گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_هجدهم - تا
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_نوزدهم
- خدایا!خدای من!همیشه ازت خواستهبودم که اگه خواستی ازدواجکنم، یکی از بهترین بندههات رو قسمتم کنی،اما نگفتم که اینقدر سنگ بذاری پیش پام!
جلو هق هقم را نمیتوانستم بگیرم. خودش میدانست که صبرم ته کشیده است.
شب شد و مرتضی از سر کار برگشت.داشتم با گوشیام ور میرفتم که صدای به در کوبیدن آمد و بعدش دستگیره در به پایین کشیده شد. در نیمه باز شد و مرتضی سرکی کشید. وقتی دید بیدارم،آمد داخل و در را پشت سرش بست. کلید لامپ را زد و جلو آمد.
- سلام.چطوری؟
سرم را به پایین تکان دادم و سلام آهستهای کردم.کنارم نشست.
- حال داری حرف بزنیم؟
باز سرم را به پایین تکان دادم.البته بیشتر نیاز به حرفزدن داشتم تا شنیدن! سریع رفت سر اصل مطلب؛ چون نه من حوصله شنیدن داشتم و نه او حال مقدمهچینی.
- سارا،به قول بیبی ازدواج مثل یه هندونه سر بستهس. باید حواست رو جمعکنی و تمام فکرات رو بکنی. هرجوری که از آب دربیاد، نمیتونی عوضش کنی.
باید خجالت را کنار میگذاشتم و حرف دلم را میزدم. نگاه کوتاهی بهش انداختم. چقدر زود بزرگ و چهارشانه شدهبود،مخصوصاً توی این چندماه که باید نقش بابا را هم بازی میکرد. از فکر مرتضی به مشکل خودم پریدم و گفتم:
«ما به هم علاقه داریم و به نظرم اون مرد ایدهآلی برای زندگیه؛ چون محکم پای خواستهش وایساده.تموم اعتقاداتش و رفتاراش هم همون چیزیه که من میپسندم.»
به چشمهایم خیره شدهبود و وقتی حرفم تمام شد،سرش را خاراند و گفت:«به هرحال اگه تو رو میخواد،باید منّت دخترمون رو هم بکشه و با خونوادهش بلند بشه،بیاد خواستگاری؛
تنهایی،پاشو هم نذاره!»
خط و نشانش را کشید و از اتاق رفت بیرون. سرم سنگینبود.دوستداشتم جیغبزنم تا خالی شوم.
از همهچیز خسته شده بودم. کاش میشد به چیزی فکر نکنم.تنها چیزی که تسکینم میداد و آن را هم پژمان یادم داده بود،رفتن به بهشت زهرا بود. از آن روز ملاقات با پژمان،پایم به بهشتزهرا باز شد. بالاخره کسی را برای درددل کردن پیدا کردهبودم.
هروقت دلم میگرفت، به آنجا میرفتم.
از مزار عموی پژمان میگذشتم و بیست قبر بالاتر، سر مزار شهیدمرضیه شیروانی مینشستم. هنوز حرفنزدهبودم که اشک به استقبالم میآمد.
- مرضیه نمیدونی چقدر دارم اذیت میشم. از این وضعیت خسته شدم.نمیدونم چه سرنوشتی در انتظارمه.اگه من بتونم دل بکنم، با دل پژمان بیچاره چیکار کنم؟ نمیتونم این جوری تصمیم بگیرم. خودت کمکم کن. ما رو از این بلاتکلیفی نجات بده.دیگه خونوادهم هم از دست رفتارام و بداخلاقیام خستهشدن.حداقل به داد اونا برس.
ماهها از این کشمکشها میگذشت و من حس میکردم به اندازه چند سال شکستهشدم.دیگر نمیتوانستم ادامهبدهم.داشتم زیر خروارها خاطره و محبت و عجز و التماس له میشدم.میخواستم زیر همه چیز بزنم و تمامش کنم.
تا کی میتوانستم انتظار راضیشدن بقیه را بکشم.شاید اصلاً در تقدیرمان، این به هم رسیدن محال باشد.تا کی برای امری محال باید دست و پا میزدم.اگر قرار بود اتفاقی بیفتد تا الآن افتاده بود. باید به زندگی چند ماه پیشم برمیگشتم.
یک روز که مقابل بخاری نشسته بودم و ذهن پراکندهام به همه جا سرک میکشید،پژمان زنگ زد. میخواستم حرفدلم را بهش بزنم که خودش شروع کرد.
- امروز با مامانم حرف زدم یه بهونه دیگه آورد. گفت وضع مالیمون به هم نمیخوره.
راست میگفت. پدر من کارگر شهرداری بود و پدر او مغازهدار و مادرش هم صاحب یک آموزشگاه رانندگی.باید دوتاییمان را از این سردرگمی نجات میدادم؛ اگر او نمیتوانست،من میتوانستم!
- بابا، شما برو پیزندگیت.منم میرم پی زندگیم. هر کی بره سی خودش. این جوری بهتره.
بلاتکلیفی تا کی؟!
چند ثانیه سکوت رد و بدل شد. نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:«بعدِ یهسال،برم پی زندگیم؟!
مگه خواسته من از رو دوستیه که بکشم کنار؟من پای اون قولی که بهت دادم هستم.»
وقتی پافشاریاش را میدیدم بیشتر به دلم مینشست و از انتخابم مطمئنتر میشدم. دستم را به بخاری نزدیک کردم تا انگشتان سردم را گرم کند.
- وقتی خونوادهت راضی نمیشن، اگرم بیام توی خونتون،به یه چشم دیگه نگام میکنن.تا راضی نشدن،نمیخوام صحبتی باشه..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