eitaa logo
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
930 دنبال‌کننده
982 عکس
643 ویدیو
6 فایل
🔹فعالیت در عرصه های : 🔹معیشتی🛒🛍️ 🔹اقتصادی💵💰 🔹فرهنگی📕📿 🔹آموزشی📝✒️ 🔹بهداشت و درمان😷💉 🔹کدثبت:۳۹۹۸۸۳۷۳۱۴۰۲۲ 🔻نسلی برای آینده ایران✌🏻🌿 @misagh_group_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] بعد از یک ساعتی به همراه کیک عقد به سالن برگشتم.کیک را روی میز مقابل مان گذاشتند.نوشته قهوه ای «توکلت علی الله»روی قلب سفید بالایی چه زیبا شده بود.روی قلب پایین هم اسم پژمان و سارا را کنار هم نشانده بودند.بعد از پخش کیک،کمی که گذشت موقع شام رسید.فقط خودم و شوهر عمه ام برای تقسیم غذا آمدیم داخل.ان شب به سرعت گذشت و بعد از کادو دادن ،مهمان ها برای خداحافظی آمدند. -اقا پژمان ،دستت درد نکنه.هیچ مراسمی اینقدر به دل مون نچسبیده بود. اصلا ترس نداشتیم که یه موقع مردی بیاد تو. به بقیه سپرده بودم که نگذارند پسر شش ساله هم بیاید داخل.خیلی ها به خاطر این مسئله راضی بودند.بعد از مراسم داشتیم صندلی های داخل را جمع میکردیم که صدای داداش پیمان از توی حیاط بلند شد. -اقای توفیقی!دیگه اجازه هست بیایم تو خونه خودمون !؟ نگاهی به سارا انداختم.چادرش را به سر کرد و همینطور که به سمت اتاق می دوید ،گفت:«منزل خودتونه ،بفرمایید.» همینطور که توی تعمیرگاه ،کاربراتور موتور را درآورده بودم و داشتم تمیزش میکردم،اتفاقات چند هفته پیش را با خودم مرور میکردم.هنوز دو هفته از عقدمان نگذشته بود که زندگی ،طعم شیرینش را توی دهان مان تلخ کرد.سایه بابای سارا را از خانه شان برداشته بود.سارا خیلی حال بدی داشت.مدام باید دلداری اش میدادم تا کمی آرام بگیرد. -مطمعن باش جای بابا خوبه .اینجوری خودت رو اذیت می‌کنی .گریه که می‌کنی روح اونم عذاب می‌کشه. اشک هایش را با دستم پاک کردم.سرش را به روی سینه ام گذاشتم و موهایش را نوازش دادم. -عزیز دلم،فکر نکن!اگه بابات رفته دیگه پشت و پناهی نداری،من هستم! کنارتم.نمیذارم اذیت بشی. وقت و بی وقت به خاطر آرام کردن دلش،به بهشت زهرا ،سر خاک بابایش میرفتیم.دوماهی که گذشت و حالش بهتر شد،توی حیاط نشسته بودیم که به دوچرخه هایش اشاره کرد و گفت:«چقد دلم برای دوچرخه سواری تنگ شده.» باید آن فکری را که از قبل توی ذهنم بار ها مرورش کرده بودم و به زبان می آوردم. -دوست ندارم دیگه بری دوچرخه سواری. نگاهش پر از تعجب شد.از علاقه اش خبر داشتم. -برای چی!؟ همسر شهید،طاهره خوبکار 📌ادامه دارد.. روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✨ 🍃 🌸 🍃🌸 🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️ اگـر‌ڪسے‌ازٺ‌درخواسـت‌ڪمڪ ڪرد،بدون‌قبلش‌،از‌خُـدا‌درخـواست‌ ڪرده‌و‌خُـدا‌آدرس‌تـو‌رو‌بہـش‌داده:)!🍃 شبتون الهی..التماس دعا💚 اینجا‌یکی‌منتظراومدنته🌱👀 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
‏زندگی مثل نقاشی کردن است خطوط را با امید بکش اشتباهات را با آرامش پاک کن قلم مو را در صبر غوطه ور.. و با عشق زندگی را رنگ بزن 🤍🌱 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌️ صبح پاییزیتون بخیر 🍁 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] - دوست ندارم تو یه محیط مختلط که همه باهم راحتن باشی،ولی اگه دوست داری برو باشگاه. چون دوستش داشتم این تصمیم را گرفتم.سارا هم حتما به‌خاطرهمین دوست داشتن،حاضر شد دوچرخه‌سواری را بدون چون‌وچرا کنار بگذارد،اما بعدش یک تصمیمی گرفت گه دیگر من راضی به آن نبودم.دوچرخه‌ها را نزدیک دومیلیون فروخت و به من داد تا بتوانم کاری برای خودم راه بیندازم‌. من هم چاره‌ای جز قبولش نداشتم.به همراه هدیه‌هایی که شب عقد بهمان داده بودند،وامی گرفتم.با این وام،یک مغازه رهن کردم و با دیپلم مکانیکی‌ام،تعمیرگاه موتورسیکلت زدم.دوست‌داشتم پاسدار شوم،اما وقتی اقدام کردم به خاطر‌اینکه مدرک دیپلم بود قبولم نکردند،ولی از فکرش هم بیرون نمی‌آمدم.ساراهم دوباره توی استخر مشغول به کار شد. - سلام اوس پژمان! سرم را از روی کاربراتور موتور بلند کردم.آقای نجف‌زاده بالای سرم ایستاده بود. آن‌قدر توی فکر بودم‌که آمدنش را متوجه نشدم.بلند شدم و سلام و احوالپرسی کردم.یگی از پاسدارهای پادگان امام رضا بود و از زمان سربازی می‌شناختمش.