- ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ
نون ، ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﻠﻢ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﻰ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪ...
بسم الله الخالق العلیم
سوگند!
به قلم، به قلم و آنچه مینویسد.
به خالق و آنچه میآفریند.
به عالم و آنچه میآموزد.
به روح و آنچه مینوشد.
به دوش، به دوش و آنچه بر خود میکشد...
به عشق، و آنچه معنايش میکنند!
سوگند به قلم!
به ایهام و حسن تعلیل و تشبیه و تلمیح و کنایه و استعارهاش!
به تأویلات پوشيده در هر ترکیبش!
به اسمش..
به جسمش..
به جنون جان آفرینش، به جان جنون آفرینش!
سوگند به قلم، و آنچه میآموزد!
به معجزهای که اعجاز میکند.
موهبتی که هم ارشاد و هم فساد میکنید.
به رسول ترینِ انبیا!
رسول آنچه در قلب و جان و فکر و اندیشهها مانده. آنچه برای شنیده شدن قالب میخواهد. جسم میخواهد. رسول مفاهیمی که محدود به واژه میشود.
روز قلم، بر اهالی نظم و نثر و داستان و رمان و قرآن، مبارک!
<مجہولات>
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت91
مثل هر روز صبح بعد از زدن آبی به سر و صورتم، جلوی آینه رفتم و موهای لختم را که نیاز به شانه هم نداشت، شانه کردم. از پشت سر ناگهان چهره افشین را توی آینه دیدم!
موهایش نامرتب شده و حوله آبی رنگی را روی شانههایش انداخته بود. در این یک هفته که با هم بودیم، هر روز صبح که بیدار میشد یک دوش میگرفت! آن وقت منی که برای همین روزی یک بار شانه زدن موهایم مدام با خودم چک و چانه میزدم و از خودم تخفیف میگرفتم، در حوصله این بشر مانده بودم!
با این فکر لبخند محوی گوشه لبم نشست. بیخیال شانه کردن بقیه موهایم شدم و با لحن نازی گفتم:
- سلام صبحت بخیر!
در حالیکه داشت حوله را گوشهای میانداخت با انرژی خاصی گفت:
- سلاااام آزاده خانم. صبح شما ام بخیر. سحرخیز شدی امروز!
با خنده گفتم:
- من که هر وقت تو بیدار بشی بیدار میشم با این صدای حموم کردنت! حالا امروز دیگه رسما برپا زدم.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
- تو بگو چه کرمی میخوای بریزی که امروز سحرخیز شدی؟
همراه صدای بلند خندهاش، خنده ی من هم اوج گرفت. آمد چیزی بگوید که با اشاره به حولهاش که روی تاج تخت انداخته بود، گفتم:
- اون جاش اینجا نیستا!
با قیافهای وارفته نگاهم کرد.
- باشه مامان بزرگ.
چشم غرهای رفتم. چرخیدم و با دستهایم را از پشت سر میز توالت گرفتم. ابرو هایم را بالا انداختم و چشمهایم را تنگ کردم.
- خدا خودش میدونه قبل از اینکه من بیام اینجا، خونت چه ریختی بوده شلخته خان!
خندید و سرش را خاراند. در حالیکه حوله را روی بند بالکن پهن میکرد گفت:
- خرابه بود!
لبخند دندان نمایی تحویلش دادم. پشت سرش رفتم و دستم را به دستگیره بالکن بند کردم.
- پس ایول به من!
چشمکی زد.
- صد در صد!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- البته از قدیم گفتن چی؟! گفتن خانه ی بی زن به چه ماند؟
با خندهای گفتم:
- به چی؟!
از بالکن بیرون آمد.
- خب تو بگو دیگه!
چند ثانیه فکر کردم. هیچ چیز به ذهنم نمیرسید! داشت سمت آشپزخانه میرفت. پشت سرش دست به سینه راه افتادم. هنوز هم به ادامهاش فکر میکردم ولی حقیقتا هیچ چیز جالبی به ذهنم نیامد. خندیدم و گفتم:
- یه چی پَروندیا!
خندید و متاسف تایید کرد. قبل از آنکه به آشپزخانه نزدیک شود، پیشی گرفت و بدو بدو سمت میز رفتم. لبخند پررنگی روی لب نشاندم و گفتم:
- بفرمائید صبحانه!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- به به!
صبحانه را که خوردیم، بطری نسبتا بزرگی را آب کردم و سمت بالکن رفتم. درِ بالکن، جایی وسط دیوار اتاق خواب باز میشد. افشین هم پشت سرم آمد. نسیم دلنشین بهار به صورتم میخورد. بوی گلهای ریزی که خودم در چند گلدان رنگی خریده بودم به مشام میرسید. بطری را کنار گلدان ها روی طاقچه باریک گذاشتم. دست به سینه ایستادم و با کشیدن نفس عمیقی تا میشد هوای خنک اوایل پائیز را وارد ریههایم کردم.
قبل از آنکه چشمانم را باز کنم افشین دستش را پشت کمرم و من هم سرم را روی شانهاش گذاشتم. دوس داشتم هوای این پائیز که عاشقانه تر از هر سال دیگری میگذشت را، کنار او هر چه بیشتر تنفس کنم!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
اینکه همزمان از دست دو نفر عصبانی بشی و همشونم پشت اون گوشی کوفتی باشن و دستت بهشون نرسه باعث سطح خاصی از عصبی شدن میشه که اصن هیچی!..
- خستم...
انگار که توی مغزم بمب گذاشته باشن و هر لحظه به منفجر شدنش نزدیکتر میشم
+ و اصلا بلد نیستی خنثاش کنی اون بمب و. از طرفی میترسی که منفجر بشه و از طرفی ام میگی اوم، بزار منفجر شه تا این استرسا و.. همش تموم بشه. فوقش خودمم تموم میشم میره! میفهممت رفیق میفهممت! شایدم نه. فقط میتونم بگم بچسب به خدا. و بخواه خودش حلش کنه. به ضعفت اعتراف کن. به خدا خیلی امید داشته باش. خیلی خیلی خیلی!
میزان ذوق لحظه هایی که منتظرم رشیده بیاد با اندازه شادی ای که وقتی با همیم، براتون همونقدر ذوق و شادی آرزو میکنم 💚✨