سلیقه پژمان،به پشت،آزاد رهایشان کردم‌.کار صورت و موهایم که تمام شد،نگاهی به سر و رویم انداختم و از جلو آینه میز آرایش کنار رفتم.به هال آمدم و منتظر نشستم تا پژمان برگردد. به ساعت بالای تلویزیون نگاه کردم. چیزی تا دو نمانده بود؛دیگر باید می‌رسید.چند روزی بود که دوباره داشت برای رفتن به سپاه تلاش می‌کرد.من هم دوست داشتم که پاسدار شود‌سرم به گوشی‌ام مشغول بود که صدای چرخاندن کلید توی قفل آمد.بلند شدم و پشت در ایستادم تا در را باز کرد و چشمش بهم افتاد،سوتی کشید. - وای! چه خبره؟! خانم به خودش رسیده.چه خوشگل شدی! ماشاءالله بزنم به تخته. انگشت سبابه‌اش را چندبار به در کوبید.از‌ خجالت ابروهایم را در هم کردم. - دیگه بسه.اگه بخوای این جوری کنی، دیگه آرایش نمی‌کنما! دستش را دور گردنم حلقه کرد و صدایش را بالابرد.انگار بلندگو جلوی دهانش گرفته بودند. - زیبایی‌هات رو باید به نمایش بذاری؛ اونم فقط برای شوهرت. برای اینکه خودم را لوس کنم،پشت چشمی نازک کردم و با لبخند،سرم را تکانی دادم.بعد هم از زیر دستش جاخالی دادم و به آشپزخانه رفتم. سفره را از کشو بیرون آوردم و توی سالن پهن کردم.کته را توی یک بشقاب کشیدم و توی یک کاسه هم ماست ریختم و روی سفره گذاشتم.پژمان هم دست و صورتش را شست و همین‌طور که جلو می‌آمد،گفت:«به به،چه بویی!همون غذاییه که دوست دارم.» مقابلم سر سفره نشست.بشقاب را وسط گذاشتم تا دست دوتای‌مان بهش برسه. - خب،چه خبر از سپاه؟ دهانش را پر کرد و سرش را تکان داد. - هیچی.فعلاً داریم آموزش میبینیم. یک قاشق ماست برداشتم و روی برنج ریختم. - سارا،یادته روز اول به شرطی کردم و تو هم قبول کردی؟ قاشق را توی دهانم گذاشتم و نگاهش کردم.خاطرات توی ذهنم را ورق زدم و به عقب برگشتم.شب خواستگاری یک شرط گذاشته بود. - بله،یادمه‌.حالا که جایی جنگ نیس! قاشقم را پر کردم و دوباره به دهان رساندم.پژمان دیگر ادامه نداد. زیرچشمی نگاهش کردم چرا این حرف را زد؟برای چه می‌خواست یادآوری کند؟ چیزی به ذهنم نرسید.نمی‌خواستم هم بپرسم. بی‌خیالش شدم و به خوردنم ادامه دادم. چند روز که گذشت،مسئله‌ای ذهنم را درگیر کرد. پژمان یک‌ماهی میشد که به سپاه میرفت،اما ساعت کاری‌اش با دوستانش که می‌شناختم فرق داشت.یک شب که داشتم ظرف‌های شام را میشستم و پژمان هم آب کشی می‌کرد،ازش پرسیدم:«چی جوریه تو صبح میری و ظهر برمی‌گردی؟چرا آقای‌محمدی ساعت کاریش فرق میکنه؟!» بشقابی را که دستش بود،توی جاظرفی گذاشت وگفت:«من که نمیرم سر کار!» یکم ریکا روی اسکاچ ریختم و با تعجب پرسیدم:«یعنی توی سپاه قبول نشدی؟! پس برای‌چی داری میری؟» بعد از کمی مکث گفت:«دارم به عنوان بسیجی آموزش می‌بینم که برم سوریه.» یک لحظه دلم آشوب شد. - مگه سوریه جنگه؟! سرش را به پایین تکان داد.آخرین ظرف آب‌کشی شده را هم توی جاظرفی گذاشت. با اخم به طرفش برگشتم. - با اجازه کی میخوای بری سوریه؟ دستکش را که درآوردم و روی ظرفشویی گذاشتم،دستم را گرفت و به سالن برد.دستان خیسش را چندبار به شلوارش زد تا خشک شود.باز شرط شب خواستگاری را یادم آورد.رضایت آن شب من از روی خوش‌خیالی بود. فکر نمی‌کردم با یک کلمه‌دارم برگه رضایت‌نامه سرنوشت خودم را امضا میکنم. به خاطر یک مشت آدم کثیف که دارند همه‌چیز را به هم می‌ریزند،چرا زندگی من باید خراب شود؟ باز کم کم آب داشت سرم را به پایین می‌کشید.باید با تمام زوری که داشتم سرم را بالا نگه می‌داشتم؛ بهانه‌تراشی را شروع کردم‌. - خب،اونا چه ربطی به ما دارن؟اگه توی کشور خودمون بودن،میتونستی بری. دست خشک شده‌اش را روی شانه‌ام گذاشت. - سارا،مسلمون که هستن. - خب،مردم خودشون دفاع کنن. - ارتشش آن‌چنان قدرتی نداره‌.از وقتی هم که النصره پا گرفته،وضع بدتر شده.اینا به کنار، بیشتر مردم اونجا سنی هستن و خیلی کاری به دفاع از حرم ندارن.. همسر شهید،طاهره خوبکار 📌ادامه دارد.. روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✨ 🍃 🌸 🍃🌸 🌙🍃🌸🍃✨