کف دستانم را جلو بردم و گفتم:{دستام سیاهه وگرنه از خجالتت درمی‌اومدم.} همین‌طور که میخندید گفت:{دوچرخه بچه ما درست شد؟} از بیندو،سه تا موتوری که وسط تعمیرگاه بود،دوچرخه را آوردم بیرون. - بیا،شد مثل روز اولش. - دستت درد نکنه،چند میشه؟ فرمان دوچرخه را گرفتم و گفتم:{حرف پول نیار که آب‌مون تو یه جوب نمی‌ره.} - خب اسنجوری نمیشه. دستش را که برده بود توی جیبش درآوردم وهلش دادم تا از مغازه بیرون برود. -همین که گفتم!کاپوتت رو باز کن. سوار دوچرخه شدم و دوری باهاش زدم.وقتی خیالش راحت شد،دوچرخه را بلند کردم و توی کاپوت گذاشتم.نجف زاده دوباره دستش را توی جیبش برد.در ماشینش را باز کردم و روی صندلی نشاندمش.او هم به ناچار خداحافظی کرد و رفت.در مغازه را بستم تا بروم مسجد.امده بودم تا چند کار عقب مانده را انجام بدهم و سریع برگردم.ده شب پیش بود که دیوار های مسجدالنبی و سردرش را مشکی پوش کرده بودیم.وقتی رسیدم هنوز مراسم شروع نشده بود.میخواستم وارد شبستان شوم که یکی کشیدم کنار. -پژمان ،بدو بیا کارت دارم. منصور دستم را کشید و از شبستان فاصله گرفتیم. -امروز برای تعزیه ،کسی که قرار بود نقش قاسم رو بازی کنه حالش بد شده.حالا کسی رو نداریم.تو میتونی به جاش بازی کنی؟ سرم را خاراندم و یک کم فکر کردم. -ها،منو دست کم گرفتی!حالا باید چیکار کنم؟ رفتیم توی اتاقکی.روپوش سبز رنگی روی شانه هایم انداخت.چیزی شبیه کلاهخود هم روی سرم گذاشت.یک برگ کاغذ هم به دستم داد تا از رویش بخوانم.حس خاصی بین خوشحالی و ناراحتی داشتم.وقت تعزیه که رسید،رفتیم توی شبستان و مقابل مردم قرار گرفتیم.بر طبل ها کوبیده شد و من پیش رفتم.جلوی کسی که در نقش امام،پارچه سبزرنگی روی صورتش بود زانو زدم. -ای که بر درگاه تو عالم غلام/اذن میخواهم بگویم یک کلام امام دستش را بالا آورد و گفت:«گو سخن تو ای آرام جان/ای عزیز مصطفی،روح و روان». بلند شدم و رو به امام ایستادم. -چو بشارت داده ای بر عاشقان/بر همه پیران و بر خیل جوان/گو که آیا اندرین دشت غریب/از فدا گشتن،عمو دارم نصیب؟ امام دستش را روی شانه ام گذاشت. -مرگ خون تلخ است بر ذوق همه/جز به ذوق اهل بیت فاطمه/در مذاق تو چه باشد برملا/گو بدانم نوجوان با وفا. بدون معطلی صدایم را کشیدم و جواب دادم:«مرگ در راه تو گویم بی‌بدل/بر مذاقم که احلی من عسل». طبل با شدت و پشت سرهم به صدا درآمد و صحنه تبدیل به روز عاشورا و درگیری شد.شمشیرم را که از اسباب بازی چیزی کم نداشت،از کمر بیرون کشیدم و به طرف دشمن گرفتم. -لشکر گوبه ابن سعد،ای امیر کوفیان/آمده میدان رزم یک نوجوان/گو طلب کرده تورا بی واهمه/نوگل زیبای باغ فاطمه. رجز خوانی ابن سعد هم شروع شد و برای جنگ با من یار طلبید.یک نفر با لباس قرمز جلو آمد و شمشیرش را به طرفم گرفت.بعد از کمی درگیری،چند نفر دیگه هم از چهار طرف به سمتم هجوم آوردند.کمی شمشیر های مان را به بدن هم کوبیدیم تا اینکه خودم را بر روی زمین انداختم و امام دوید بالای سرم. -الهی قاتلت خیری نبیند/ز رحمت دور باشد،غم ببیند. وقتی بلند شدم،یک لحظه در بین جمعیت.. همسر شهید،طاهره خوبکار 📌ادامه دارد.. روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✨ 🍃 🌸 🍃🌸 🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️ بخشی از وصیت‌‌نامه‌ شهید سلیمانی و یادی کنیم : چه کنم برای آن دختر بی‌پناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز ؛که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است.. شبتون پر از یاد خدا💚 التماس دعا؛✨ اینجا‌یکی‌منتظراومدنته🌱👀 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
⚘روز را خورشیـد میسـازد ⚘روزگـار را مــا ⚘مـارا قلب زنده نگـه میدارد ⚘️‍وقلب را عشق صبحتان بخیر و پر از زندگی 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🟩🟩ـ راهپیمایی سراسری یوم الله ۱۳ آبان 🟪حمایت از ملت مظلوم غزه 🔻اگر نمیتوانیم حضور در میدان مبارزه داشته باشــــیم اما با تجــــمع و حمایت از جبهه مــــقاومت استکـــبارجهانی را به زانو درخواهیم آورد🔺 وعده ما: 👇👇 ⏰شنبه ساعت ۹.۳۰ صبح 🇮🇷از میدان شهیدشیرودی به میدان امام خمینی 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_بیست‌وششم - دو
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] از پشت تور سبزرنگ روی چشم‌هایم،یک آشنا را دیدم.آقای شاملی بعد از چندسال هیچ تغییری نکرده بود.تعزیه با هر سختی‌ای که بود تمام شد.بعد از مراسم خودم را به آقای شاملی رساندم.سید هم کنارش نشسته بود.به یاد گذشته،یک دل سیر من از زندگی‌ام گفتم و او هم گوش داد. **** بعد از مراسم عزاداری،با پژمان به خانه آقاجان برگشتیم.پژمان حرفی نمی‌زند.چشم‌هایش سرخ شده بود.توی سالن روی مبل نشسته بودیم که پدرام گفت:«امروز شوهرت نقش حضرت‌قاسم رو بازی کرد.» با تعجب به پژمان که کنارم به فرش زل زده بود،خیره شدم.مسجد خیلی شلوغ شده بود و من مشغول پذیرایی‌کردن بودم.اصلا نتوانستم بنشینم و از روی پرده نمایش،تعزیه را ببینم.شاکیانه گفتم:«چرا زنگ نزدی تا منم نگاه کنم؟» چشم‌های سرخش را از قالی گرفت و به من داد. _ تو که خودت کار داشتی.بعد هم یه‌دفعه‌ای شد.منم تو اون گیرودار یادم نبود به تو زنگ بزنم که وایسی شوهرت رو ببینی. پژمان بلند شد.به اتاق رفت تا لباسش را عوض کند.پدرام سرش را نزدیک آورد و صدایش را آهسته کرد. _ وقتی روضه حضرت عباس رو گذاشتن،پژمان این‌قدر گریه کرد که روبند رو صورتش خیس شد. **** ورودی آشپزخونه ایستادم و دستم را به دیوار گرفتم.سارا و لیلا داشتن برای ناهار سالاد درست می‌کردند.روز جمعه بود و همه خانه بودند.بوی سیب‌زمینی سرخ کرده مامان که پای اجاق ایستاده بود،من را یکراست به آن سمت کشاند.پشت سرش ایستادم.انگشتان دستانم را به سمت پهلوهایش بردم.سرم را کج کردم.سارا و لیلا با لبخند زیر نظرم داشتند.با برخورد انگشت و پهلو،یکدفعه صدای جیغ و خنده مامان به هوا رفت.برگشت و با شدت،قاشق داغ را به طرفم گرفت. _ پژمان،بگم خدا چیکارت نکنه؛زهر ترک شدم. لیلا و سارا با خنده‌شان همراهی‌ام می‌کردند.دستم را دراز کردم و یک خلال سیب زمینی برداشتم و گذاشتم توی دهانم.رو کردم به آن دوتا و کم‌کم کمر به پایینم را تکان دادم. _ حالا ق‍رش بده. صدای کف زدن‌شان به حرکات موزونم،ریتم داد.همین‌طور که تندترش می‌کردم از آشپزخانه رفتم بیرون.کارغذا درست کردن که تمام شد بقیه هم به سالن آمدند.سارا طبق معمول مقابل تلویزیون ایستاد و به اخبار ورزشی گوش داد.به پیمان چشمکی زدم و به طرف مامان که کنار اپن ایستاده بود رفتیم.پیمان هم شد و پاهای مامان را گرفت و من هم دستانش را و شروع کردیم به تکان دادنش. باز صدای دادم فریاد و خنده مامان بلند شد.صدای بابا هم برای دفاع از عیالش درآمد. _ زنم رو ول کنین! بعد از کلی تکان دادن و توی سالن چرخاندن،روی زمین زمین خواباندیمش.بلند شد نشست.همین‌طور که نفس‌نفس می‌زد،گفت:«براتون زن گرفتم که برین سراغ اونا،بازم دست ازین کاراتون برنمیدارین؟» بعد از کلی خندیدن و صدای بقیه را درآوردن،روی مبل‌ها جاگیر شدیم،ولی به این سکون اعتمادی نبود و تو سکوت،نقشه اذیت بعدی کشیده می‌شد. **** عصر از خانه آقاجان که زدیم بیرون،پژمان من را به استخر رساند و خودش هم رفت تعمیرگاه.قراربود شب دوباره بیاید دنبالم.هوا تاریک شده بود که از استخر آمدم بیرون و توی سالن،مقابل میزی که زن‌عمو خدیجه پشتش نشسته بود ایستادم.نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم.چند دقیقه از هفت گذشت و خبری ازش نشد.گوشی‌ام را از تو کیفم بیرون آوردم.چندتا زنگ بی‌پاسخ داشتم.لیلا و شوهرش و پدرام چندبار بهم زنگ زده بودند.اول شماره پژمان را گرفتم تا ببینم چرا دیر کرده است.با آمدن اسم ارباب،آهنگ انتظارش که سخنرانی رهبر بود تمام شد و جواب نداد.پیامک برایش فرستادم و باز زنگ زدم.کم‌کم داشتم نگران می‌شدم؛یعنی کجاست؟چرا دیر کرده؟چرا جواب نمی‌دهد؟! یک‌بار دیگر شماره‌اش را گرفتم. همسر شهید،طاهره خوبکار 📌ادامه دارد.. روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✨ 🍃 🌸 🍃🌸 🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️ بعضی وقتا از خودتون بپرسید که‌ اگه خودتون‌ رو ملاقات میکردید،از خودتون خوشتون میومد؟صادقانه‌ به‌ این‌ سوال‌ جواب‌ بدین؛اینطوری متوجه میشید که نیاز به‌ چه‌ تغییراتی‌ دارین..! شبتون بخیر..التماس دعا✨ اینجا‌یکی‌منتظراومدنته🌱👀 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌺سلام مهربانان 🌸روزتـون قشنگ 🌺ذهنتون آروم 🌸شادی هاتون بی پایان 🌺دلتون پراز امید 🌸قلبتون مهربون 🌺زندگیتون عاشقانہ 🌸و هزار آرزوی زیبـا 🌺نصیب لحظه هاتون 🌸امروزتون زیبـا وشـاد 🌺صبح بخیر 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_بیست‌وهفتم
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] بالاخره جواب داد،اما صدای خودش نبود.پیمان سلام کرد.پرسیدم:«پژمان کجاست؟» _ یه کاری برایش پیش اومد،رفت.گوشی‌شو هم جا گذاشته. پس چرا به من خبر نداده بود؟!به لیلا زنگ زدم تا ببینم چه کاری باهام داشته است.بعد از سلام و پرسیدن سوالم،من من کرد! _ نترسیا! هیچی نشده. قلبم داشت توی حلقم می‌آمد.چه اتفاقی افتاده بود و من ازش بی‌خبر بودم. _ پژمان یه تصادف خیلی کوچیکی کرده و دستش شکسته. یک‌آن خشکم زد.زبانم بند آمد.گوشی را قطع کردم.نمی‌توانستم باور کنم.شماره پدرام را که گرفتم،زن‌عمو از روی صندلی بلند شد و به طرفم آمد.دست‌هایم را گرفت و پرسید:«چی‌شده سارا؟چرا رنگت پریده؟» اما من فقط توی چشم‌هایش زل زده بودم. _ الو،پژمان چش شده؟داداشی،توروخدا راستش رو بهم بگو. _ هیچی آبجی،فقط پاش شکسته. یعنی‌چی؟لیلا می‌گوید دستش،پدرام می‌گوید پایش.خدایا چه بلایی سرش آمده؟چرا راستش را بهم نمی‌گویند؟نمی‌دانستم چه کار کنم.از سالن دویدم بیرون.زن‌عمو هم پشت سرم آمد.باد بی‌محل،چادرم را با خودش به هوا برد.دیگر توانایی کنترل خودم را هم نداشتم،چه برسد به چیزهایی که بهم آویزان بود.کیفم از دستم و چادرم هم از سرم افتاد. نمی‌توانستم به گفته‌هایشان اعتماد کنم.هرکدام‌شان یک حرفی می‌زدند.زن‌عمو هم مدام دورم می‌چرخید و می‌پرسید چی‌شده؟باز رفتم تو مخاطبین و شماره حجت،شوهر لیلا را گرفتم.او هم یک‌چیز دیگری گفت.همه‌شان می‌خواستند من را نترسانند،اما با این اخبار ضد و نقیض‌شان داشتند هولناکی بلایی که سرم آمده بود را تشریح می‌کردند. وقتی هم دستش،هم پایش و هم سرش شکسته،جای سالمی هم توی بدنش مانده؟! بی‌اختیار به صورت خودم زدم و روی زمین پخش شدم.زن‌عمو گوشی را ازم گرفت و با حجت صحبت کرد. زندگی کردن توی دنیا برایم مثل شناکردن توی استخر می‌ماند.هرازگاهی سرم را می‌آوردم بالا تا نفسی بکشم برای زیرآبی بعدی. زن‌عمو با لباس فرم آبی،مقابلم نشسته بود و با یک دستش شانه‌ام را ماساژ می‌داد و با دست دیگرش شماره می‌گرفت. _ ضرغام کجایی؟بدو بیا باید بریم بیمارستان؛پژمان تصادف کرده. پژمان من تصادف کرده بود و حالا داشت درد می‌کشید.چرا من اینجا هستم؟الان باید بالای سرش باشم و دلداری‌اش دهم.می‌دانم بهانه‌ام را می‌گیرد.باید دستش را بگیرم و ماساژش بدهم تا آرام شود.کاش به جای او من تصادف کرده‌بودم. کاش همه بلاهایش می‌خورد تو سر من.خدایا!چرا عمو نمی‌آید؟عمو ضرغام هم همان اطراف گشت می‌زد تا مسائل امنیتی استخر را تحت کنترل داشته باشد.بالاخره رسید.اما من فقط تکان لب‌هایش را می‌دیدم.زن‌عمو زیربغلم را گرفت و سوار ماشین شدیم. زیر آب داشتم دست و پا می‌زدم.چیزی جز سفیدی نمی‌دیدم و آب،گوش‌هایم را کیپ کرده‌بود.انگار در آن لحظه،زمان متوقف شده‌بود و داشت به سر و سینه زدن من را نظاره می‌کرد. به اندازه سال‌ها دلم برایش تنگ شده بود؛برای سر به سر گذاشتن‌هایش. _ اگه بچمون پسر شد،اسمش رو می‌ذاریم مظفر؛چطوره؟ توی بهشت‌زهرا(س)صبح جمعه بعد از دعای ندبه‌ای که پژمان بانی خرید آش صبحانه‌اش شده بود،بین شهدا باهم کل کل می‌کردیم.به بازویش زدم و دندان‌هایم را بهم فشردم. _ فقط امیرعلی. _ کچل و دماغ گنده هم که باشه دیگه عالیه. لبه قبر نشسته بود و بدون نگاه کردن به من،می‌گفت و بلند بلند می‌خندید.از لجم نیشگونی از پشت دستش گرفتم و گفتم:«اگرم دختر شد،اسمش رو می‌ذاریم بلقیس یا اقدس.» دستش را گذاشت روی شانه‌ام و با آرامش و اطمینان گفت:«اولا بچه‌مون که دختره و فاطمه‌خانم! حالا شما اگه بلقیس رو دوست‌داشتی،اشکالی‌نداره،بهش می‌گیم بلی خانم!» با حالت قهر رویم را ازش برگرداندم و بلند شدم که بروم. _ بابا جنبه داشته باش؛شوخی کردم. دعا کردم که تصادف‌کردنش هم شوخی خودش باشد.با صدای باز شدن در ماشین فهمیدم که به بیمارستان ولی‌عصر رسیدیم.. همسر شهید،طاهره خوبکار 📌ادامه دارد.. روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✨ 🍃 🌸 🍃🌸 🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️ یکی‌‌ به‌ آیت‌اللّٰه‌ بهاءالدینی‌ گفت: حاج‌آقا ،دعاکنيد من‌‌ آدم‌ بشم.. ایشون‌‌ با خنده‌یِ‌ مليحی‌ گفتن: {با دعای‌ خالی‌ کسی‌ ادم‌ نمیشه باید زحمت‌ بکشید!} شبتون منور به نور خدا✨ التماس دعا🤍 اینجا‌یکی‌منتظراومدنته🌱👀 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
﷽بسم رب الحسین( ؏) سلام وقت بخیر خدمت همراهان عزیز میثاق 😍 از تاریخ ۱۰ آبان ماه تا ۱۳ آبان ایستگاه عکس ، کودک و رسانه مکان :میدان امام تنکابن در خدمت شما عزیزان هستیم🖤 🇸🇩🇮🇷 اینجا‌یکی‌منتظراومدنته🌱👀 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
به یاد کودکان غزه ایستگاه کودک میثاق امروز ۱۴۰۲/۸/۱۲ ساعت ۱۶ میدان امام تنکابن 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
صبح یعنی یک سبـد لبخند🌸🍃 صبح یعنی یک بغل شـادی🌸🍃 صبح یعنی خندیـدن از اعماق🌸🍃 وجود به شکرانه داشتـن نفسی دوبـاره 🌸🍃 صبحتـون پُـر از لبخنـد وشـادی🌸🍃 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_بیست‌وهشتم ب
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] از ماشین پیاده شدیم و پا به اتفاقات گذاشتیم.هر چه نگاه می‌کردم اقوام پژمان گوشه و کنار ایستاده بودند. دست زن‌عمو را گرفتم و با صدای لرزان گفتم:اینجا چه خبره؟» تازه هشت ماه از محرم شدن‌مان می‌گذشت و دنیا همان بود؛ با عوض کردن مدل سختی‌اش. صدای قلبم که برای پژمان می‌تپید را می‌شنیدم بدنم یخ کرده بود.انگار پاهایم را از توی برف به سختی در می‌آوردم. تمام بدنم به لرزه افتاده‌بود. صدای جیغ داشت گوشم را کَر می‌کرد.نمی‌خواستم بشنوم.می‌خواستم داد بزنم دهن‌تان را ببندید،دارم دیوانه می‌شوم.فقط پژمان را می‌خواستم.کاش هیچ‌کس اینجا نبود. مامان پژمان گوشه‌ای روی صندلی نشسته بود و داشت توی سر خودش می‌زد.یعنی لیلا برای یک دست شکستن این جوری روی زمین افتاده بود و زارزار گریه می‌کرد؟! پیمان،مادرش را بغل گرفته بود و آرامش می‌کرد. دخترعمه‌ها و پسرعمه‌ها هم دور تختی ایستاده بودند و حالشان بهتر از آنها نبود.انگار توی یک کابوس گیر افتاده‌بودم و یک نفر دستش را گذاشته بود روی گلویم و هر لحظه فشارش را بیشتر می‌کرد. کم کم داشت نفسم می‌رفت.احتیاج داشتم سرم را از آب بیرون بیاورم و نفسی بگیرم. یک نفر روی تخت خوابیده بود.نزدیک‌تر رفتم‌یعنی چه کسی بود؟ خدا به داد خانواده‌اش برسد. قسمت چپ صورتش ورم کرده و دور چشمش کبود شده بود. دهانش باز و فکش آویزان بود. لثه‌هایش شکسته و جای چندتا از دندان‌هایش خالی بود. انگار سال‌ها به خواب رفته بود.به بدنش نگاه کردم وای خدای من..چقدر هیکلش مثل پژمان است و لباسش.. چشم‌هایم سیاهی رفت. دست و پا زدنم توی آب شدید شد. نفسم بالا نمی آمد. همه به طرفم آمدند.مرجان،دخترعمه پژمان بغلم کرد. - سارا،چیزیش نیس. خوب میشه به‌خدا. مدام دست و پایم را تکان می‌دادم و اسم پژمان را فریاد می‌زدم. یکدفعه کنترل خودم را از دست دادم و روی دست زن عمو رها شدم.                                         **** بعد از دو ساعت که به هوش آمدم،دیدم روی تختی خوابیدم و سرم بهم وصل است.انگار از ارتفاعی افتاده بودم که همه بدنم درد می‌کرد.به سختی چشمانم را نیمه باز و اطراف را نگاه کردم.صدیقه و مرجان،بالای سرم بودند.با صدایی که از ته حلقم بیرون می امد،پرسیدم:«پژمان کجاست؟» با آن حال نزار پژمان،من چجوری توانسته بودم روی این تخت،بی خبر از وضعیتش بخوابم.حالا با خودش نمی‌گوید چه زن بی معرفتی دارم!؟اگر به هوش آمده باشد و سراغم را گرفته باشد چی!؟اما من هم که دست خودم نبود!با بیهوشی او ،هوش از سرم پرید. -بردنش توی بخش. به سرخی چشمان مرجان خیره شدم.به سختی دستم را تکیه گاهم قرار دادم که بلند شوم.صدیقه شانه هایم را گرفت تا کمکم کند.باز چهره بهم ریخته پژمان جلوی چشمانم ظاهر شد و به گریه ام انداخت.همان لحظه آقاجان و مرتضی هم به اتاق امدند.مرتضی تا حال زارم را دید، روی تخت نشست و دستانش را به رویم باز کرد.سرم را روی شانه اش گذاشتم تا راحت تر اشک بریزم.توی گوشم زمزمه کرد:«اروم باش.توکلت به خدا باشه.» باید هر چه زودتر پیش پژمان میرفتم.سرم را از روی شانه اش برداشتم و صورتم را خشک کردم. - فردا صبح عمل داره.نمی‌ذارن کسی بره بالای سرش.بیا بریم خونه استراحت کن تا فردا. همین‌طور که آقاجان حرف می‌زد نگاهش کردم تا توی چروک‌های صورتش و سفیدی موهایش،پژمان را ببینم. - آقاجون،چی‌جوری تصادف کرد؟ با لحنی مخلوط از عصبانیت‌ و پریشانی گفت:«تو بلوار داشته موتور یکی از مشتریاش رو امتحان می‌کرده که یه نیسون از خدا بی‌خبر، خلاف میآد و میپیچه جلوش.پژمانم که سرعتش زیاد بوده با هم شاخ به شاخ میشن.» ماندن‌مان فایده‌ای نداشت. نه می‌توانستم ببینمش و نه می‌توانستم صدایش را بشنوم، اما همین که می‌دانستم در چند قدمی‌ام دارد نفس می‌کشد، نفس کشیدنم را بهتر می‌کرد. هر چه گریه‌کردم برای ماندن،فایده‌ای نداشت و به ناچار به خانه رفتم.شب را با دعا و التماس،صبح کردیم و به بیمارستان رفتیم.دیدنش برایم یک درد بود و ندیدنش یک درد. چه‌جوری می‌توانستم دوباره صورتش را ببینم؟ با قدم‌های آرام،پشت سر آقاجان از پله ها بالا رفتم. به در اتاق که رسیدیم،ایستادم. نمی‌دانستم چطور باهاش مواجه شوم.حال خودم سامانی نداشت و باید به او هم سامان می‌دادم. جلوی در کم‌کم نگاهم را به سمت تخت بردم؛ این چهره پژمان من بود؟آقاجان توی راه از وضعیتش گفت تا با دیدنش باز از حال نروم.. همسر شهید،طاهره خوبکار 📌ادامه دارد.. روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✨ 🍃 🌸 🍃🌸 🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️ امر به معروف، از نوع دفاع از حقوق انسانیت است.. نه دخالت در آزادی های فردی!🤚🏾 - شهیدمطهری ره شبتون سرشار از آرامش💚 التماس دعا✨ اینجا‌یکی‌منتظراومدنته🌱👀 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🔴 چکیده سخنان سیدحسن نصرالله 🕑 ۱۶:۵۰ 🇱🇧سید حسن نصرالله: 🔻امروز موضع خود را در مورد رویدادهای جاری و آنچه در آینده خواهد آمد روشن خواهم کرد. 🕑 ۱۶:۵۲ 🇱🇧سید حسن نصرالله: 🔻ما به ارتش های عراق و یمن که وارد قلب این نبرد مبارک شدند، تشکر و درود می فرستیم 🕑 ۱۶:۵۵ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻عملیات «سیل الاقصی» 100 درصد فلسطینی بود، اجرای آن 100 درصد فلسطینی بود و صاحبان آن، آن را از همه پنهان کردند. 🕑 ۱۶:۵۹ 🇱🇧سید حسن نصرالله: 🔻مخفی بودن عملیات باعث پیروزی آن شد. 🕑 ۱۷:۰۱ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻جمهوری اسلامی ایران از زمان امام خمینی تا الان حمایت کرده ولی هیچگاه فشار یا توصیه ای به فرماندهان مقاومت نداشته است... 🕑 ۱۷:۰۵ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻آنچه در 7 اکتبر رخ داد، یک زلزله امنیتی، نظامی، سیاسی و روانی در سطح موجودیت اسرائیل ایجاد کرد. 🕑 ۱۷:۱۰ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻در برابر نوار غزه ناو آمریکایی وارد کردند، پس کجاست ارتش برتر منطقه که میگفتید؟ کو اسرائیلی که مدعی بود قوی ترین ارتش منطقه است؟ حالا جوری شده که ناو آمریکایی باید بیاید این ها را کمک کند! 🕑 ۱۷:۱۱ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻سرعت آمریکا در پذیرش و حمایت از اسرائیل، ضعف و شکست این نهاد را آشکار کرد.‌‌ تمام انبارهای راهبردی آمریکا در اختیار اسراییل است. 🕑 ۱۷:۱۲ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻تمام انبارهای راهبردی آمریکا برای اسرائیل باز شد. سلاح جدید خواستند و آمریکایی ها دادند. این یک حکومت قوی است؟ میتواند سر پای خود بایستد؟ 🕑 ۱۷:۱۴ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻آنچه در نوار غزه اتفاق می افتد نشان دهنده حماقت و ناتوانی اسرائیل است زیرا کاری که آنها انجام می دهند کشتار کودکان و زنان در غزه است.‌‌ 🕑 ۱۷:۱۶ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻دشمن اسراییلی از آغاز عملیات بزرگ در غزه محتاط است زیرا ترسیده، درمانده و شکست خورده است.‌‌ 🕑 ۱۷:۲۶ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻آمریکا مستقیما در این جنگ مسئول است. آنها مانع آتش بس و محکومیت اسرائیل در شورای امنیت سازمان ملل هستند و همان طور که امام خمینی گفت آمریکا شیطان بزرگ است. 🕑 ۱۷:۲۷ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻پایگاه های آمریکا در عراق و سوریه مورد حملات مقاومت قرار می گیرند و این تصمیم عاقلانه و شجاعانه است. 🕑 ۱۷:۳۱ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻افکار عمومی جهان شروع به چرخش علیه ظالمان کرده است. وظیفه هر آزاده و شریف در جهان است که این حقایق را در نبرد افکار عمومی روشن کند. 🕑 ۱۷:۳۲ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻امروز دفاع از مردم غزه لازمه انسانیت و بشریت است. ✖️نبرد «سیل الاقصی» نبرد انسانیت در برابر وحشی‌گری‌ای است که آمریکا، انگلیس و «اسرائیل» آن را نمایندگی می‌کنند. 🕑 ۱۷:۳۸ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻صادرات خود به اسرائیل را قطع کنید نفت نفرستید ، مواد غذایی نفرستید. 🕑 ۱۷:۴۰ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻برخی می گویند حزب الله وارد جنگ می شود، اما ما از ۷ اکتبر وارد جنگ شده ایم. 🕑 ۱۷:۴۳ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻دیگر به عملیات مرزی اکتفا نخواهیم کرد ✖️تمام پایگاه های نظامی اسرائیل در سرزمین های اشغالی، هرروز و هرشبانه روز و دقیق مورد هدف قرار میگیرد. 🕑 ۱۷:۵۸ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻دشمن عملیات‌ها را در مرزهای لبنان تحمل می‌کند، زیرا می‌ترسد که اوضاع همانطور که پیش بینی نمی کند پیش برود. 🕑 ۱۸:۰۳ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻گفتند ناوهای آمریکایی برای شما آمده اند ولی این تهدیدها مواضع ما را تغییر نداد 🕑 ۱۸:۰۶ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻به آمریکاییها میگویم : تهدیدات شما دیگه فایده نداره 🕑 ۱۸:۰۶ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻برای ناوهای شما چیزهای مناسبی آماده کرده ایم 🕑 ۱۸:۰۸ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻آمریکا میداند که اگر جنگ رخ دهد نه ناو های شما به کار خواهد آمد نه سربازهایتان و شما بزرگترین زیان دیده خواهد بود.... 🕑 ۱۸:۰۹ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻یک نفری گفته بود شاید ایران رو هم بمباران کند!! 🕑 ۱۸:۱۱ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻اگر آمریکایی ها نمیخواهند جنگ وسیعی در منطقه رخ دهد باید جنگ غزه را متوقف کنند 🕑 ۱۸:۱۲ 🇱🇧سیدحسن نصرالله: 🔻امام خامنه ای فرمودند که غزه پیروز خواهد شد. امام خامنه ای در جنگ ۳۳ روزه به ما گفتند شما پیروز خواهید شد و من به مردم غزه میگویم که حتما پیروز خواهید شد. ما به زودی این پیروزی را گرامی میداریم. اینجا‌یکی‌منتظراومدنته🌱 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل را به صفای صبح پیوند بزن بر پایِ شب سیاهِ غم ، بند بزن هرچند که دلسوخته‌ای، چون خورشید بر شوخی روزگار لبخند بزن سلااااام صبح تون بخیر👑🌙 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_بیست‌ونهم از
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] - وقتی بیهوش شدی،پژمان رو بردن اتاق عمل و ریه‌اش رو عمل کردن.ساق پا و لگن سمت چپش هم شکسته.سرش ضربه‌خورده،ولی حواس داره. فکش هم که خرد شده. با گفتن هر جمله،همان قسمت بدنم درد می‌گرفت. آهسته قدم برداشتم و وارد اتاق شدم. لوله‌ای به ریه‌اش وصل بود‌ می‌خواستم خودداری کنم، اما مگر بغض می‌گذاشت؛ افتادن پرده اشک چشمانم هم از طرفی دیگر.به سختی آب دهانم را فرو دادم و نگاهم را بالا گرفتم تا پرده اشک را کنار بزنم.بالای سرش ایستادم و دستش را به آغوش دستم کشیدم.داشت هذیان می‌گفت؛ - آچار رو بهم بده! پشتم را بهش کردم؛ نباید گریه‌دم را می‌دید. یعنی خوب می‌شود؟ - با توام؛پس چی شد آچار؟ آقاجان کنارم ایستاد و حرف دکتر را توی گوشم خواند.صورتم را پاک کردم و برگشتم سمت پژمان.با این وضعیتش باید می‌دیدیم حواسش سرجایش هست یا نه.پرسیدم:«پژمان جان خوبی؟» - ها،خوبم. - شماره ملی‌ت چنده؟ درست جواب‌داد.شماره تلفن همراهش هم که پرسیدم، مشکلی نداشت.خیالم کمی راحت شد، اما خیال خودش راحت نبود و همه‌اش آینه می‌خواست.هرجور بود حواسش را پرت کردیم تا این بهانه‌گیری از سرش بپرد. قرار بود ظهر هم به اتاق عمل ببرندش.کم‌کم آماده‌اش کردند. تا دم در اتاق عمل بدرقه‌اش کردیم. دکتر بیهوشی قبل از اینکه وارد اتاق شود،رو به آقاجان گفت:«رضایت‌نامه رو که امضا کردین؟! وضعیت پسرتون اصلاً خوب نیس و به هوش اومدنش دست خداست.» با شنیدن حرف دکتر،گریه‌ها بالا گرفت و یک لحظه آقاجان انگار کنترلش را از دست داد.نزدیک بود بیفتد که دیوار را تکیه‌گاه خودش کرد. من هم بی‌اختیار به سر خودم زدم و عقب‌عقب رفتم و افتادم روی صندلی پشت سرم. دیگر چیزی‌نمی‌شنیدم.به زندگی بدون پژمان فکر هم نمی‌توانستم بکنم.حتماً خوب می‌شد و باز به خانه برمی‌گشت. باید کاری می‌کردم.دنبال کیفم گشتم. روی زمین افتاده‌بود.به سمتش رفتم و بازش کردم.اختیار پاهایم دست خودم نبود و انگار توی فضا راه می‌رفتم. آقاجان به ایستگاه پرستاری رفت تا سرنوشت پژمان را امضا کند.کتاب دعایم را بیرون آوردم.باید به امام‌حسین(ع) التماس می‌کردم. برگ‌های کتاب دعا و مقنعه‌ام خیس اشک شده بود که وقت ملاقات تمام شد. نگهبان به راهرو آمد و بالای سرمان ایستاد. - وقت ملاقات تمومه.بفرمایید بیرون. با هر حرفی،مُشک اشکم سوراخ و جاری می‌شد. - شوهرم اتاق عمله؛ کجا برم؟! همین‌طور که به بقیه اتاق‌ها سرک می‌کشید گفت:«نمیشه خانم بفرمایید.» همه را که بیرون کرد، باز برگشت. - تو رو قرآن بذارین بمونم.همه زندگیم اینجاست.نمیتونم برم. بلند شدن صدای گریه‌ام دست خودم نبود.نگهبان هم دیگر چیزی نگفت و رفت.همه رفتند و من و لیلا و مامانش ماندیم.مدام چشم‌مان به کتاب‌دعا بود و با عجز و ناله متوسل می‌شدیم. دو، سه ساعتی طول کشید‌که بالاخره بیرون آمد. به طرفش دویدیم و دور تخت جمع شدیم.دو تا پرستار،تخت را می‌کشیدند.چشم‌هایش بسته بود.روی دهانش ماسک اکسیژن زده بودند و چند لوله دیگر هم به قسمت‌های دیگر بدنش وصل بود. پرستاری که قسمت جلوی تخت را گرفته بود،گفت:«تو کماست.باید ببریمش آی سی یو.» پاهایم بیجان شد و روی زمین افتادم. صدای گریه مامانش بلند شد.مدام به سر و صورت خودش می‌زد.لیلا هم مامانش را گرفته‌بود که به خودش صدمه‌ای نزند. پژمانی که این‌قدر ورجه وورجه می‌کرد،حالا بی‌حرکت افتاده‌بود روی تخت!نفس می‌خواستم. قلبم داشت کم می‌آورد. دست‌های لرزانم را روی زمین گذاشتم و بلند شدم تا به دنبال پژمان بروم.نباید گمش می‌کردم.پژمان بدون من طاقت نمی‌آورد و من بدون او. برای چندروز تنها ارتباطم با پژمان از راه پنجره آی سی یو بود. هر روز به امید باز شدن چشمانش پشت شیشه می‌نشستم و زیارت عاشورا می‌خواندم.فقط منتظر به هوش آمدنش بودم. می‌دانستم چند روزی می‌خواهد اذیتم کند تا قدرش را بیشتر بدانم،اما من که یک تار مویش را هم با دنیا عوض نمی‌کردم. یک روز قرار شد من و ایمان،لباس پژمان را عوض کنیم.از در آی سی یو رفتیم داخل و از چند تخت رد شدیم و کنارش ایستادیم. لباس صورتی‌اش را که عوض کردیم،خونش را گرفتند. ایمان خون را برای آزمایش برد و من با او تنها شدم.پشتم را به پرستارها کردم و سرم را پایین آوردم دستش را کمی بلند کردم و لبم را به همراه چند قطره اشک،رویش گذاشتم.اشک‌ها را روی دستش پخش‌کردم تا شاید از گرمای دردم،جانی بگیرد.انگشتانم را بین موهایش بردم و نوازشش دادم. خوابش خیلی طولانی شده‌بود.کاش می‌شد تکانش دهم و بیدارش کنم.بلندشدن صدایی از پشت سرم،خروس بی‌محلی شد و خلوت‌مان را به هم زد.. همسر شهید،طاهره خوبکار 📌ادامه دارد.. روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✨ 🍃 🌸 🍃🌸 🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️ همیشه می گفت:برای اینکه گره محبت ما برای همیشه محکم بشه باید در حق همدیگه دعا کنیم:)🌱 [شهید مدافع حرم عباس دانشگر] شبتون‌ پر از یاد خدا..؛🤍 التماس دعا✨ اینجا‌یکی‌منتظراومدنته🌱👀 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوید انتخاب کنید که می‌خواهید چه مدل روزی داشته باشید خوب یا بد چون این شمایید که روز خود را طراحی می کنید صبحتون شاد و زیبا🎊🕯 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
هدایت شده از فروشگاه میثاق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا که میخوام یه رازیو بهت بگم🤫🤭 خودکار خرگوشی🐰 پولکی ❌بها با احترام : ۲۵ تومان😊💜 حمایت یادتون نره🙂❤️ فروشگاه میثاق: https://eitaa.com/misaghshopp مارو به دوستانتون معرفی کنید. آیدی ثبت سفارش: @Miisaghshop ❌بخشی از سود خرید شما صرف امور خیریه میشه🙂